زندگی با نور شروع میشود
ریچارد میلر فلاناگان، نویسنده استرالیایی در سال 1691 در لانگ فورد متولد شد. وی تحصیلکرده دانشگاه تاسمانیا، ورستر کالج، آکسفورد، متأهل است و سه فرزند دارد. ششمین فرزند یک خانواده پرجمعیت به حساب میآید. در 61 سالگی مدرسه را ترک کرد، اما دوباره در سال 3891، به دانشگاه تاسمانیا برگشت و ادامه تحصیل داد و با رتبه ممتاز، موفق به دریافت لیسانس شد. نویسندگی را با مقالات غیر داستانی شروع کرد و بعد به رمان روی آورد که کتابهای «تروریست ناشناخته»، «کتاب گلد ماهی»، «مرگ راهنمای رودخانه»، «صدای یک دست» و شاهکار او «مسیری باریک به ژرفای شمال» از جمله آثار او است. ، سرگذشت عشقی ناخواسته است که یک دکتر جراح گرفتارش میشود و بیش از نیم قرن به طول میانجامد. نام این کتاب که در سال 4102 به رشته تحریر درآمده، برگرفته از یکی از مشهورترین کتابهای ادبیات ژاپن، تألیف شاعر هایکو نویس نامی، باشو است.
این داستان، شرح یکی از مهمترین اتفاقات تاریخ ژاپن، ساخت خطآهن تایلند - برمه در طول جنگ جهانی دوم، مشهور به «خط آهن مرگ» است.
در ناامیدی حاکم بر اردوگاه اسیران جنگی در ژاپن، دکتر جراح، دوریگو ایوانز که دو سال پیش از آن درگیر عشقی بیسرانجام شده، میکوشد تا سربازان تحت فرمانش را از گرسنگی، طاعون و شکنجه نجات دهد و در همین زمان، نامهای به دستش میرسد که مسیر زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد.
این کتاب جذاب داستانی متفاوت از عشق و مرگ است. داستانی حیرتانگیز از میل به زنده ماندن، وحشت از سپرده شدن به باد فراموشی و دلمردگی از اندیشیدن به فردایی تاریک و نامعلوم. کتابی که شاید برای یافتن کششهای به یاد ماندنی و برقراری ارتباط با کلام شعر گونهاش، باید حدود 50 صفحه اول آن را خواند و مطمئن بود که تمام گنگیها و روابط گیج کننده آن، به زیبایی و سادگی هرچه تمامتر در صفحات بعد، روشن میشود، بدون اینکه حتی کلمهای توضیح داده نشده برجای ماند.
در این رمان، با بیعدالتیهای زمان جنگ و بدتر از آن، با بیعدالتیهای پس از جنگ آشنا میشوید و مشاهده میکنید که چگونه یک ضد قهرمان، تبدیل به یک قهرمان و یک قهرمان واقعی، براحتی به دست فراموشی سپرده میشود. این کتاب، ترکیبی از عشق و بیرحمی، دلبستگی و نفرت، امید و سرخوردگی است. رمانی که سایت رندومهاوس
(www. Randomhouse) آن را با اختلاف فراوان، بهترین کتاب سالهای اخیر برگزیده.
بد نیست بدانید که سرگذشت آن جراح، در واقع به نوعی داستان پدر نویسنده است. نوشتن این کتاب، بیش از 12 سال طول کشید و عجیب اینکه درست در روزی که نگارش این کتاب پایان یافت، پدر ریچارد فلاناگان نیز فوت کرد و صد البته، این واقعیت، با تخیلات تلخ و شیرین نویسنده درهم آمیخته است. شخصیتهای داستان، گویی با پیشرفت داستان، شکل میگیرند و تکامل مییابند. داستان، میتواند در هر دورهای رخ دهد و میتواند بیان سرنوشت آدمهایی باشد که زندگی، بیعدالتی و خودخواهی عدهای آنها را له و لگدکوب میکند، بدون اینکه چند روز بعد، کسی اصلاً آنها را به خاطر آورد. داستان، میتواند بیان سرنوشت انسانهایی باشد که ناخواسته گرفتار ناملایمات زندگی میشوند، بدون اینکه توان رهایی از آن را بیابند و سرانجام در آن منجلاب نابود میشوند و بدتر از همه اینکه اصلاً ندانند به چه جرمی مجازات میشوند یا به خاطر چه کسی تاوان میدهند. داستان، میتواند سرگذشت عاشقی باشد که کاملاً تصادفی عاشق میشود، بدون اینکه ابتدا بداند دل به که بسته و سپس آن را از دست بدهد، بدون اینکه بداند چرا.
