در با ارزشترین کتابهایى که در طول قرون و اعصار در دسترس بشر قرار گرفته و بعضى از آنها خیلى(در سطح) بالاست، یعنى واقعا مطلب براى گفتن داشتند و تا حدودى انسان را شناختهاند و درباره انسان حرفهایى زدند، مطالبى جاودانه وجود دارد. از میان مطالب مفید و حقایقى که در این کتابهاى جاودانى و ابدى نوشته شده و نویسندگان نشان دادهاند که وقتى این مطالب را مىنوشتند تمام درونشان توفانى بوده، مسأله مرگ است.
بشر با حساسیت بسیار عجیبى، مطالبى را در مورد مرگ بیان کرده است. بعضى از آنها حقیقتا جالب هستند. جملهها به قدرى عالى و به قدرى رؤیایى و ملکوتى است که آدم احساس مىکند، گوینده، گوشهاى از زندگى را فهمیده که براى مرگ چنین اهمیتى قایل است. زمانى که مىخواستیم این جملات را(درباره مرگ) جمعآورى کنیم، بیش از صد مورد جمعآورى شد.
بشر وقتى که مسأله مرگ را مىخواهد مطرح کند، شورش و هیجانى عجیب در درون پیدا مىکند. مخصوصا وقتى که مىخواهد معناى خاموش شدن زندگى را بفهمد: چه بادى به این چراغ (زندگى) خورد که خاموش شد؟ خاموش شدن این چراغ یعنى چه؟ در آیات شریفه، همانطور که ملاحظه فرمودهاید، به مسأله حیات و موت اشاره شده و خیلى با اهمیت مطرح شده است. همچنین در نهجالبلاغه، در سخنان مبارک امیرالمؤمنین(علیه السلام) درباره مرگ، تابلوهایى دیده مىشود که بهت آور است.
وقتى کسى زندگى را شناخت، مرگ، خودش را به او نشان مىدهد
انسان وقتى که با دقت مطالعه مىکند، مىگوید خدایا! این مرد چند بار رفته و برگشته است؟ این مرد چند بار با قیافه حقیقى مرگ روبه رو شده است؟ ممکن است بعضىها گمان کنند که مثلا حضرت در عالم شهود ملاحظه فرموده است که مرگ یعنى چه، و با آن مقام بسیار والاى علم و معرفت و حکمت که داشتهاند، در حالات شهود این چهره را مشاهده فرمودهاند. این امر ممکن است و نمىتوان منکر شد، اما یک مطلب هست که انسان اطمینان دارد که در آشنایى على(علیه السلام) با مرگ بسیار مؤثر بوده و آن شناخت خود زندگى است. چرا این را مورد توجه قرار ندهیم؟ حقیقت این است که انسانهایى که با زندگى آشنایى پیدا کردند، مرگ براى آنها یک چهره مبهم و ناشناس نیست و نخواهد بود. البته هر دو امر با هم قابل جمع است. مىتوانیم این دو احتمال را در نظر بگیریم که على(علیه السلام)، هم در اوج عالم شهودى که به حال مبارکش دست مىداد، مرگ را ملاحظه فرموده و هم در نتیجه شناخت زندگى، با مرگ آشنا شده است، چون وقتى کسى زندگى را شناخت، مرگ، خودش را به او نشان مىدهد.
دلیل آشنایى امیرالمؤمنین با مرگ، جملات بسیار عجیب در نهج البلاغه است. گاهى على(علیه السلام) سوگند خورده و مىفرماید: «والله لولا رجائى الشهاده عند لقائى العدو - ولو قد حم لى لقاؤه - لقربت رکابى ثم شخصت عنکم»: و به خدا سوگند، اگر در موقع رویارویى با دشمن، امید شهادت نداشتم - که در آن رویارویى، مرگ براى من مقدر باشد - مرکبم را حاضر مىکردم، سپس از شما مردم جدا مىگشتم.
یعنى؛ قسم به خدا، وارد عرصه جنگ و جهاد نمىشوم، مگر به امید آنکه کالبد را در همین جایگاه ماده و مادیات رها کرده و پرواز کنم. به امید شهادت است که وارد میدان مىشوم. در جاى دیگر فرموده است:
«والله لابن أبى طالب آنس باالموت من الطفل بثدى أمه»: سوگند به خدا، انس فرزند ابوطالب با مرگ، بیش از انس کودک شیر خوار است به پستان مادرش.
یا موقعى که آن ضربت نهایى به مغز مبارکشان اصابت مىکند، مىفرماید: «فزت برب الکعبه»: به خداى کعبه قسم، رها شدم (نجات پیدا کردم).
براى اینکه یاد مرگ ما را ناراحت نکند، یکبار دیگر براى شناخت زندگى بیندیشیم
این آشنایى با مرگ، مربوط به آشنایى با زندگى است. بیایید براى اینکه مرگ به ما دهن کجى نکند یا به یاد مرگ بودن، ما را ناراحت نکند، یکبار دیگر براى شناخت زندگى بیندیشیم. این تفکرات، زود به نتیجه مىرسد و مشکل نیست. فقط انسان باید احساس و دریافت کند که: انالله و انا الیه راجعون.(ما از آن خداییم و به سوى او باز مىگردیم). نه اینکه یک آیه از قرآن بخواند - که البته آن هم ثواب دارد - نه اینکه بخواهد فصاحت و زیبایى این آیه را درک کند - که خیلى زیباست - فصاحت(جملات قرآن) به گونهاى است که حتى ما که عرب نیستیم، اگر کمى از ادبیات عربى و از محتواى آیه اطلاع داشته باشیم، مىتوانیم بفهمیم که این سخن، ساخت آن ریگزار عربستان نیست. انالله و انا الیه راجعون. این کجا و آن فرهنگ کذایى که مىگفت ما از این قبیله هستیم، کجا؟ آن فرهنگ که مىگفت ما نژادمان این است: یا مىکشیم یا کشته مىشویم. یا ما خونخواهى مىکنیم، یا آنها خونخواهى مىکنند.
انالله و اناالیه راجعون. فاصله بىنهایت است. از کجا به کجا؟ کدام آسانسورى، بشر را از اینجا بکشد و به بالا ببرد؟ با کدام سرعت؟ با سرعت بىنهایت. در دوران جاهلیت، پیوندهاى قبیلهاى چنان بود که هر عضو قبیله مىگفت: من وطنم اینجاست. من چنینم و چنانم:
و ما انا الا من غزیه ان غوت/غویت و ان ترشد غزیه ارشد
من از قبیله غزیه هستم. اگر غزیه گمراه است، من هم گمراه هستم. اگر غزیه رستگار است، من هم رستگارم. (من چنین هستم).
این فرهنگ را ببینید، سپس بگویید: انالله و انا الیه راجعون. اصلا قابل تصور نیست. فاصله آنقدر زیاد است که مغز را مضطرب مىکند. اگر بزرگان عرب قدرت داشتند، در آن زمان که پیامبراکرم (صلى الله علیه وآله) همه آنان را متزلزل کرده بود و فرهنگ و آقایى را از دست آنان مىگرفت، اگر دست پیغمبر را مىگرفتند و (به اعراب) مىگفتند این هم استاد شماست، غائله ختم مىشد. نتوانستند کسى را پیدا کنند که بالاتر از او سخن بگوید.
این خیلى آسان بود که بگویند شما مطالبى را که بیان مىکنید، معلم و مربى و یا استاد شما این شخص است.
آیا فرمول انالله و انا الیه راجعون را که جملهاى مافوق آن براى بشر وجود ندارد، مىتوان از آن فرهنگ سراغ گرفت؟ آیا مىتوان از آن فرهنگ زمینى پست چنین نتیجهاى گرفت؟ بنابراین، مسأله مرگ در منابع اسلامى به طور جدى مطرح است. بعضى از جوامع امروزى، به مرگ اعتنا ندارند و اصلا درباره مرگ بحث نمىکنند. البته تاریخ و سابقه بىاعتنایى به مرگ کمى جدید است، والا مىبینیم که مثلا تا صد سال پیش، نویسندههاى بزرگ دیگر کشورها هم درباره مرگ تعبیرات عجیبى دارند. معلوم است که درون آنها موج عجیبى بوده است.
این فرمول انالله و انا الیه راجعون، پاسخگویى تمام این ناراحتىهاست. آرامش بخش وحشت و اضطرابى که در موقع مرگ سراغ انسانها را مىگیرد، فقط همین جمله انالله و انا الیه راجعون است. جمله دوم هم ندارد. همانگونه که براى بیان هدف و فلسفه زندگى، غیر از این جملهاى نداریم و نخواهیم داشت.
