بدو. بدو. بدو! همه در حال دویدنایم. یک جور جاماندگیِ کشدار که مثل خوره افتاده به جانِ زندگیهایمان و دستبردار نیست. نمیدانیم به کدام طرف برویم تا به مقصود برسیم و مقصود چیست؟ فکر میکنیم راه گم شده اما این ماییم که گم شدهایم و داریم در گردابِ روزمرگیها دست و پا میزنیم، بدون آنکه راه را پیدا کرده باشیم.
اما در میان همین های و هوی و بدو تا برسیمها، آدمهایی در کنارمان نفس میکشند که با وجود تمامِ نداریها و نشدنها و سخت گرفتنهای زندگی، خوب بلدند چطور در اوج بحرانها دلبری کنند! درست مثل آقا «محمدحسین محمدخانی» که راه مقصود را بهتر از راه خانهشان بلد بود و به آن رسید!
کتاب قصه دلبری، مرور زندگی همین آقا محمدحسین و همسرش مرجان خانم است. دو جوان دانشجو که در بسیج دانشجویی دانشگاه محل تحصیلشان به پر و بال هم میپرند اما در نهایت، دست تقدیر، آنها را طوری به هم گره میزند که هر دو با هم تا گریه بر جسد نوزاد کفنپیچشان پیش میروند اما کم نمیآورند.
مرجان خانم، راوی این کتاب است؛ دقیقا همانطور که آقا محمدحسین از او خواسته بود تا پس از بستن بارش از این دنیا، برایش بنویسد! قصهای که از فرارهای مرجان خانم از آقا محمدحسین شروع میشود و آخر به وصال میرسد. وصالی شیرین و ساده و صمیمی. وصالی پس از کَلکَل کردنهای طولانی. وصالی پس از کلافگیهای فراوان که کتاب هم با یکی از همانها و به زبان مرجان خانم شروع میشود:
«حسابی کلافه شده بودم. نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدهاند. از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت! مستقیم به او گفته بودند، آن هم وسط دانشگاه. وقتی شنیدم گفتم: چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسی! اصلا باورم نمیشد. عجیبتر اینکه بعضی از آنها مذهبی هم نبودند.»
آقا محمدحسین اما اهمیتی به این خواستگاریها نمیداد. دل او بند مرجان خانمی شده بود که به قول خودش لای پنبه بزرگ شده بود. مرجانی که هیچ اهمیتی به او نمیداد و در اردوی مشهد، حتی کفشاش را هم از پنجره اتوبوس بیرون انداخته بود و اصلا دوستاش نداشت:
«داخل اتوبوس، با روحانی کاروان جلو مینشستند. با حالتی دیکتاتورگونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض میشد اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد. فقط میخواستم دلم خنک شود!»
آقا محمدحسین از مرجان خانم خواستگاری کرد. همه را واسطه کرد. اصرار کرد. اما تنها جوابی که شنید «نه!» بود. مرجان خانم آخرین بار وقتی که آقا محمدحسین پرسید چرا همیشه جواب خواستگاریهایش نه است گفت: «ما به درد هم نمیخوریم!» نهای که او را بستنشین حرم امام رضا علیه السلام کرد تا شاید مرجان را فراموش کند اما آن جا، روحانیای که خطبه میخواند نشانهای داد، که آقا محمدحسین عاشقتر شد.
کتاب قصه دلبری، یک روایت صاف و ساده و روان است از زبان مرجان خانم، که آقا محمدحسیناش را روایت میکند. روایتی که ما را با آدمی آشنا میکند که دقیقا شبیه ماست؛ میخندد، عاشق میشود، خیلی وقتها پول ندارد، هیات میرود، نذریهای روضه را برای مرجان خانم، همراهش میآورد، چشم در چشم وهابیها روضه میخوانَد و حتی مو میکارد اما مقصود را فراموش نمیکند و آخر سر شهید میشود! در کتاب قصه دلبری نه کلمههای قلنبه و سلمبه هست و نه حتی حرفهای عرفانی و آسمانی. تمام سطرها و جملهها، مرور روزهای تلخ و شیرین یک زندگی است؛ مرور وصال دو جوان که به دلتنگیای ابدی منتهی میشود؛ به یک دیدارِ به قیامت؛ به یک خدانگهدار محمدحسین جان! و مرجان خانمی که باید برای آخرین دیدار، با پاهایی لرزان به قبر وارد شود که محبوباش آقا محمدحسین را به آغوش کشیده.
این کتاب، نه اثری ادبی است و نه روایتی پر فراز و فرود؛ اما حلاوتی دارد از زندگی پاک مردی آسمانی به نام شهید محمدحسین محمدخانی که چند روزی میهمان زمین بود و دوباره به آسمان برگشت اما با یک یادگاری! یادگاری یک کتاب! همانطور که به خانماش وصیت کرده بود. کتابی که آرزو داشت معنای واقعی شهید بودن و شهید شدن را نشانمان بدهد؛ معنی دلچسب زندگی؛ کتابی که بیتفاوت از کنارش نخواهید گذشت و تا آخرین سطرش اشک و لبخندتان در هم و بر هم خواهد شد برای این قصهی دلکش دلبری.