خلاصه داستان:
زمستان تمام شده بود و بهار از راه رسیده بود . تکه یخی کنار سنگ بزرگی نشسته بود . یک روز چشم هایش را باز کرد و از لابه لای شاخه های درختی که کنارش بود نور خورشید را دید . از درخت پرسید : این نور چیست؟ چقدر زیبا است !. درخت گفت: این خورشید است. تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند به خورشید سلام کرد و به او گفت که چقدر زیبا است . خورشید با مهربانی سلام کرد و به یخ گفت : تو نباید به من نگاه کنی . یخ ناراحت شد و گفت : من تو را دوست دارم و نگاهت می کنم . خورشید گفت : من نمی توانم دوست خوبی برای تو باشم ، اگر من باشم تو نمی توانی زنده بمانی، اما تکه یخ قبول نکرد...