شکر نعمت
گفته شده در کوههای لبنان زاهدی از مردم جدا شد و در غاری در آن کوه ساکن گشت.
وی هر روز روزه می گرفت و هر شب قرص نانی برای او می رسید و نصفش را افطار و نصف دیگرش را در سحر می خورد.
مدتی چنین بود تا شبی نانش نرسید. گرسنگی به او فشار آورد به هر حال نمازش را خواند و در انتظار قرص نان ماند تا از گرسنگی نجات یابد ولی فراهم نشد. در دامنه کوه عده ای نصاری می زیستند، چون صبح شد عابد نزد آنان آمد و از پیرمردی از آنان طعام خواست. وی نیز دو قرص نان جو به او داد. آنها را گرفت و رو به سوی کوه نهاد.
سگ نصرانی، زاهد را تعقیب کرد و پارس کنان دامن او را گرفت، زاهد نیز یکی از نانها را سوی او انداخت. سگ نان را خورد و دوباره دامن او را گرفت. عابد بناچار گرده ی دیگر را به او داد و سگ باز هم نان را خورد و دست بردار نبود و دامن او را پاره کرد. زاهد گفت: از تو بی حیاتر ندیده ام، صاحب تو بیش از دو قرص به من نداد از من چه می خواهی؟
خدا سگ را به زبان آورد و سگ گفت: من کم حیا نیستم، سالها در خانه این نصرانی هستم و به نان و استخوانی قانع می باشم؛ گاه مرا فراموش می کند و چند روز گرسنه ام؛ گاهی او خود هم چیزی برای خوردن پیدا نمی کند و هر دو گرسنه ایم و با این حال از وقتی که خود را شناخته ام از او جدا نشده ام. عادتم این است که اگر چیزی بیابم شکر می کنم و اگر نیابم صبر می کنم. ولی تو، یک شب گرده نان خود را نیافتی صبر نکردی و از درگاه روزی دهنده بندگان، به در خانه ی نصرانی آمدی و... اکنون کدام یک کم حیا هستیم. عابد دست بر سرش کوفت و بر زمین بیهوش افتاد.
http://www.hawzah.net/fa/goharenab/View/45277/-