حدود 9 هزار نفر از سربازان استرالیایی در اردوگاه اسیران جنگی، در خط مرگ کار میکردند که یک سوم آنها کشته شدند. اما این داستان، هرگز نگاهی ملیگرایانه ندارد. بلکه داستان آدمهایی است که میتوانند هر ملیتی داشته باشند. حتی میتواند سرگذشت هر یک از ما باشد، آنگاه که همه درهای دنیا به رویمان بسته میشود. گویی زندگی قصد آزمون گرفتن از ما را دارد و میخواهد مقاومت هر یک از ما را بسنجد و اگر سربلند از این آزمون بیرون آییم، پاداشمان «هیچ» است وگرنه، زندگی نکبت باری انتظارمان را میکشد که انتهایی ندارد. داستان آدمهایی است که به همین زندگی نکبتبار، به همین پاداش «هیچ»، دل بستهاند و در کوره راه باریک زندگی به مسیرشان ادامه میدهند و خود را میفریبند که در پایان این راه باریک، دشتی سرسبز انتظارشان را میکشد.
اما زندگی همین قهرمانان نیز دو جنبه دارد. قهرمانانی که همه چیزشان را از دست میدهند، اما باورهایشان را نگه میدارند و آن را تقویت میکنند.
شاید نکتهای که اغلب از چشم انسانهایی دور میماند که همواره قصد داوری دارند، ایناست که هر گناهکاری برای خود دلیلی دارد که اگر از چشم او به وقایع بنگریم، چه بسا محکوم این محاکمه، قهرمانان ما باشند.
در هر ماجرایی، همواره مشتی عروسک خیمهشب بازی هم وجود دارند. آنهایی که نه ایدئولوژی دارند و نه هدفی و آنقدر در بازی زندگی سرگردانند که حتی تا دم مرگ نیز بهانهای برای زندگی گذشتهشان نمییابند.
اما عشق! عشق، انواع گوناگون دارد که یکی از انواع آن، عشق نافرجام است. عشقی که عاشق حتی نمیداند چرا آن را باخته؟ اصلاً چه بر سرمعشوقش آمده؟ و این بدترین نوع عشق است. اینکه آدمی به خاطر فراموش کردن عشقی، تن به ازدواجی دهد که واقعاً آن را نمیخواهد. اما همین مرد، پایش که میافتد، برای نجات زندگی همسر وفرزندانش، تا پای جان فداکاری میکند.
جنگ چه بر سر آدمها میآورد؟ گروهی را میکشد، گروهی را به اسارت وا میدارد، باعث فرو پاشیدن زندگی گروهی دیگر میشود و با زندگی گروهی بیگناه، بدترین نوع بازیها را میکند.
داستان مسیری باریک به ژرفای شمال، آزمون بزرگی است برای نشان دادن اینکه انسان خوب کیست و انسان بد کدام است و مهمتر اینکه، زندگی پس از پایان جنگ، چقدر سخت است.
باید گفت که این اثر ریچارد فلاناگان، تابلویی پر نقش و نگار است که بیش از هر تابلوی دیگری قابل ستایش است. اگر خواننده در داستان کاملاً غرق شود، بخوبی متوجه تخصیص زمان به شخصیتها، کامل بودن داستان از هر نظر، ضروریت مکثها و سپس جهشی ناگهانی به جلو میشود. بازی با زمان را در مییابد که همگی در کاملترین شکل ممکن بیان شدهاند. چیزی که شاید در زندگی در نیافتهایم، اما فلاناگان آن را بخوبی به ما نشان داده است.
زندگی با نور شروع میشود، با روشنایی، با دست پر مهر مادر. یک کودک که شاید در بدترین شرایط، زندگی شیرینی داشته باشد. شاید برای یک کودک، گریستن یک مرد، یا مسخره باشد، یا تظاهری ابلهانه.
اما زندگی، گریستن را به ما یاد میدهد. آن هم به بدترین شکل ممکن.
نویسنده، در این رمان میکوشد شکلی معنادار به تجربیاتی بدهد که حتی فکر، توان اندیشیدن به آن را ندارد. کتاب اغلب زمینهای غمانگیز اما شعرگونه دارد. تلاشی سخت، ولی بیفایده را نشان میدهد که ساخت خطآهن مرگ، بخشی از آن تلاش بیثمر است و پرسشی که ارزش این نوع زندگی چیست.
فلاناگان، هرگز پاسخ آن سؤال را نمیدهد. آنچه هست، حضور مردان برای انتقال خشونت است. خشونتی که گاه خودشان علت ارتکاب آن را نمیدانند.
شخصیت اصلی داستان، دوریگو ایوانز در تاسمانیا، انتهای دنیا متولد میشود، درست مانند خود نویسنده و میتواند مسیر خود را بیابد.
آنطور که خود فلاناگان میگوید، کتابم شاید بسیار جاهطلبانه باشد، اما جاهطلبی، در کتاب من گناه نیست. در این کتاب، لحظاتی زیبا مییابید، اما لحظات فراوانی نیز باید فشار عصبی شدیدی را تحمل کنید.
در شروع کتاب آمده، چرا آغاز همهچیز، همواره روشنایی است؟ این جمله چه معنایی دارد؟ آیا در ارتباط با خلقت است؟ آیا نویسنده بر این باور است که هر روشنایی، سرانجام به تاریکی میانجامد؟
مرکز اصلی داستان، در خطآهن مرگ است که به دست صدها هزار برده ساخته میشود که حدود 13 هزار نفر آنها استرالیایی هستند. پدر ریچارد فلاناگان در این اردوگاه اسیر بود و یکی از منابعی که ریچارد فلاناگان از آن سود برد، پدرش بود که البته این داستان واقعی با استفاده از قلمی زیبا، شکلی رمانتیک به خود گرفته.
دوریگو ایوانز، قهرمانی است پر از عیب، با کاستیهای فراوان که شاید هر یک از ما در زندگیمان چنین قهرمانی باشیم.
این کتاب، با تمام بالا و پایینها و فراز و نشیبهایش، بسیار روان و شعرگونه نوشته شده و سبکی زیبا و دلنشین دارد که کوشیده شده این زیبایی کلام در ترجمه کتاب نیز رعایت شود. رمان در ابتدا، شیبی ملایم و کم هیجان دارد که لحظه به لحظه بر هیجان آن افزوده میگردد، بدون اینکه این هیجان فروکش کند یا از شدت آن کاسته شود.
و پس از پایان جنگ، بر زیبایی داستان افزوده میشود. زیرا داستان برخلاف انتظار خواننده پیش میرود. بخش پایانی کتاب، فوقالعاده است و کمتر اتفاقی است که خواننده توان پیشبینی کردن آن را داشته باشد.
این ششمین کتاب ریچارد فلاناگان است. این کتاب در دنیا با واکنشهای متفاوتی روبهرو شد. اما کمتر کسی آن را رمانی توصیف کرد که ارزش خواندنش را نداشته باشد. این کتاب 500 صفحهای که در فهرست پرفروشترین کتابهای سال قرار دارد، توسط نشر آریابان، ترجمه فرزام حبیبی اصفهانی به چاپ رسیده است. مترجم مذکور، از سال 1369 با ترجمه کتاب ، کار خود را آغاز کرد و با ترجمه بیش از 90 عنوان کتاب در زمینههای مختلف رمان، روانشناسی و تاریخ، کار خود را ادامه داد.
آیناز محمدی
http://aryabanbook.ir/pages-243.html