از لسآنجلس تا پنجره فولاد: منتخب جشنواره خاطره نگاري اشراق/ خاطرههاي تبليغ/ تهيه: مرکز فرهنگي هنري دفتر تبليغات اسلامي/ اداره هنرهاي ادبي.- قم: موسسه بوستان کتاب، ۱۳۹۶.
این کتاب مجموعه ای از خاطرات تبلیغی روحانیون برگزیده نخستین جشنواره خاطره نگاری تبلیغی اشراق شمال خاطرات ذیل می باشد:
آق قلا، حملۀ سگ، ابوتراب، شبی دربوران، ناگفته ها، دیار پر خاطره، هفت سامورایی وسه تفنگ دار، سیب سرخ کریسا، یک ماه درمدرسه، از لابه لای خاطراتم، حضورقلب اجباری درنماز، نا کجاآبادنقشۀ ایران و.... می باشد.
مقدمه
خاطرات،بخشی از زندگی هستند که اگربه رشته ی تحریر درآیند،ماندگار وبرقرارمی مانند.فراز وفرود های زندگی هر شخصی،دربرگیرندۀ اتفاقات تلخ وشیرین است که می تواند تجربۀ زیستۀ اورا به دیگران منتقل کند.ارزش این خاطرات زمانی افزوده می شودکه انعکاس دهندۀ هویت تاریخی یک مرز وبوم باشد؛برای نمونه هشت سال دفاع مقدس،بخشی از کلیت تاریخی انقلاب اسلامی را تشکیل می دهد وسندی زنده از تاریخ مرز بوم ماست،اما اگر خاطرات مکتوب شخصی را هم ضمیمه اش کنیم،البته سند پویا تر وتپنده تر خواهد شد.کتابهایی که دراین سال ها به کوشش اشخاص وحمایت مراکز فرهنگی چاپ شده،برش های اصیلی از واقعیت های آن دوران همراه جزئیات بیشتر،دراختیار مخاطبان می گذارد.این حرکت،بر غنای تاریخی دفاع مقدس می افزاید وبه آن بعد می دهد.این مرکز فرهنگی،برای نخستین بار جشنوارۀ سراسری (خاطره نگاری اشراق)برگزار کرد تا از همین رهگذر،خاطرات ارزندۀ تبلیغی طلاب اهل قلم را گرآوردوعلاوه برآن به شناسایی کشف استعدادها بپردازد تا درمرحله بعدبه پرورش این استعداد ها همت گمارد.
کتـــاب از لــــس آنجلـــس تا پنـــجره فـــولاد مجموعه ای از خاطرات تبلیغی روحانیون و برگزیدۀ نخستین جشنوارۀ خاطره نگاری تبلیغی اشراق است.
چکیده خاطره: وقتی میخواستم به قم برگردم، به جوانی که روزهای اول در منزلشان به سر میبردم، پیشنهاد دادم که بعداً به قم بیاید:(گفت: پول ندارم. اگر کرایه راه را به من بدهید، میآیم.) از آن جا تا قم با اتوبوس حدوداً دوازده ساعت راه بود.کرایه رفت و برگشت را به او دادم. شب آخر یکی از جوانان روستای مجاور از من خواست به منزل آنها بروم. صبح زود حدود ده کیلو میوه از
کردند. مدتی پیش نیز مردم در همین مکان جمع شده بودن تا شاهد کشتهشدن من به دست یکی از جوانهای روستا باشند. اما این بار همه، حتی همان جوانی که آن شب به قول خودش برای ریختن خون من آمده بود، گریه میکردند.
باغ شان جید و به من هدیه داد! سپس هر دو برای خداحافظی و برداشتن وسایل به مسجد آمدیم. تقریباً ساعت نه صبح بود که یکی از جوانها از بلندگوی مسجد، مردم را برای خداحافظی دعوت کرد و این شعر را به عنوان زبان حال من خواند: اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم صحنهای ایجاد شد که هرگز نمیتوان آن را ترسیم کرد. کاش دوربینهای فیلمبرداری بودند و ابراز عواطف مردم را ضبط میکردند. جمعیت زیادی از زن و مرد برای خداحافظی جلوی مسجد جمع شدند و شروع به گریه