
حضرت معصومه (س)
او هر شب وقتی سرشان خلوت می شد و زائران کم کم حرم حضرت معصومه(س) را ترک می کردند، بالای سر حضرت معصومه(س) می رفت و نماز حاجت می خواند. علیرضا، جوان پاکی بود؛ اما طفلی وضع مالی خوبی نداشت. او تازه زن گرفته بود؛ ولی چون نمی توانست خانه ای اجاره کند با پدر و مادرش زندگی می کرد. آن ها هم پیر و از کار افتاده بودند. همه اول زندگی پی خوش گذرانی و تفریح می روند؛ اما علیرضا هیچ جایی نداشت که برود. پولی هم در بساط نداشت. روزها با تر و خشک کردن پدر و مادری بیمار در آن خانه ی کلنگی سپری می شد و او دم بر نمی آورد. چه آرزوهایی برای ازدواج درسر داشت؛ اما هیچ کدام آن ها عملی نشد. و علیرضا خوشحال بود که که دعای پدر و مادر پشت سرش است. گاهی همسرش به او گله می کرد؛ همیشه حرف های عاقلانه ی علیرضا او را آرام می نمود.
سراغ جامهری رفت و یک مهر تمیز برداشت. بوسید و به پیشانی گذاشت. به مسجد بالاسر حضرت معصومه(س) رفت. چند روز پیش، او مجبور شده بود از یکی از همکارانش پول قرض بگیرد. حالا پول نداشت که قرض خود را ادا کند. او گاهی خودش را از همکارش مخفی می کرد تا نکند او یاد طلبش بیفتد و آن را بیفتد و آن را بخواهد. گوشه ی دنجی پیدا کرد و به نماز ایستاد .همیشه اول دو رکعت نماز به روح خانم حضرت معصومه (س)هدیه میکرد، در نماز هم فکر قرض مردم راحتش نگذاشت. بعد از نماز به سجده رفت و باز هم خدا را شکر کرد که سایه حضرت معصومه(س) روی سر اوست. فقط با زبان خودمانی گفت: خانم به رفیقم قول دادم فردا دو هزار تومنش را میدهم؛ شرمندهام نکن. سر از سجده برداشت و به حضرت سلام داد. به طرف کفشداری راه افتاد. شب نزدیک به نیمه رسیده بود و حاج صفرعلی روی چهارپایه چرت میزد. علیرضا داخل آمد و سلام کرد.
مدتی گذشت علیرضا به گوشه خیره شده بود یک جفت نعلین زرد روی پیشخوان کفشداری قرار گرفت آیت الله گلپایگانی برای زیارت آمده بود علیرضا جلو رفت و سلام کرد...
ادامه این کرامت حضرت معصومه(س) را در کتاب «فاطمه شهر قم »به قلم ابوالفضل هادی منش می توانید بخوانید.