خورشید هر روز صبح از مشرق و بالای کوه «حرا» طلوع می کند،بر خانە کعبه حرارت می ریزد و در آخر روز هم،به آغوش غروب می خرامد و آن چه به حرارت خورشید می افزاید،آثار جوش و خروشی است، که میان یک اکثریت عصیانگر مقتدر و اقلیت مؤمن مظلوم،پیوسته در حال اوج گرفتن است!
دو سال می گذرد،که پیامبر(ص) این شهر را ترک کرده،در مدینه اقامت گزیده،یاران به او پیوسته اند و شعاع اسلام با تشکیل یک مکتب انسان ساز،هر روز پرتو افشانی بیشتری می کند و بستگان و قوم و خویشان پیامبر(ص) هم که در محدودیت و گاهی مخفی گاه زندگی می کنند،به تدریج مهاجرت می کنند و در مدینه به آن حضرت ملحق می شوند.ولی؛این مهاجرتها،به راحتی صورت نمی گیرد، زیرا به همان میزانی، که جبهە پیامبر(ص) با یاری مسلمانان مهاجر و یاران مدنی،به خصوص پس از پیروزی در «جنگ بدر» عظمت می یابد،مخالفان کافر،آزار و اذیت خود را بر مسلمانانی،که در مکه به صورت اقلیت در زندان و گاهی به دور از چشم دشمنان باقی مانده، افزون می گردانند و کارشکنی های دیگری هم بر ضدّ پیامبر(ص) و اسلام انجام می دهند.
چند روز از هجرت پیامبر(ص) به مدینه می گذرد، که علی(ع) از آن شهر به مکه می آید، فاطمه(س) 9 ساله دختر چهارم رسول خدا(ص) وفاطمه دختر اسد مادر خویش و فاطمه دختر زبیر بن عبدالمطّلب را با تدبیر و شجاعت فوق العاده،از میان هجوم دشمنان دژخیم عبور می دهد و با سلامت به مدینه می رساند.
امّا،زینب دختر بزرگ پیامبر(ص) که پس از قاسم، فرزند دوم محسوب می شد،در سی سالگی آن حضرت در مکه متولد شده،حدود 13 سال داشت و قبل از اسلام، به ازدواج پسر خالە خویش «ابوالعاص بن ربیع» درآمده بود،در عین حالی که دین اسلام را پذیرفته بود، چون همسرش هنوز در کفر و الحاد و دشمنی پیامبر(ص) گرفتار بود،مانع هجرت او می گردید و او را طلاق هم نمی داد و زینب ناچار شد با شوهر کافر خود،با سختی زندگی را در مکه ادامه دهد و حتی الامکان به وظایف دینی خود بپردازد.
ولی،پس از جنگ بدر،که هفدهم یا نوزدهم سال دوم هجرت واقع شد و ابوالعاص شوهر زینب در جبهه کفر،به دست مسلمانان اسیر شد،پس از یک ماه زینب تصمیم گرفت به مدینه هجرت کند و به پدر و کانون اسلام ملحق شود.
البته زینب، که قبل از هجرت پیامبر(ص) اسلام آورده بود، برای نجات شوهرش از اسارت،گردنبندی را که مادرش را هم شب عروسی به او داده بود به عنون «فدا» نزد پیامبر(ص) فرستاده،ولی رسول خدا(ص) با جلب نظر مسلمانان، بدون این که گردنبند خدیجه را دریافت دارد،با توافق اصحاب و پس از آن که از ابوالعاص پیمان گرفت زینب را رها کند و به مدینه اعزام نماید،آن گاه دستور آزادی شوهر او را هم صادر کرد.
آن گاه ابوالعاص از مدینه به مکه آمد و طبق توافق با پیامبر(ص) و این که آن حضرت،زید بن حارثه و مردی از انصار را برای آوردن زینب به مدینه اعزام داشته بود،ابوالعاص هم زینب را آماده کرد و همراه برادر خود «کنانه» که به طور کامل مسلّح شده بود، آن بانو را بر شتری سوار نمود،تا بدون خطر و هجوم دشمنان،که مانع و مخالف سخت این کار بودند،او را از مکه بیرون ببرد،امّا به خاطر بی تدبیری و ناشی گری آنان، که زینب را روز روشن حرکت می دادند،گروهی از کافران قریش،که بر اثر کینە جاهلی و قومی،رفتن زینب را پیروزی پیامبر(ص) و شکست خود می پنداشتند،در مقام مخالفت و جلوگیری برآمدند.
