خلاصه داستان:
در یک روز سرد زمستانی پدربزرگ در حیاط بزرگ مدرسه که خانه اش هم آنجا بود منتطر نوه هایش بود . نوه ها از راه می رسند و بعد از بوسیدن پدربزرگ از او اجازه می گیرند که بروند برف بازی کنند و آدم برفی درست کنند. وقتی آدم برفی را درست می کنند می بینند که شبیه پدربزرگ شده است و اسمش را بابا برفی می گذارند . پدربزرگ با دیدن بابا برفی ، از قول آدم برفی می گوید : حالا که منو ساختین برایم کاری هم بتراشین . یکی از بچه ها پیشنهاد می دهد که پدر بزرگ نانوایی بزند و نانهای خوشمزه بپزد، بابا برفی می گوید...