مجموعه خاطرات حجه الاسلام و المسلمین محسن قرائتى(2)
۱۳۹۴-۰۹-۰۷
مجموعه خاطرات حجه الاسلام و المسلمین محسن قرائتى(2)



شرایط ازدواج

مى خواستم ازدواج کنم ، ولى پدرم مى گفت : هر موقع درس خارج رفتى زن بگیر. دیدم به هیچ صورت قانع نمى شود، اثاثیه را از قم برداشتم و به کاشان نزد پدرم آمدم . او گفت : چرا آمدى ؟ گفتم : درس نمى خوانم ! شما حاضر نمى شوى من ازدواج کنم .

خلاصه هر چه به خیال خویش مرا نصیحت کرد اثر نگذاشت . بعضى از آقایان را دید که مرا براى درس خواندن نصیحت کنند، من هم بعضى دیگر را دیدم که او را براى موافقت به ازدواج من نصیحت کنند.

تا اینکه یک روز به پدرم گفتم : یا به من بگو ایمانت مثل یوسف است ، یا بگو گناه کنم یا بگو ازدواج کنم . سرانجام موفّق شدم .

جشن دامادى

براى جشن دامادى ام اطرافیان گفتند: براى تزئین مجلس و آویزان کردن در مجلس جشن که آن زمان رسم محّلى بود، از تجّار فرش مقدارى فرش ‍ درخواست کنیم .

اوّل تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم ، امّا بعد به خود گفتم : چرا براى چند ساعت جشن ، سَرم را پیش این و آن خَم کنم ، مگر جشن بدون آویزان کردن قالى نمى شود؟ و خلاصه این کار را نکردم .


خنده پدرم

روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره کردیم . یک اطاق 12 مترى داشتیم ، ولى یک فرش 6 مترى . پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى ، گفتم : اگر ما یک فرش 12 مترى مى داشتیم و این اطاق فرش مى شد زندگى ما کامل مى شد. پدرم خندید! گفتم : چرا مى خندید؟ گفت : من 80 سال است مى دوم زندگى ام کامل نشده ، خوشا به حال تو که با یک فرش زندگى ات کامل مى شود.



تشکّر از خانواده

با اینکه منزل ما رفت و آمد مهمان زیاد بود، ولى حاجیه خانم گفت : شما آقاى مطهرى را دعوت کنید. علّت را پرسیدم ؟ گفت : چون تنها مهمانى که موقع رفتن به نزدیک درب آشپزخانه آمده و از من تشکّر کرد ایشان است ، بقیه مهمان ها از شما تشکّر مى کنند.

توسّل

خاطره اى دارم که با چند مقدّمه بیان مى کنم :

1- زمانى وضعیّت مردم سامرا خیلى بد، گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى که ضرب المثل شده بود که فلانى مثل فقراى سامرا است . آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى کردند و تقریبا صددرصد اهل سنّت بودند.

2- آیه اللّه بروجردى قدّس سرّه تصمیم گرفت حمام بزرگ و در کنار آن حسینه اى را براى شیعیان بسازند تا زیارت امام هادى علیه السلام نیز از مظلومیت بیرون بیاید.

3- به پیروى از آن سیاست براى رونق زیارت امام هادى علیه السلام ، آیة اللّه العظمى خوانسارى که در تهران بودند- به عدّه اى از طلبه ها پیغام داده و سفارش کردند که ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شبها در حرم امام هادى علیه السلام احیا بگیرند.

4- آیة اللّه العظمى شیرازى هم در راستاى این سیاست ، عدّه اى از نیروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفیقى بود که یک ماه رمضان من در آن مراسم بودم .

در آن زمان فقر شدیدى به یکى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى علیه السلام پناه آورده بود و کنار صحن آن حضرت ایستاد و عرض کرد: من مهمان شما هستم و محتاج و...

مى گوید: کمى ایستادم یک وقت آیة اللّه العظمى شیرازى از حرم بیرون آمد در صورتى که برخلاف رویه همیشگى که عبا به سر کشیده به طرف درب صحن مى رفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: این کار به سفارش امام هادى علیه السلام است . شما دفعه اوّلتان است که گرفتار شده اید و به این درب پناه آورده اید، ولى من بارها اینجا به پناه آمده و نتیجه گرفته ام .

این داستان در ذهنم بود تا اینکه ازدواج کرده و با همسرم به مشهد مقدس ‍ رفتیم ، چند روزى گذشت ، پولم تمام شد. خواستم سجّاده نماز را بفروشم ، خانم مانع شد. خواستم تسبیحم را بفروشم ، به قیمت کمى مى خریدند. (مخفى نماند که من پول دو عدد نان بیشتر نمى خواستم .) به حرم امام رضا علیه السلام رفتم تا زیارتنامه بخوانم ، کسى به من مراجعه نکرد. ماءیوس شدم ، یک وقت به یاد داستان سامرا که قبلاً گذشت افتادم ، آمدم کنار صحن امام رضا علیه السلام عرض کردم :

یا امام رضا! من مهمان شما و محتاج ، به شما پناه آورده ام ، شما اهل کرامت و بخشش هستید؛ ((عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم ))

بعد از چند دقیقه یکى از سادات که از دوستانم بود از راه رسید و گفت : آقاى قرائتى ! شما کجا هستید، من نیم ساعت است که به دنبال شما مى گردم ؟ گفتم : براى چى ؟ گفت : روز آخر سفرم است و مقدارى پول زیاد آورده ام ، گفتم بیایم به شما قرض بدهم که ممکن است احتیاج پیدا کنید.

