پرواز در سحرگاه: زندگينامه و خاطرات شهيد محمد غفاري
۱۳۹۹-۰۵-۰۵
شهید محمدغفاری از نیروهای فعال گردان و اعضای یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. ایشان، 13 شهریور 1390 در عملیات علیه گروهک پژاک، همراه با تعدادی دیگر از همرزمانش در منطقه شمال غرب کشور به شهادت رسید.

بسم رب الشهدا و الصدیقین
به یاد یگانه ی شهادت آفرین
روایت شهدا (شهید محمدغفاری)
پرواز در سحرگاه: زندگينامه و خاطرات شهيد محمد غفاري/ گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي.- تهران: امينان، ‎۱۳۹۲.  
کتاب در قالب مجموعه خاطراتی از اعضای خانواده، اقوام، دوستان، همراهان و فرماندهان شهید، به روایت زندگی، فعالیت ها، مبارزه و جهاد و نحوه شهادت شهید محمد غفاری می پردازد.
وی که از نیروهای فعال گردان و اعضای یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. مدیریت جمعی او بسیار بالا بود. همان موقع بسیاری از فرماندهان اعتقاد داشتند: محمد در آینده یکی از بزرگان سپاه خواهد شد، ایشان، 13 شهریور 1390 در عملیات علیه گروهک پژاک(گروهک تروریستی پژاک که در سال 82 تاسیس شد بعد از شرارت‌هایی که در خاک ایران انجام داد، نیروی زمینی سپاه در سال 90 ضربات سختی را به پیکره این گروهک تروریستی وارد کرد به نحوی که مجبور شدند خواسته‌های ایران را بپذیرند.)، همراه با تعدادی دیگر از همرزمانش در منطقه شمال غرب کشور به شهادت رسید.
منتخبی از کتاب پرواز در سحرگاه:
خانه‎شان را بنده رنگ کردم...
در کمدش رو که باز کردم، دیدم تمام در کمدش رو با عکسهای شهدا پر کرده...
بالایشان نوشته بود: ای سر و پا... من بی‎سر و پا خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم...
خوب که دقت کردم، یک جای خالی روی در کمدش بود...
گفتم محمدجان... عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست.
خندید و گفت: امیرجان، اینجا، جای عکس خودمه!
گفتم خب بیار بزن! گفت: فعلا نه! حالا زوده! به موقع می‌زنیم!
چند ماه بیشتر طول نکشید...
که عکس محمد نه تنها تو کمد خودش، بلکه کل فضای همدان رو پر کرد...
در بخشی دیگر از کتاب، خاطرات یکی از همرزمان شهید را مرور می کنیم:
«…توقف به صلاح نبود. سریع بلند شدم رفتم سمت قله. اونجا چند ترکش نوش جان کردم. حجم آتش زیاد بود. دشمن فهمیده بود که می خواهیم کار را یکسره کنیم.پشت بیسیم به من اعلام کردند که مجتبی بابایی زاده مجروح شده، برو کمکش. من از بالا غلت خوردم اومدم پایین. تو همین حین چشمام به پیکر بی جان یکی از بچه ها افتاد. می دانستم که بابایی زاده اینجا نیست. با تعجب به سمت او رفتم. بالای سرش رسیدم و رویش را برگرداندم. یکباره خشکم زد. در مقابلم پیکر بی جان محمد غفاری قرار داشت…»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
گردآورنده کتاب : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
دلنوشته ای با قلم شهیدمحمدغفاری
                                                     بسمه تعالی
 
