چرا ابن سیرین بوى خوش مى داد؟
۱۳۹۴-۰۹-۰۲
محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوى خوش مى داد. روزى شخصى از او پرسید: علت

چیست که از تو همیشه بوى خوش مى آید؟ گفت قصه من عجیب است . آن شخص او را قسم

داد که : قصه خود را براى من بگو.

ابن سیرین گفت : من در جوانى بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم

بزازى بود، روزى زنى و کنیزکى به دکانم آمدند و مقدارى پارچه خریدند، چون قیمت آن معین شد

گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم .

در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوى خانه آنان رسیدم ، آنها به درون رفتند و من

پشت در ماندم . بعد از مدتى زن - بدون آن که کنیزش ‍ همراهش باشد - مرا به داخل خانه دعوت

کرد، چون داخل شدم ، خانه اى دیدم از فرشها و ظروف عالى آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر

برداشت ، او را در غایت حسن و جمال دیدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنارم

نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعى با من به سخن گفتن درآمد، طولى نکشید که

غذایى مفصل و لذیذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من گفت : اى جوان مى بینى من پارچه

و قماش زیاد دارم ، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگرى است و من مى خواهم با تو همبستر

شوم و کام دل بر آرم .

من چون مهربانیها و عشوه بازیهاى او را دیدم نفس اماره ام به سوى او میل کرد، ناگاه الهامى به

من رسید که قائلى از سوره والنازعات این آیه را تلاوت کرد که : و اما من خاف مقام ربه و نهى

النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى

اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروى هواى نفس بازدارد، بدرستى که

منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود

وقتى به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم ، هر

چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نکردم . چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به

کنیزان خود گفت : تا چوب زیادى آوردند، وقتى مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت : یا

مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت مى رسانم . به او گفتم : اگر ذره ذره ام کنى ، مرتکب این

عمل شنیع نخواهم شد. تا این که مرا بسیار با چوب زدند، بطورى که خون از بدنم جارى شد. با

خود گفتم : که باید نقشه اى به کار بندم تا رهایى یابم ...

گفتم مرا نزنید راضى شدم ، دست و پایم را باز کردند، بعد از رهایى پرسیدم : محل قضاى حاجت

کجاست ؟ راهنمایى کردند. رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم و بیرون

آمدم ، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان مى دادم و

به آنها مى پاشیدم ، آنها فرار مى کردند.

بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم و به طرف بیرون شتافتم ، چون به در خانه رسیدم در را قفل

کرده بودند، وقتى دست به قفل زدم - به لطف الهى - گشوده شد و من از خانه بیرون آمدم و خود

را به کنار جوى آب رسانیدم ، لباسهایم را شسته و غسل نمودم . ناگهان دیدم که شخصى پیدا

شد و لباس ‍ نیکویى برایم آورد و بر تنم پوشانید و بوى خوش به من مالید و گفت : اى مرد پرهیزگار!

چون تو بر نفس خود غلبه کردى و از روز جزا ترسیدى و خلاف فرمان خدا انجام ندادى و نهى او را

نهى دانستى ، این وسیله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم ، دل فارغ دار که این

لباس تو هرگز چرکین و این بوى خوش هرگز از تو زایل نشود، پس از آن روز تاکنون ، بوى خوش از

بدنم برطرف نگردیده است .

به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود و در زمان او کسى مثل او تعبیر خواب نمى

کرد.

http://www.sarbazaneislam.com

برچسب‌ها:
افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید