دست پر رمز و راز
نزد استاد خود رفت در حالی که گریه می کرد،می گفت:"خدا مرا فراموش کرده است،خدا به احوالاتم رسیدگی نمی کند و جواب مرا نمی دهد. خدا یادش رفته است که بنده ای مثل من هم در گوشه ای از این دنیا هست ."
استاد با مهربانی به او گفت:"فرزندم،دستت را پشت دست دیگرت بکش، آیا پوستت کنده می شود؟"
جواب داد:"البته که کنده نمی شود!"
استاد گفت:"دستت را بر روی دست دیگرت بگذار." او چنین کرد.
استاد پرسید:"چه احساسی می کنی؟"
جواب داد:"یک جریان پنهان نبض را احساس می کنم."
استاد گفت:"ذره ذره جریان خونی را که از پشت دستت در جریان است، احساس می کنی، دستت را که برداری دیگر احساس نمی کنی در درون تو چه خبر است؟ اگر میکروفونی به داخل دستت فرستاده شود،چه غوغا و سر و صدایی خواهی شنید؟از سر و صدای آبشارها و فراز و نشیب دره های همین دست و پایت گوش تو کر می شود.این همه سر و صدا و جوش و خروش و رفت و آمد برای چیست؟ برای اینکه دست تو زنده بماند. آیا تو فرمان داده ای تا دستت این گونه در جوش و خروش باشد؟
نه . همان کسی که از روی جهل و نادانی تصور کردی، تو را فراموش کرده، همان وجود مبارک، تمام این تدارکات ریز به ظاهر نادیدنی را برای تو مهیا کرده است
. چشم باز کن، شبانه روز به او مشغول باش. در این صورت است که نخواهی گفت خدا مرا فراموش کرده است.
بشنو ، ببین و بچش روزی ای را که خودش در طبق اخلاص بی ادعا با تمام فروتنی و عشقی که به تو دارد، به تو تقدیم می کند."
و او با این نگاه تازه ، آرام آرام می گریست و گفتار استاد را تایید می کرد.
"مرا با حق وعده ایست"
منبع: قصههایی برای از بین بردن غصهها: قصهدرمانی، داستان کوتاه روحیهبخش/ مولف مسعود لعلی.- تهران: بهار سبز، ۱۳۹۰.
تدوین متن: درودی