به نام خدایی که عشق به خودش,اهل بیت(ع)وشهدا را در درون ما قرار داد.
با درود وسلام به پیشگاه حضرت بقیة الله(روحی وارواحنا فداه)منجی عالم بشریت ونایب برحقش حضرت امام خامنه ای(حفظه الله).
ای زمان شاهد باش وتاریخ بنویس که فقط برای رضای خدا آماده ام وبس.
هنگامی که این نوشته ها را می نویسم؛مورخ13/12/1383هجری شمسی مصادف با 21/1/1426هجری قمری؛هنگام غروب؛ که آسمان آبی جای خود را به ابرهای سیاه داد.
با خودم گفتم بیرون بروم وکمی قدم بزنم تا کمی حال وهوایم عوض شود.وقتی بیرون رفتم ودرحین قدم زدن ناگاه به پاهایم توجه کردم.
چیزی در ابتدا متوجه نشدم.ابتدای خیابان بود که آیه ای از قرآن کریم به ذهنم آمد که خداوند فرموده است:بر روی زمین با غرور وتکبر راه نروید.
با خودم گفتم محمد مواظب باش در هنگام راه رفتن ناگاه غرور تو را برندارد که خیلی خطرناک است.
بعد از این حرف ها مردم را دیدم که همگی برای دنیا از یکدیگر سبقت می گیرند.
البته سه هفته تا عید نوروز باقیمانده اما نمیدانم مردم چرا برای چند روز خوشی وچند وقت باقیمانده این قدر به حول و ولا افتاده بودند.
با خودم گفتم:آیا این ها برای آخرت خودشان هم اینقدر عجله می کنند؛تا توشه ای داشته باشند یا نه؟
من از روزهای آخر بهمن شروع به جمع آوری آثار شهدای پاسدار درتیپ سوم انصارالحسین(ع) کرده بودم.هرکدام از این شهدا درمن یک حال وهوایی ایجاد کرده بودم.
بیشتر به فکر حرف ها وصحبت های این شهدای بزرگواروخانواده ی آنان بودم .بعد از دیدن چهره های مردم با خود می گفتم:آیا این شهدا هم برای رسیدن دنیا و چند روز خوشی محض این قدر سبقت می گرفتند؟
مسلما نه .چون افرادی مانند جعفریان؛روشناس؛کردستانی؛قیاسوند؛چیت سازیان؛همدانی و...راه سعادت خویش را پیدا کرده بودند و هنگامی که به عکس ها و فیلم هایشان می نگریم از چهره های آنان متوجه می شویم.
سبقت برای شهادت و سعادت و رسیدن به پروردگار از هم در عالم بیشتر ارزش داشته است.
درهرکدام از عکس های این شهدا از نحوه ی ایستادن آن ها تواضع؛صبر؛بردباری؛شکیبایی وشجاعت؛تقوا؛ایمان؛اخلاص وپاکی وصداقت احترام به همه وکمک به یکدیگر و وفاداری وایثار دیده میشود.
سفره ای درسال 1359انداخته شد ویک عده بر سر این سفره نشستند وبه لقاالله پیوستند اما ما چه کرده ایم؟به خدا هیچ...
دیگر بغض گلویم را گرفته.حتی بعد از دیدن چند جوان که با سر و وضع های آنچنانی ایستاده بودند و کارهای ناشایست انجام می دادند اشک در چشمانم جمع شده بود.
خودم را کنترل کردم.اما دیگر طاقت نیاوردم به منزل که رسیدم به طبقه ی بالای منزل رفتم و به عکس ها و نوارهای شهدا گوش دادم و با نوای شهیدسیدمجتبی علمدار نشستم وسیر گریه کردم.
دیگر دلم نمیخواهد بیرون بروم؛چون هروقت بیرون میرفتم جوان هارا در پی عیاشی و جلب توجه میدیدم.
دختران جوان با غرور و تکبر حرکت میکردند.مردان وزنان درفکرمایحتاج زندگی وسبقت در مال خود بودند؛آری انگار این شهدا فراموش شده اند.
 
                     ای کاش رنگ شهربازیم نمیداد
                     درجبهه رمز یازهرا(س)مرا برباد میداد
                    
                     امشب دل از یادشهیدان تنگ دارم
                     در دل هوای کربلای پنج دارم
 
 
پدر ومادرعزیزم با عرض سلام خدمت شما:
پدر ومادرعزیزم شما را درطول این مدت خیلی اذیت کردم.شاید بعضی وقت ها از روی بی توجهی به شما بی احترامی کرده باشم.من را حلال کنید و ببخشید.
ولی من قصدی نداشتم و از روی بی توجهی و خستگی زیاد بوده.که من باید خیلی حواسم را جمع میکردم.
ازشما عزیزان میخواهم برای من طلب بخشش کنید.
برادرعزیزم برخی اوقات به شما بی احترامی کردم شاید ازروی احساس مسولیت بوده و شما را ناراحت کرده ام.مرا ببخشید وحلال کنید.
خواهرعزیزم تو را خیلی دوست دارم. شما شخص خاصی هستید و با بقیه ی افراد فرق می کنید.با سن کمی که داری ولی شعور بیش ازسن خود را در اختیار دارید.از شما حلالیت می طلبم.
پدرومادرعزیزم از آشنایان؛اقوام؛بستگان برایم طلب بخشش و آمرزش بخواهید.من به کسی بدهکار نیستم.
پدرومادر عزیزم ازشما میخواهم صبرپیشه کنید و اگر روزی من حقیربه شهادت رسیدم؛صبر پیشه کنید.مادر عزیزم همچون مادر حضرت علی اکبر(ع)صبرکن و برمن گریه نکنید.
مواظب خودت باش و زیاد به خودت سختی نده که بیمار شوی و طوری رفتار کنید مانند حضرت زینب(س) وبا رفتار و کردار خویش نشان دهید که ما برحقیم...
                  
 
 والسلام                                                                                                                 حقیرمحمدغفاری

دلنوشته ای دیگر به یادش
فضای دی ماه زندگی ام که سرد میشود اجاق گرم زندگی ام عکس توست
30 دی 63 که متولد شدی حتما از آسمان نقل می بارید که آسمان هم به شادی حضورت کیک تولد ساخت.وتو آن شمعی شدی که حضور گرمت کانون خانواده ات را روشن وگرم کرد.
کوچک بودی ولی خوب بزرگ شدی,آنقدر که شدی یک سربازسبزپوش
اسلام...
مهربانیت شهره میهن شد وآنقدر مهرت به دل دنیا گرم شد که تورا مانند گل در دل زمین کاشت تا جوانه ها ونشانه های حضورت در دل ها رشد کند وحالا در دل هریک ازما یک شمع روشن وگرم به اسم محمد وجود دارد .
امسال تولدت را با یک شاخه گل خواهم آمد و کاش باز هم از آسمان برف شادی ببارد وزمین را پر ازکیک تولد توکند واین بار ما شمع های تولد تو باشیم.

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.