قصه ای از نیاکان شیخ بهائی
۱۴۰۴-۰۲-۰۲

در کتاب « شیخ بهائی:زاهد سیاستمدار و دانشمند ذی فنون» ذیل عنوان « قصه ای از نیاکان شیخ بهائی» چنین می خوانیم: محمد ( شیخ بهائی) خود، بعدها برای یکی از شاگردان مبرز و برجسته اش به نام ملا محمد تقی مجلسی گوشه ای از زندگی پدران خود را بازگو می کند: پدران من در جبل العامل «لبنان» اهل زهد و عبادت بودند و ما وابستگی های کنونی را نداشتیم، از فروع معنوی و مقامات قدسی و کرامت های خدا بهره می بردیم. در یک روز برفی که چهره آسمان و زمین سپید بود و سرمای سختی همه جا را فرا گرفته بود، پدربزرگم «شمس الدین»، چیزی برای خوردن در خانه نیافت، صدای بچه ها از گرسنگی بلند بود و چشمانشان فرو رفته، در و دیوار خانه رنگ فقر و بدبختی داشت، بچه ها از مادر غذا می خواستند و آه در بساط نبود. سرانجام مادربزرگم برای تسکین خاطر بچه ها از برف ها، تعدادی نان برفی درست کرد و به سوی تنور روانه شد، تنور براستی تافته بود و داغ و مادربزرگ نان های برفی را مثل خمیر واقعی به تنور چسبانید و گفت هم اکنون برای شما نان می پزم. مادربزرگ نان های برفی را بر تنور می زد و دست های پدربزرگ بر آسمان بلند بود، قطره های اشک گونه های نورانی وی را آبیاری می ساخت، لحظه ای چند نگذشته بود که نان از تنور درآمد، نان واقعی، نان گندم مثل نان های معمولی. سفره چیده شد و ما بچه های گرسنه دور سفره را گرفتیم. پدربزرگ سر بر زمین گذاشت و در حال سجده، خدا را سپاس گفت و سپس کنار سفره نشست، در حالی که هنوز دست دعایش بر آسمان بلند بود و نگاه تشکرآمیزش به سقف اتاق دوخته شده بود. محمد بارها به این جریان می اندیشید که چگونه نیاکانش از برف نان می پختند و از غیب کمک می گرفتند و گاه با افسوس از آن مقام معنوی یاد می کرد و شعر حافظ را به خاطر می آورد و زمزمه می کرد:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود                                            آدم آورد در این دیر خراب آبادم  

برچسب‌ها:
مؤلف/نویسنده/عکاس:
منبع:
کتاب شیخ بهائی:زاهد سیاستمدار و دانشمند ذی فنون، محمود مهدی پور، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، صفحه 16 و17
افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید