توی آن شلوغیهای دهه آخر صفر که دیگر نفسها، از سوز چهل روز مرثیه بر سیدالشهدا (ع) سوخته و بر عزای پیامبر گُر گرفته، چشمها بیاراده بر غربت هشتمین سفیر خورشید، مویه میکند.
اما این ۲۳ ذیالقعده حکایت دیگری است. هنوز دو هفته نمیشود توی این صحن و سرا جشن میلاد صاحب این بارگاه برپا بود؛ هنوز میشود ته مانده شیرینی ضیافت میلاد ضامن آهو را در هوای حرم احساس کرد. اما انگار یک بار در سال برای سوختن بر عزای امام رئوف کفایت نمیکند.
ما زائران کم طاقتی هستیم. پایمان میرسد به ورودی باب الجواد (ع) و بوی تلخی انگور مسموم میزند توی صورتمان و تمام آن شیرینی روزهای از سر گذشته یادمان میرود. بعد مینشینیم گوشهای، کناری، جایی از صحن و زل میزنیم به آن بیرق سیاه بالای گنبد و یکی یکی قسمت های ولایت عشق از نظرمان عبور میکند. آن مرد با صورت پوشیده از نور را تصور میکنیم که از کاخ مامون بیرون می آید. پاهایش کشیده میشود روی زمین. قدمهایش سست میشود و... . بعد ناخودآگاه هر کداممان سر به آستین میکشیم و میزنیم زیر گریه.
ما خراسانیها که میهمانکُش نیستیم، گواهمان هم زنان نوغانی است. اما تاریخ از وقوع این همه غربت به تردید و لکنت افتاده. ما محض خاطر قلب بیقرارمان، سالی دوبار رخت عزا به تن میکنیم و افکنده سر میرسیم خدمت ولی نعمتمان و زانو بغل میگیریم و در خنکای صحن و سرایش، جامعه کبیره میخوانیم و چک چک اشک میشویم بر استغاثهای که به غروب آفتاب میرسد. آن وقت در حوالی اذان مغرب بار دیگر آرزو میکنیم عمرمان کفاف دهد برسیم به دهه آخر صفر و باز با همین پیراهن سیاه، خودمان را برسانیم به آستانی که امن و امان تمام غریبان است. در تقویم نوشته «روز زیارتی» اما برای آدمهای غریب و تنها، هر روز، روز زیارتی این امام همام است. آدم دلشکسته و بیکس، کجا برود از این آرامکده، امن تر؟.
جامعه کبیره تمام میشود. استغاثهها میرسد به جواز کربلا، به تمنای زیارت عرفه. به دلتنگی ایوان طلای نجف. از هر هزار زائر، هزار و یک نفرشان میگویند مسیر عراق از مشهد میگذرد. این آقا طعم غربت را چشیده. خوب میداند دلتنگی برای خانه پدری یعنی چه. این روزهای مردد در تقویم بهانه است. ما به هر مناسبتی، گذرمان میرسد به مبدا خورشید. به مشهد الرضا. به خانه امن آدمهای غریب و پناهِ انسان های تنها.