گفتم : فلانى ! همه اینها حرف است ، امام رضا علیه السلام شما را براى من فرستاده است .


جشن عمّامه گذارى

رسم است که طلاب علوم دینى و حوزه علمیه ، براى عمّامه گذارى جشن مى گیرند. مقدارى سهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاریم بود، رفتم خدمت آیة اللّه العظمى گلپایگانى قدّس سرّه عرض کردم اجازه بدهید از این سهم امام براى جشن عمّامه گذارى استفاده کنم ؟ ایشان فرمودند: ما که براى عمّامه گذارى جشن نگرفتیم ، مُلاّ نشدیم ؟!

توکّل بر خدا

مى خواستم در قم براى طلبه ها کلاس بگذارم ، کسى نبود تبلیغ کند و خودم هم معتقد بودم که این کلاس براى آنها مفید است . لذا مطلبى را روى کاغذ نوشتم و چند کپى از آن گرفته و آمدم درب فیضیه به دیوار بچسبانم . آقایى که من شاگرد او محسوب مى شدم دلش براى من سوخت ، با اصرار اطلاعیه را از من گرفت که بچسباند، طلبه ها دیدند آمدند همه را گرفتند و چسباندند. و بحمداللّه کلاس برگزار گردید.

تبلیغ ناموفّق

اوائل طلبگى ام به روستایى جهت تبلیغ اعزام شدم ، آنها مقیّد بودند مبلّغ باید خوب و خوش صدا مصیبت بخواند و چون من نمى توانستم ، عذر مرا خواستند و من نیز آنجا را ترک کردم .

به دارایى خود تکیه نکنیم

در سنین جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مکه بروم . توصیه شد که براى بین راه و آنجا مقدارى نان خشک کنم ، به نانوائى 40 نان سفارش ‍ دادم . شب که خواستم تحویل بگیرم به ذهنم رسید یک نان هم براى استفاده امشب بگیرم ، گفتم : کسى که 40 نان دارد گرسنگى نمى خورد.

خلاصه نانها را آوردم وچون حجره خودم کوچک و حجره دوستم بزرگ بود، نانها را در حجره او براى خشک شدن پهن کردم . شب که خواستم شام بخورم دیدم نان در حجره ندارم ، به حجره دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم ، دیدم او درب را بسته و رفته است ، خلاصه درب حجره ها را زدم تا چند تکّه نانِ خشک بدست آوردم .

آن شب که 40 نان داشتم ، به گدائى افتادم .

غفلت ما، آرزوى دشمن

قبل از انقلاب و در اوائل طلبگى ام ، با کمال تعجّب یک روز مرحوم آیة اللّه شیخ بهاءالدین محلاتى یکى از مراجع وقت و از معدود روحانیونى که حکومت طاغوت از او حساب مى برد به دیدن و احوالپرس من آمد، هنگام مراجعت باز با کمال تعجّب به من فرمود: شما بروید خدمت مراجع و بگویید: آنقدر به فقه و اصول مشغول شده اید! پس با این آیه قرآن مى خواهید چکار کنید که مى فرماید: ((ودّ الذین کفروا لو تغفلون عن اسلحتکم وامتعتکم ....))(2) کفّاردوست دارند شما از اسلحه و مسائل روزمرّه زندگى خود غافل باشید.

جایزه

یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره هاى زیادى دوخته که با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى دارند که دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جایزه آوردم . وقتى خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکى از این سه مورد جایزه را انتخاب کن : 1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد.

2- مقدارى پول .

3- چیزى که به آتش و گرماى دنیا نسوزى .

گفت : مورد سوّم . من هم دستگیره ها را بیرون آورده به او دادم . همه خندیدند.

استاد و شاگرد

استادى داشتم که مدّتى خدمت او درس مى خواندم ، یک روز به هنگام درس ، درب اطاق باز شد. استاد بلند شد درب را بست وبرگشت و درس را ادامه داد.

گفتیم : آقا مى گفتى ما مى بستیم ، فرمود: خوب نیست استاد به شاگردش دستور بدهد!

خدا مى داند هر چه نزدش خواندم فراموش کرده ام ، امّا این برخورد همچنان در ذهنم باقى مانده است .




اخلاق ، ماندگارتر از درس

به عیادت یکى از مراجع رفتم ، ایشان بلند شده عمامه اش را به سرگذاشت و نشست ، علّت را پرسیدم . فرمود: به احترام شما. من تقاضا کردم راحت باشد و استراحت کند، ایشان قبول کرده و فرمود: حال که اجازه مى دهى من هم برمى دارم .

من تمام درسهایى که در محضرش خوانده بودم فراموش کردم ، ولى این خاطره براى من مانده که به احترام من بلند شد و عمامه اش را به سر گذاشت .




افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید