مشخصات اثر:
تاد می. «مرگ». ترجمه رضا علیزاده. تهران: نشر گمان، ۱۳۹۴. ۱۹۸صفحه.
این کتاب سه فصل دارد. در فصل نخست با عنوان «کنار آمدن با مرگ»، مؤلف توجه خواننده را به چند پرسش اساسی جلب میکند. یکی آنکه اساساً مرگاندیشی و مرگآگاهی انسان چگونه بر شیوۀ زیستن او مؤثر است. دیگر آنکه انسان چرا از مردن میترسد و چگونه باید بر این هراس غلبه کند و چگونه میتواند زیستن در کنار آن را بیاموزد. پرسشهایی دیگری که آدم را به فکر فرو میبرد. مثل اینکه اگر اقامت ما در این دنیا همیشگی بود، آیا شادتر و خوشبختتر بودیم؟ آیا میتوانستیم به سعادت و نیکبختی دلخواه خود برسیم؟ یا برعکس اگر در این جهان خاکی جاودانه بودیم، آیا دیگر هیچ انگیزهای برای تلاش و کوشش داشتیم؟ در پاسخ به این پرسش در صفحه ۱۹ میخوانیم: «... اگر من نامیرا بودم نه بخت این را داشتم که دربارۀ زندگیام تأمل کنم و نه میفهمیدم که زیستن این زندگی خاص برایم به چه معنا بوده است. هیچ یک از این چیزها برایم مهم نمیبود. اگر مرتکب هر اشتباهی شده بودم تا آخر دنیا وقت داشتم جبرانش کنم ... هر لذتی که برده بودم با دانستن اینکه میتوانم همین خوشی را بینهایت بار تکرار کنم، تا حدی جلایش را از دست میداد». (ص. ۱۹).
مؤلف با همین استدلال نشان میدهد که فانی بودن حیات آدمی مترادف با بیمعنایی یا بیهدفی آن نیست. بلکه بر عکس همین مرگِ مستبد و تراژیک دریچهای به «سرشار بودن زندگی» میگشاید. در حضور اوست که انسان میفهمد زندگی یک فرصت کوتاه ولی ارزشمند است و هر دم و دقیقۀ آن بسیار گرانبهاست و نباید لحظهای از آن را به غفلت از دست بدهد. به تعبیر خانم توران میرهادی که در کتاب «گفتگو با زمان» میگوید: «سختیها به من یاد دادند همه چیز را غنیمت بشمارم و تا زمانی که نفس میکشم، بکوشم خدمت کنم و هر کاری که از دستم برای هر کسی بر میآید انجام بدهم. در تمام عمرم هم شاگرد بودهام و هم معلم. آنچه را بلد بودهام یاد میدادم و آنچه را بلد نبودم یاد میگرفتم. و این جریان هنوز هم ادامه دارد و چون شاگرد خوبی هستم و بسیار میآموزم، خسته نمیشوم» (ص. ۲۷).
فصل دوم کتاب با عنوان «مرگ و نامیرایی» تحلیلی آگاهیبخش دربارۀ این پرسش است که حالا که سایۀ مرگ بر سر ما سنگینی میکند زندگی چگونه معنا میشود؟ و اگر مردنی در کار نبود تجربۀ زیستن و زندگی ما چگونه بود؟ مؤلف در بخشی از این فصل پارادوکس جالبی را به زیبایی تبیین میکند: «مرگ نقشی دوگانه در معنادار بودن زندگی ما ایفا میکند. از یک سو مرگ است که به زندگی ما ضرورت و زیبایی میبخشد. بدون مرگ ظاهراً کمتر چیزی اهمیت دارد. با مرگ اما خیلی چیزها اهمیت مییابد. از سویی دیگر، مرگ همان معنایی را که به زندگی میبخشد، تهدید میکند. ... اما تأثیر نامیرایی به گونۀ دیگری است ... نامیرایی خودِ اهمیت داشتن را تهدید میکند» (ص. ۱۲۲). زیرا اگر مرگی در کار نبود هیچچیز ضرورت و اهمیتی نداشت. آدم تا ابد فرصت داشت هر کار عقبافتاده را انجام دهد. زمان مخزنی بیپایان بود که هیچکس نگران از دست دادن آن نبود و هیجان معنایی نداشت. زیرا فرصتها بیپایان بود.
مؤلف در سومین و آخرین فصل کتاب با عنوان «زیستن با مرگ» به طرح این پرسش میپردازد که چگونه میتوان از فرصت زیستن بهترین بهره را برد و شادمانه در سایۀ مرگ زیست. همان مرگی که محتوم است و در زمانی نامعلوم فرا میرسد و سایهاش در تمام طول زندگی با ماست. او پیش از آنکه بخواهد به این پرسش پاسخ دهد ابتدا به مکانیسمهای متداول در مواجهه با این سرنوشت مسلم اشاره میکند. مکانیسم نخست که بسیاری آن را به کار میگیرند، طفره رفتن از مرگ است. آنهایی که ترجیح میدهند نه به آن فکر کنند، نه دربارهاش حرفی بزنند. میکوشند آن را نادیده بگیرند. در مقابل گروهی دیگر به شکلی وسواسگونه در هراسی مداوم از مرگ به سر میبرند. به باور مؤلف کتاب، این افراط و تفریط مکانیسمهای ناکارآمدی هستند و هیچیک به نتیجهای مطلوب نمیرسند. بنابراین، او با طرح مفهومی با نام «شکنندگی زندگی» راه دیگری پیشنهاد میکند: «زندگی انسان در برابر مرگ آسیبپذیر است. مرگ هر لحظه میتواند آن را در هم بشکند. به همین دلیل زندگی نه تنها در پایان آن، بلکه در سراسر آن شکننده و آسیبپذیر است. در عین حال این شکنندگی زندگی را ارزشمند میکند، که اگر شکننده نبود این چنین ارزشمند نمیبود». (ص. ۱۴۵). برای تبیین این مفهوم مؤلف از استعارهای کارآمد بهره میگیرد و زندگی را به ساعت مچی عتیقه و گرانبهایی تشبیه میکند که پس از چند نسل به ما ارث رسیده است. اگر شما چنین ساعتی داشته باشید با آن چه خواهید کرد؟ یک راه این است که مثل میراثی گرانقدر و همچون یک شیء موزهای از آن مراقبت کنید. آن را به صندوق امانات بانک بسپارید، یا برایش محفظهای مطمئن بخرید و در محافظت از آن بکوشید. اگر تمام تلاش شما در صدد حفظ و حراست از این ساعت گرانبها باشد نه از داشتنش لذت خواهید برد، نه آن ساعت میتواند با زندگی واقعی شما پیوندی برقرار کند. زیرا شما فقط نگران مراقبت از آن هستید. اما راه دوم این است که آن را به مچتان ببندید تا هم وقت را به شما نشان دهد و هم از زیبایی و اصالت و قدمت آن لذت ببرید. البته تمام کوشش خود را هم برای حفاظت از آن به کار خواهید بست و هرگز ارزشی که دارد فراموش نمیکنید. اما همچنان به خاطر دارید که ممکن است روزی زیر باران گرفتار شوید و ساعت خیس شود و از کار بیافتد، یا سارقی آن را به سرقت ببرد یا به هر دلیل بشکند و آسیب ببیند.
حال، زندگی هم مثل همان ساعت عتیقه است. هم بسیار گرانبهاست و هم فقط یکی از آن در اختیار ماست. اگر بلایی سرش بیاید نمیتوانیم برویم و یکی دیگر بخریم. اما این شکنندگی و آسیبپذیری نیز باعث نمیشود که تمام وقت و انرژی خود را صرف حفاظت از آن کنیم. بنابراین، ما میتوانیم هنر زیستن یک زندگی ارزشمند ولی شکننده را بیاموزیم. با چنین رویکردی نه به استقبال مردن میرویم و نه دچار «صیانت نفس کور» میشویم که سخت به زندگی بچسبیم و به هر قیمتی بخواهیم زنده بمانیم. بلکه در میانۀ این طیف افراط و تفریط حرکت میکنیم و هر لحظه از عمر را سرشار از حس زندگی میکنیم. به این ترتیب مؤلف به یافتهای تضادمند (پارادوکسیکال) میرسد و نتیجه میگیرد که: «مرگ اصلیترین سرچشمۀ معنای زندگی و اصلیترین تهدید برای معنای زندگی ماست». به نظرم درک این تضادمندی (پارادوکس) کلید گشودن بسیاری از قفلهای ذهنی در مواجهه با مرگ و راهی برای آشتی با آن است. سرانجام کتابِ «مرگ» با این جمله به پایان میرسد: «وظیفۀ هر یک از ما در رویارویی با مرگ خودمان، این است که از راهی یا راههایی به سمت خط پایان حرکت کنیم که بر آن تاریکی که سرانجام ما را در خود فرو خواهد برد، پرتویی بیافشاند». (ص. ۱۹۳).
لیزنا : یزدان منصوریان