خلاصه داستان:
گل خنده و گل اخم ( از کتاب آی قصه ، قصه ، قصه 2 )
سال ها پیش در یک دهکده کوچک ، دو خواهر زندگی می کردند که اصلا شبیه هم نبودند . گل خنده ، مهربان و خوش رو و پرکار بود ؛ گل اخم ، بداخلاق و بی ادب و تنبل . یک روز سرد زمستان هیزم خانه تمام شد و آتش اجاق خاموش شد . گل اخم به روی خودش نیاورد و بی تفاوت بود، اما گل خنده به جنگل رفت تا هیزم بیاورد . برف همه جا را پوشانده بود و گل خنده نتوانست هیزمی پیدا کند . همین طور که می رفت و می گشت به غاری رسید . توی غار دوازده پیرزن دور آتشی نشسته بودند و با هم حرف می زدند . موهای پیرزن ها هر کدام به یک رنگی بودند . چند نفر موی سفید، چند نفر موی قرمز و چند نفر هم موی زرد داشتند . گل خنده جلو رفت و سلام کرد . گل خنده می پرسد شما چه کسی هستید؟ پیرزن ها می گویند ما ماه های سال هستیم و گل خنده از تمام ماه های سال تعریف می کند و آن ها خوشحال می شوند و به او می گویند هر چه می خواهی بخواه . گل خنده می گوید : من برای پیدا کردن هیزم به جنگل آمده ام ولی چیزی پیدا نکردم . پیرزن ها می گویند : از زغال های این آتش توی دامنت بریز و ببر . گل خنده می گوید : آن ها دست و دامن من را می سوزانند . اما پیرزن ها می گویند نگران نباش . گل خنده با دامنی از زغال به خانه برمی گردد . موقعی که دامنش را باز می کند تا زغال ها را توی اجاق بریزد به جای زغال ، چشمش به سکه های طلا می افتد. گل اخم که طلاها را می بیند با عصبانیت و حسادت از خانه به سمت غار راه می افتد که به سراغ پیرزن ها برود و از آن ها طلا بگیرد اما ....