یک خوشه انگور سرخ، اثر برگزیده یازدهمین جشنواره
ازندریانی در این رمان امفضل را به عنوان راوی کتاب انتخاب کرده است و سعی کرده با نگاهی تازه به نقش او به عنوان یک شخصیت منفور و در عین حال ترسو و ناتوان در انتخاب میان خیر و شر، روایتی دست اول از زندگی امام هشتم و نهم شیعیان بیان کند، اما هنر او در روایت را باید در به تصویرکشیدن درون کاخ عباسی و نیز درون ذهن خود به عنوان عضوی تراز اول از آن و نیز ترسیم سیمای دو خلیفه عباسی از سویی و نیز ترسیمی از سیمای امام شیعه و سیره و زندگی و منش اخلاقی او از سوی دیگر دانست؛ تلفیقی که در قالب داستان بلند پیش از این کمتر در افق ادبیات داستانی رخ داده است.
بخشی از کتاب
لعنت به این حال غریب... لعنت به این لرزش دست و پا... چرا میلرزم؟ حال که بر تردید غلبه کردهام، چرا دستانم یاری نمیکنند؟ لعنت به این بخت که روزگارم را اینگونه رقم زد. اگر بخت یارم بود، اکنون نه در ستیز با خود بودم و نه ایستاده در میان خانهای که هرگز دلبندش نشدم. آری... این بازی تقدیر است و هیچ چیز به اراده من نیست. وگرنه چرا من؟ مرا چه به اینجا؟ مرا چه به این خانه؟ من، امفضل، دختر خلیفه بزرگ، مأمون عباسی، کجا و خانه... جز بازی تقدیر چه تدبیری است برای حال این لحظه من؟ من که از ابتدا چنین نیتی نداشتم. دست سرنوشت من را به این بازی کشاند. گاهی با خود میگویم ای کاش میل پدر، به نکاح من با وزیرزاده یا عموزادهای بود. که اگر بود اکنون اینجا نبودم؛ اینجا، کنار دروازههای جهنم... آرزوی عبثی است اینکه چشمانم را باز کنم و هر کجا باشم، جز این خانه؛ هر کجا، جز اینجا... بی راه بازگشت.