کتاب حاضر، به بیان مجموعهای از داستانها از شفا یافتگان حرم امام رضا (ع) بهصورت کامل مستند میپردازد. بهطوریکه تعدادی از افراد شفا یافته که اسناد، مدارک، تاریخ و ساعت دقیق شفا یافتن آنها با مستندات شاهدان عینی واقعه موجود است، در قالب داستانهای برگرفته از واقعیت به رشته تحریر درآمده است.در اینجا یکی از داستانها ذکر شده در کتاب با عنوان نوبت شفا بیان شده است.
نوبت شفا:
درد ابتدا از پایم شروع شد .هیچ گاه تصور نمیکردم این درد کوچک و معمولی، روزی بلای جانم شود و زندگی را برایم تیره و تار کند . وقتی به صرافت دکتر و دارو افتادم ، دیگر خیلی دیر شده بود. معاینه ها نشان می داد که کار ازکارگذشته و سرطان جگرم را سوراخ رده است . دکترها جواب رد دادندو من در انتظار مرگ ، لحظه های پر غصه ی زندگی را به سختی می گذراندم . از همه چیز و همه کس خسته و دل زده شده بودم و هیچ کس و هیچ چیز مرا به خودش جلب نمی کرد وبه موجودی منفی و ناامید مبدل شده بودم که شب و روز برایم پر از دلهره و ترس بود . همه برایم دل سوزی می کردند. همه سعی داشتند محبت هایشان را به رخم بکشند.غافل از آن که این محبت های زیاده از حد مرا ناامید تر میکرد . تصورم این بود که دل سوزی های اطرافیان به خاطرآن است که چند صباحی بیشتر زنده نخواهم بود و چون می دانند که مرگم ختمی است ، برای آن که در هنگام مرگ تصویر خوبی از آن ها در ذهن داشته باشم، درترحم ازیکدیگر پیشی می گیرند...ماه محرم بود . خانواده ام برای شرکت در عزاداری به مسجد رفته بودند. در خانه تنها بودم ، به خاطر آن که احساس تنهایی نکنم، زودتر به رختخواب رفتم. همین که خواب بر چشمانم نشست ،رویای عجیبی به سراغم امد. در خواب دیدم که ظهر عاشوراستو گرما بیداد می کند. من تنها و بی کس ، در صحرایی خشک و سوزان و بی آب و علف بر زمین افتاده بودم و از درد می نالیدم . خورشید به سقف آسمان چسبیده بود و حرارت می بارید . لب هایم از تشنگی خشکیده بود . برای طلب آب به هرسو می دویدم ولی جز رمل و بیابان ، جز آفتاب و عطش و گرما نصیبی نمی یافتم . ناامید در اواسط بیابان ، در نهایت برهوت و خشکی ، زانو زدم و با صدای بلند گریستم . در میان هق گریه هایم ، صدای سم اسبی را شنیدم که به من نزدیک می شد . سرم را بالا آوردم ، سواری را دیدم که به تاخت به سمت من پیش می آمد . به من که رسید از روی اسب خم شد و دستش را به سویم دراز کرد قدحی پر از آب در کف داشت .آن را به من تعارف کرد . قدح را از دست نورانی اش گرفتم و آب گوارا را سرکشیدم .با شعف نگاهش کردم . عجیب بود . سوار چهره های نداشت . صورتش پر ازنور بود . به پایش افتادم و از او خواستم چهره اش را برمن نمایان کند ، صورت نورانی اش رابه سمت من چرخاند و گفت : تا عاشورا صبر کن . عاشورا نوبت توست.از خواب بیدار شدم . به سمت پنجره رفتم پرده را کنار زدم . خیابان سراسر سیاه پوش بود. با دیدن این منظره به یادم آوردم که امروز روز اول محرم است و من تا عاشورا فقط ده روز فاصله دارم . تشویش به جانم افتاد .آیا خوابم تعبیر دارد. از همانجا نگاهم را به سمت گنبد حرم امام رضا چرخاندم و آرام نالیدم : یا امام غریب ، ادرکنی ، تور ابه عاشورای جدت قسم می دهم که مرا ناامید نکن . شفایم را از خدا بخواه . عاشورا برپا شد . حرم شلوغ و پر از ازدحام بود . هیئت های سینه زنی و زنجیر زنی با نوحه خوانی از بست بالا وارد حرم شدند و پس از عرض تسلیت به امام رضااز بست پایین بیرون می رفتند. در جلوی پنجره فولاد ایستاده بودم و عبور هیئت ها را تماشا می کردم . ناگهان چشمم به بیرقی افتاد که تصویری از شمایلی نورانی ، درست شبیه چهره ای که در خواب دیده بودم و به من آب داده بود ، روی آن نقاشی شده بود . احساس کردم نوری که از چهره ی او متصاعد می شود ، گرما دارد. تمام بدنم داغ شده بود سرم گیج رفت و کنار پنجره فولاد برزمین افتادم . شدت گرما تنم را می سوزاند. چشم باز کردم تا در گریز از گرما به سایه ای پناه ببرم . مردی در برابر نگاهم ایستاده بود ، گفت: امروز عاشوراست . ما به قو لمان پای بند هستیم . امروز روز عاشوراست و عاشورا روز نوبت شفای توست . دستش را از آستین بلند و سبزش بیرو ن آورد و قدحی پر از آب را به من تعارف کرد. بنوش . آب را گرفتم و سر کشیدم گفت: حالا می توانی به شهرت برگردی . تو شفا گرفتی . به اطرافم نگاه کردم از مرد خبری نبود. فریاد یا حسین در تمامی صحن پچیده بود . من نیز هم صدا با جمعیت فریاد زدم « یاحسین »
من بودم عشق . من بودم و صفا . من بودم و صفا . در آن لحظه من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم .