نویسنده: حامد عسکری
ناشر: انتشارات امیرکبیر
تاریخ چاپ :۱۴۰۰
تعداد صفحه: ۲۳۴
خدا برای ما چه شکلی است؟ رنگ دارد؟ بُعد دارد؟ حجم دارد؟ اصلا تعریف ما از خدا چیست؟ اگر بگویند خدا را در یک جمله تعریف کن، چه میگوییم؟ چقدر این اسم، برایمان آشناست؟ چند بار در اوج گرفت و گیرها، سراغش را گرفتهایم؟ وجودش را حس میکنیم؟ میبینیماش؟ وقتی غُر میزنیم، جوابمان را با حوصله میدهد؟ راستی، به ما نزدیک است؟ دوستمان دارد؟ هوایمان را چطور؟
آقای نویسنده، مثل همه ما خدایی دارد؛ خدایی که برای دیدن خانهاش تصمیم میگیرد برود حج. و سفرنامهاش را با سردرگمی در جواب سؤالهایی شبیه همین سؤالها، شروع میکند: «خدا... این کلمه، این مفهوم، بزرگترین سوال کودکی من بود و از سی و هفت سال پیش تا همین لحظه اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سوال صفحه کلید مغزم و هنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هرچی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چهکار کند و قرار است برایش چهکار کنم؟»
نویسنده، نه صغری را به کبری میبافد و نه حتی دلِ قلمش پی آن است که برای مایِ خواننده، خدایی به قلم بکشد تمام عیار و دستنیافتنی! اتفاقا او، عامدانه و از همان صفحه و خط و کلمهی اول، دست جنبانده که نشانمان بدهد خدای هر کداممان شاید با دیگری فرق داشته باشد!
او، خیلی ماهرانه تلاش میکند به یادمان بیاوَرد که خدا، میتواند در هر سن و سالی، برای ما تعریف تازهتری داشته باشد نسبت به گذشته! مثلاً خدا گاهی در طول دوران دبستان میشود همانی که خیلی بداخلاق است با یک جهنم بزرگ برای سوزاندنمان ؛ یا شاید هم میشود همان خدایی که مامان، در خانه و روی سجادهی مخمل یشمی، یکسره صدایش میزند و مدام میگوید «چه مهربان است؛ هر چه میخواهی از خودش بخواه؛ حتی توپ چند تکه فوتبالت را!» آقای نویسنده هم از همان اول، میرود سراغ همین خداها؛ خداهایی که از کودکی میشناخته! دست ما را میگیرد و میبَرد به دنیایی که او در آن، کودکی و نوجوانیاش را با شیطنتهایی مخصوص خودش پشت سر گذاشته و دلهای ما را هوایی به یاد آدمها و نوستالژیهایی میکند که مانندشان در تلخ و شیرین روزهای زندگی ما هم بوده و حالا شاید نیست؛ آدمهایی مثل «بیبی» و نوستالژیهایی مثل «گردنبند کعبه» که از حج میآوردهاند:
«بیبی یک گردنبند خاص داشت؛ یک زنجیر مسوار که ترکیب رنگ طلا و مس بود که امروزیها به آن میگویند رزگلد و یک مکعب سیاه کوچولو که میانش آویزان بود؛ با خطهایی زرد که درش باز میشد و تویش یک نخود خاک داشت. کودکیِ من عاشق این زنجیر دلبر و مکعب سیاه کوچولو بود و هر بار میپرسیدم «بیبی این چیه؟» میگفت: «این خونه خداست!» من گیج و گول میاندیشیدم که این خدایی که هست و نمیبینیمش و بزرگ است، چه جوری توی این مکعب سیاه کوچولو جا میشود؟»
جملات کتاب، کوتاه است و آهنگین و موزون؛ انگار که مثلا نشستهای پای یک شعر بلند اما با عطر گرم و شیرین سفرنامه! سفرنامهای که با نقب زدن به شهر مادری نویسنده یعنی «بم»، روزهایی از گذشتهی خانوادگیای را که نشانههایی از موضوع خدا و حج و کعبه و قربانی و سوغاتیها دارد برایمان مرور میکند؛ تا اشتیاق به خدا و طوافِ دور کعبه، یا همان به قول آقای نویسنده، «خال سیاه عربی»، در درون ما شعله بکشد؛ حتی اگر نیازِ به عذرخواهی باشد:
«نمیدانم اصلا چرا اینها را اینجا نوشتم. حقیقتش قصدم این بود که از اول عمرم هر مواجههای با حج و جوانب آن داشتهام، بنویسم. و این چند صفحه چشمهایتان اذیت شد. ببخشید.»
ما هم عذرخواهی آقای نویسنده را میپذیریم و خیلی آرام آرام بار و بندیلمان را جمع میکنیم تا همراهش سفرمان به خانهی خدا را شروع کنیم اما درست در لحظهای که توقع داریم با ورق زدن به جملهای مثل «رسیدیم مکه.» یا حتی «عربستان هوا گرم است و ازدحام حاجیها، فراوان» برسیم؛ جملهی جدی و رها و بیمبالات آقای نویسنده، میخکوب میشود روی دیوار بهتزدهی چشمهای گرد شدهمان: «من خیلی به مکه رفتن علاقهای نداشتم!»
تعجب میکنید. کتاب را میبندید و فرو میروید در خودتان. قرار است چه بخوانید؟ سفرنامه حج به قلم نویسندهای که با زبان خودش اعتراف کرده به حج رفتن علاقهای نداشته؟ میترسید کتاب را دوباره باز کنید و به خواندن ادامه بدهید. اما دلتان هم بدجور هوایی شده به خواندن ادامهی این جمله. با خودتان میگویید: «حالا بخوانم ببینم چطور میشود» اما ته دلتان بدجور سرخوشید و کیفور از این همه بداههگویی و صداقت آقای نویسنده و یک جورهایی خیالتان راحت میشود که قرار نیست حرفهای صد من یک غازِ یقه بسته بخوانید.
نویسنده، در «خال سیاه عربی»، با آدمهای دور و ورش ممزوج میشود آن هم بی آنکه اصالت خودش را ببازد. او، راوی انسانها و خداهایشان میشود! طوری که انگار به اندازه هر چند میلیون نفر آدمِ به دنیا آمده، میتوان خدا داشت! در این سفرنامه، هیچ برنامهی از پیش تعیین شدهای برای چینش لغات نیست و همین یکهویی بودن باعث میشود که در هیچ پاراگرافی احساس غربت نکنید؛ گویی شما، پا به پای این نویسندهی دیار نخل و آفتاب، راهی سرزمینی شدهاید که خدا برای بنای خانهاش به دست ابراهیمِ خلیل علیهالسلام برگزیده. جغرافیایی که همه در موسم حج، در آستانهی آن به جستوجوی خدایی آمدهاند که سالهاست به وسعت عمرشان، با خود به همراه دارند و تا آخرین صفحات، همراه با همهی همین آدمهای توی سفرنامه، حاجی میشوید!
«من توی پرواز نبودم. من توی آسمان نبودم. یکی از اهالی همان کاروانی بودم که ناصرخسرو هم با آن به مدینه رسیده. یکی از اهالی همان کاروانی که اویس را به مدینه رساند. سلیمان را. هیجان از چشمها شره میکند. هواپیما فرود میآید ...»