بدین منظور،درحالی که زینب و همراهان اندکی از مکه خارج شده وبه «ذی طوی» رسیده بودند،گروهی که در تعقیب بودند،آنان را محاصره کردند و «هبّار بن اسود بن عبدالمطلب» چنان با نیزه به کجاوە زینب،دختر جوان پیامبر(ص) که آبستن نیز بود فرو آورد،که آن زن مظلوم سخت وحشت زده شد و بچّه خود را نیز سقط کرد،ناچار وی را به مکه بازگرداندند و پس از چند روز استراحت،شبانه او را حرکت دادند و به مدینه رساندند.
این رفتار وحشیانه نسبت به دختر پیغمبر(ص) که با غیرت عربی نیز سازگار نبود،چنان موج نفرتی ایجاد کرد،که حتّی هند مادر معاویه و همسر ابوسفیان نیز وقتی این داستان را شنید آن را مورد نکوهش قرار دادند.از سوی دیگر،پیامبر(ص) با شنیدن این حادثە تلخ،پس از فتح مکه،از جمله یازده نفر ماجرا جو و آشوب طلبی را، که «مهدور الدم» اعلام کرد،یعنی هر کس دست به آنان یافت آنان را از پای درآورد،هبّار بن اسود بود.که این حکم دربارە همه عملی نشد و هر کدام در جایی پنهان شدند،برخی اسلام آوردند و مورد عفو پیامبر(ص) قرار گرفتند و بعضی هم در جنگ با سپاه اسلام از پای درآمدند.
از جملە افرادی که پنهان شده بود و منتظر راه چاره بود، هبّار بن اسود بود،که پس از فتح مکه در سال هشتم هجرت،درحالی که پیامبر(ص) از وی بسیار خشمناک بود،در مسجد «جعرانه» درحالی که وی سخت بیم ناک بود و به خود می لرزید،به سوی پیامبر(ص) می آمد که یاران با دیدن او هجوم بردند تا او را به قتل برسانند،ولی حضرت آنان را از این کار بازداشت،تا این که هبّار با آرامی به حضور رسول خدا(ص) رسید و عرض کرد:ای رسول خدا(ص)! سلام بر تو باد،من گواهی می دهم که خدایی جز خدای یگانه وجود ندارد و تو رسول خدایی،من از بیم تو در سرزمین ها گریزان و پنهان بودم و می خواستم به سرزمین عجم فرار کنم و به آنان پناهنده شوم،امّا نیکی و بزرگی و بزرگواری و گذشت تو از کسانی که قدر و منزلت تو را نشناخته اند به یاد آوردم.آری،ما مشرک بودیم،خداوند به وسیلە تو ما را هدایت کرد و از هلاکت و نابودی نجات بخشید،اینک از نادانی ها و اذیت هایی که از من به تو رسیده در گذر و مرا مورد عفو و بخشش خود قرار بده،آری،من به بدی و انحراف خویش و به گناه و لغزش های خود اعتراف کردم،من از دشنام و آزار تو کوتاهی نکردم،ولی بدبخت و بیچاره بودم،اکنون خداوند به وسیلە تو مرا بینا و بیدار کرد و به اسلام هدایت فرمود.زبیر بن عوّام،صحابی و پسر عمّە پیامبر(ص) می گوید:من این صحنه را مشاهده کردم.رسول خدا(ص) با شنیدن سخنان ملتمسانه هبّار،که در آن توبه و پشیمانی و مسلمان شدن احساس می شد، درحالی که با بزرگواری به زمین می نگریست،سر بلند کرد و فرمود:تو را مورد عفو و بخشش قرار دادم،اسلام هم گناهان و لغزش های گذشته را می پوشاند و مورد گذشت قرار می دهد.اکنون آزادی،راه خیر و سعادت مندانه را پیش گیر.
بدین ترتیب،هبّار بن اسود،با آن خیانت بزرگ و گناه سنگین توبه کرد و خود را از مرگ و بدبختی نجات داد.ابوالعاص،شوهر زینب دختر پیامبر(ص) نیز،پس از شش سال آوارگی و جدایی از زن و زندگی، طی مراحلی به مدینه آمد،آئین اسلام را پذیرفت و پیامبر دختر خود زینب را به خانە او فرستاد و آنان زندگی تازه و روزگار سرشار از مهر و محبّت و شرافت مندانه خویش را آغاز نمودند.
http://www.hawzah.net