گاهی چُنان در این شب ِ تبکردهی ِ عبوس
پای ِ زمان به قیر فرو میرود که مَرد
اندیشه میکند
شب را گذار نیست
اما به چشمهای ِ تو
ای چشمهی ِ امید!
شب پایدار نیست.
هوشنگ_ابتهاج
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
--
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
--
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند