یکی از آیاتی که درباره ی پرهیز از دروغ در قرآن مجید آمده است آیه 70 سوره احزاب است:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ و َقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا
ای اهل ایمان، متّقی و خدا ترس باشید و همیشه به حقّ و صواب سخن گویید.
روایت:
امام زین العابدین علیه السلام می فرمایند:
اِتَّقُوا اَلْكَذِبَ اَلصَّغِيرَ مِنْهُ وَ اَلْكَبِيرَ فِي كُلِّ جِدٍّ وَ هَزْلٍ
از دروغ بپرهیزید کوچک یا بزرگ، جدی یا شوخی
حکایت:
روزی روزگاری مردی صد سکه طلا به کسی قرض داد و سندی نگرفت وقتی مطالبه کرد، بدهکار حاشا کرد وگفت: چه حسابی؟ چه کتابی؟ ناچار مدعی نزد قاضی رفت و شاکی شد. حاکم مرد را حاضر کرد و پرسید: چرا پولی را که گرفته ای پس نمی دهی؟
بدهکار گفت: دروغ می گوید من پولی نگرفته ام، او می خواهد آبروی مرا ببرد.
قاضی به مدعی گفت: ای مرد شاهدی بر این کار داری؟
مدعی گفت: نه شاهد ندارم.
قاضی گفت: اصل داستانت را برایم بگو.
مدعی گفت: این مرد چندین سال دوست من بود و من نادرستی از او ندیده بودم او فقیر و تهی دست نبود روزی رفیق من دلتنگ بود با هم به صحرا رفتیم و نشستیم و حرف زدیم قرار بود عروسی کند گفت: پول نقد کافی ندارم اما زمینی در ده دارم می فروشم و عروسی را سامان می دهم و مقداری را سرمایه کار می کنم، اما فرصتی نیست دختری که مورد نظر من است خواستگارانی بسیار دارد، می ترسم او را از دست بدهم. دلم برایش سوخت گفتم: غصه نخور من پول نقد دارم صد سکه طلا به تو قرض می دهم تو هم زمین خود را به فروش و قرض مرا بده. یک ماه فرصت کافی است. او خوشحال شد و گفت: بله کافی است قول می دهم سر یک ماه صد سکه را به تو برگردانم، اما یک ماه و دوماه و یک سال و دو سال گذشت وهنوز پول مرا نداده است. می دانم زمین را فروخته و پول نقد بسیار دارد.
قاضی پرسید: روزی که صد سکه را به او دادی کجا نشسته بودید؟
گفتم: زیر درختی که نهر آبی از پای آن می گذشت.
قاضی از بدهکار پرسید: راست می گوید؟
بدهکار گفت: همه داستانش دروغ است.
قاضی به مدعی گفت: چرا گفتی شاهد ندارم تو زیر درخت بودی و درخت شاهد است.
مدعی با تعجب پرسید: مگر درخت می تواند شهادت بدهد؟!
قاضی گفت: بله برو سلام مرا به او برسان و بگو قاضی می گوید بیا و در محضر قاضی شهادت بده.
بدهکار با مسخره گی خندید.
مدعی گفت: جناب قاضی اگر نیامد چه کنم؟
قاضی گفت: این مهر مرا بگیر به او نشان بده حتما می آید.
مدعی رفت و قاضی مشغول مطالعه کتابی شد و بدهکار با خاطر آسوده گوشه ای نشست. قاضی صحبت های متفرقه را شروع کرد و از کسب و کار و وضع بازار پرسید و مرد بدهکار هم جواب می داد.
بدهکار در دل گفت: حتما رشوه می خواهد که از کسادی بازار می گوید و حسابی خاطرش جمع شد.
قاضی دوباره پرسید: چقدر دوستت دیر کرد حتما راهش دور است، معلوم نیست به درخت رسیده.
مرد ناگهان گفت: هنوز نرسیده.
قاضی جوابی نداد و مشغول خواندن شد. ساعتی بعد مرد مدعی آمد و گفت: دیدید نیامد مهر شما را هم نشان دادم.
قاضی گفت: چرا آمد و شهادت داد که تو راست می گویی.
بدهکار گفت: قاضی چرا دروغ می گویی کسی اینجا نیامد.
قاضی گفت: چرا آمد خودت گفتی رفیقم هنوز به درخت نرسیده است، معلوم است راه را می دانستی اگر نه می گفتی: نمی دانم..
بدهکار شرمنده شد و قرض خود را پس داد و قول داد دروغ نگوید.