نه اینکه تا حال این را نگفتهام و بعد از این خواهم گفت. اگر زندگى و معناى زندگى این است که ما با آن در ارتباط هستیم، ما زندهها این (انالله ...) را مىچشیم و با آن آشنا هستیم. این براى خود انسان یقین است.
والا آنچه که وسیله خود زندگى طبیعى است، نمىتواند براى زندگى هدف باشد، آن هم در حد معناى والاى آنکه بگوییم: من اگر آزاد مطلق بشوم که این کار را بکنم یا آن کار را نکنم، به هدف زندگى مىرسم. بسیار خوب، شما آزاد هستید. شما این توانایى را دارید که هر کارى مایل باشید، انجام دهید. آیا این(توانایى)، هدف شما محسوب مىشود؟ یا اینکه فقط علم، هدف است؟ یا اینکه من فکر مىکنم، مغز من به عظمت جام جهان نمایى است که در افسانهها آمده و تمام هستى در آن منعکس است؟ حال، با این معرفت و با این علم جهان شمول که هستى در آن منعکس است، من چه کار کردهام و بالاخره نتیجهاش چیست؟
مفاهیمى از جمله ثروت، شهرت، زیبایى و... تا به حال براى فلسفه زندگى گفته شده است، اما هیچ کدام قانع کننده نیست. فقط و فقط همین انالله و انا الیه راجعون مهم است، به شرط اینکه بشر بشنود. اگر نشنود، به چه کسى ضرر مىرسد؟ ضرر فقط متوجه خود بشر است. (بشر باید) بشنود که زندگى به این عظمت، نمىتواند هدف خود را در پایین پیدا کند. چنانکه تاکنون نتوانسته است پیدا کند.
براى توجیه لذایذ اپیکورى و لذایذ خودخواهى در این زندگانى، بشر را در پایین گرفتار نکنید، زیرا این امر شایان تمجید نیست. چون مىدانیم از اینجا براى او بهرهاى نخواهد بود که زندگى چیست؟ آیا آش دهن سوزى بود یا نه؟ گاهى یک درد آن، یک عمر لذت را نابود مىکند. گاهى بعضى از دردها به قدرى زهرآگین و شرنگ است که انسان مىگوید اگر مرا مخیر مىکردند با این تلخىها، آیا هفتاد، هشتاد سال لذت مىخواهى یا نه؟ مىگفتم مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان! این هم نوعى زندگى است. مخصوصا اگر کسى آگاهى هم داشته باشد که در همین حال که درون او از خنده لبریز است، فقرهایى هم وجود دارد که انسانهاى گرسنه و برهنه را در حال جان کندن نگه داشته است، اما او در حال خنده است. یا در آن حال که کسى در لذایذش غوطه ور است - بدون آنکه متوجه باشد - ارواحى در آتش جهل شعله ور هستند.
اگر آدمى به این مسائل توجه کند، آیا واقعا لذت او در این دنیا عمیق مىشود؟ (قطعا) نمىشود. با این احتمال تلخىها، چه طور امکان دارد در اینجا از شکم حیات، فلسفه و هدف درآورد؟ به هر حال، اگر در مسأله مرگ دقت بفرمایید، خیلى از متفکران بزرگ، مخصوصا اگر کمى شامه جان شناسى هم داشته باشند، در مقابل مرگ زانوهاى بشر را لرزاندهاند.
وقتی مىفهمیم که جام زندگى از اول خالى بوده است
با دیدگان فرو بسته، لب بر جام زندگى نهادهایم و اشک سوزان بر کناره زرین آن فرو مىریزیم، اما روزى فرا مىرسد که دست مرگ، نقاب از دیدگان بر مىدارد و هر آنچه را که در زندگانى، مورد علاقه شدید ما بود، از ما مىگیرد. فقط آن وقت مىفهمیم که جام زندگى از اول خالى بوده است و ما از روز نخست، از این جام، جز باده خیال ننوشیدهایم.
چون انالله او (انسان) درست نیست. لله را ندارد، تا با الیه ختم کند و قضیه تمام شود. کسى که به انالله و انا الیه راجعون توجه ندارد، اگر از او بپرسید، از کجا آمدهاى؟ مىگوید نمىدانم؛ یک نر و ماده بودند که از آنها به وجود آمدهام. واقعا استدلال او چنین خواهد شد. آن نر و ماده هم به نر و ماده قبلى حواله خواهند کرد.
پس انسان چگونه مىتواند درباره زندگى، با قیافهاى زیبا بیندیشد و لذایذ زندگى را زیر پا بگذارد و از تلخى زندگى به مرگ، نجات پیدا کند؟ چرا تمام آن امیدها، آرزوها و احساسات به یکباره سکوت و رکود پیدا مىکند؟ چرا زانوهاى بشر در مقابل مرگ مىلرزد؟
ابن سینا رسالهاى به نام رساله دفع الغم من الموت دارد، که رسالهاى است درباره دفع اندوه از مرگ، و رساله خیلى ذى قیمتى است. ایشان شش انگیزه و دلیل براى ترس از مرگ بیان کرده است، که با لطف خدا عرض خواهم کرد:
دلایل ترس انسان از مرگ از دیدگاه ابن سینا
انگیزه اول - انسان نمىداند مرگ چیست. چون هر انسان همانگونه که تولد را یکبار مىبیند، مرگ را هم یکبار مىبیند. یعنى انسان نمىداند درد مرگ چه قدر است؟ نمىداند احساسات و مشاعر انسان، مغز و ذهن آدمى، هم چنین اعصاب آدمى چه وضعیتى پیدا مىکند؟ این پرچمدار علم و معرفت - ابن سینا - مىگوید: پس شما از مرگ نمىترسید، بلکه از جهلتان مىترسید که نمىدانید مرگ چیست. به قول آن شاعر: من نگفتم جهل من گفت، آن مگیر.
فردى به کسى که مربى او بود و واقعا مىخواست او را از مرگ نجات بدهد، دشنام مىداد. او را در ظاهر اذیت مىکرد تا مرگ را از او دور کند. بعد از اینکه احساس کرد او را از مرگ نجات داده است، گفت: آیا شما آن ناسزاهایى را که من مىدادم، مىشنیدید؟ مربى گفت: بلى، مىشنیدم. گفت: اى عزیز، اى زنده کننده من، اى ملک حیات، اى نماینده خدا، واقعا آن مطالب ناشایستى را که مىگفتم، مىشنیدى؟ آه چه کنم؟ من نگفتم، جهل من گفت آن مگیر. گفت: بر من اعتراض مکن. نادانى من آن ناسزاها را داد. اى مربیان و اى معلمان، گاهى جهل انسانهاى مورد تعلیم و تربیت شما، باعث مىشود که به شما اهانت کنند، اما شما کار تربیتى خود را انجام بدهید.
شمهاى زین حال اگر دانستمى/گفتن بیهوده کى تانستمى
اگر مىدانستم که شما مىخواهید مرا از مرگ نجات بدهید:
بس ثنایت گفتمى اى خوش خصال/ گر مرا یک رمز مىگفتى ز حال
لیک خاموش کرده مىآشوفتى/خامشانه بر سرم مىکوفتى
بیایید کمى درونمان را گسترش بدهیم
بیایید کمى ظرفیت و تحمل پیدا کنیم. بیایید کمى درونمان را گسترش بدهیم و در مقابل هر تنشى، با تنش جواب ندهیم. بیایید هر آتشى را که مىخواهد شعلهور شود، با آتش خاموش نکنیم، بلکه با آب خاموش کنیم. مثلى در فارسى داریم که: او خر خودش را مىراند، یعنى او مشغول کار خودش است و اصلا توجه به شما ندارد. گفت:
مىشنیدم فحش و خر مىراندم/ رب یسر زیر لب مىخواندم
از سبب گفتن مرا مقدور نه/ ترک تو گفتن مرا میسور نه
در زیر لب مىگفتم خدایا! خودت آسان کن. خدایا! آیا اینها انسانند؟ به راستى انسان چه قدر بزرگ مىشود و چه قدر عظمت پیدا مىکند! براى نجات دادن انسانى، هزاران اهانت مىشود، سپس مىگوید:
من نگفتم، جهل من گفت آن مگیر. اینجا هم ایشان (مولوى) مىگوید از جهل بترسید. چون مىگویید ماهیت مرگ را ما نمىشناسیم و نمىدانیم در هنگام مرگ چه مىشود. بسیار خوب، براى نادانىات گریه کن.
چاره نادانى، کلافه شدن نیست/ شناخت زندگى، مرگ را براى شما آشنا خواهد ساخت
چاره نادانى، کلافه شدن نیست. شناخت زندگى، مرگ را براى شما آشنا خواهد ساخت؛ همانگونه که حسین بن على(علیه السلام) با مرگ و شهادت آشنا بود. تمام اینها را طى سالیان طولانى مىشنوید و خودتان هم در تواریخ مىخوانید.
این سخن یک بچه است: احلى من العسل. حسین بن على به قاسم بن الحسن گفت: اى فرزند برادرم، مرگ را چگونه مىبینى؟ پاسخ داد: احلى من العسل، از عسل شیرین تر. چنین پاسخى در این سن بر اثر تماس و قرار گرفتن در شعاع جذابیت حسین بود. بچه هم که معصوم نیست، البته معصومزاده و امامزاده است و مقام شامخى دارد، ولى به طور ذاتى معلومات به او نداده بودند. او در همان چند صباح که از مدینه راه افتاد و در خدمت عمویش بود، احساس کرد که زندگى و مرگ معنایى بالاتر از اینها دارد. در همان چند روز، درسى را که مىبایست بخواند، خواند. یا در کلمات خود امام حسین، مىبینید مرگ چگونه مطرح مىشود، زیرا جاهل نیست و مىداند مرگ چیست.
انگیزه دوم - سختى دل کندن و چنگال برداشتن از این مادیات، که انسان چنگ را در آن فرو برده و نمىتواند آن را از این ماده و مادیات بیرون بکشد. ابن سینا مىگوید: انگیزه دوم ترس بشر از مرگ، عبارت از تلخى و سختى دل کندن علایق از ماده و مادیات است، که واقعا هم همینطور است. این دیگر یک بحث علمى و فلسفى دشوار نیست، بلکه انسان با مراجعه به خویشتن، آن را احساس مىکند. چاره آن نیز خیلى روشن است. ریاضت هم نمىخواهد، بلکه بر چیزى که شرعا به دست انسان رسیده است، باید مالک باشد، ولى بداند که کلید چیز به دست آمده باید در دست او باشد، نه کلید انسان در دست آن، شما باید مالک آن باشید. در روایتى از حضرت رسول خدا (صلى الله علیه وآله) آمده است که فرمود:
«ولو ان رجلا احب حجرا لحشره الله معه»: اگر مردى یک سنگ را دوست داشته باشد (و محبتش نسبت به آن سنگ شدید باشد)، با همان محشور خواهد شد.
گاهى انسان به سنگ یا به آنچه که مورد علاقه اوست، تبدیل مىشود. بشر بر مبناى همان مورد علاقه، مسخ مىشود.
گر در دل تو گل گذرد گل باشى/ ور بلبل بىقرار، بلبل باشى
تو جزئى و او کل است اگر روزى چند/ اندیشه کل پیشه کنى کل باشى
چرا سنگ مىشوید؟ بعضىها تبدیل به ساختمان مىشوند. ساختمان براى سکونت است، نه براى پرستش. بعضى به ریال تبدیل مىشوند. حال، اگر بخواهیم جان آشفته آن اشخاص را تعریف کنیم، جان آشفته آنان پول یا ساختمان شده است! در صورتى که، نوش جان کسى باد اگر مالک پول باشد، البته در حدود مشروع آن. دست کندن از آن زیبایىها و چنگال را بیرون کشیدن از این زیبایىها و شهرتهاى جهانى مهم است. دیوید هیوم مىگوید:
اکنون که دیگر عمرم به آخر مىرسد، ناراحتى رودههایم و معدهام مرا اذیت مىکند، اما شهرتم خیلى عالمگیر شده است.
انسان خیال مىکند که بت فقط همان(سنگ و چوب) است. مىگوید: شهرتم خیلى اوج گرفته، اگرچه مزاجم در حال افول است. اگر موارد مذکور را تحلیل کنید، معناى احلى من العسل را خواهید فهمید. یا آن طور استقبال امام حسین از شهادت و مرگ یعنى چه؟ براى کسى که میانسال بوده و حتى پیر هم نشده بود. حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) ۵۷ سال داشت. بچه شیرخوار داشت و تقریبا اوایل میانسالى ایشان بود، با این حال مىبینید که مرگ براى ایشان چه معنایى دارد.
انگیزه سوم - (انسان) نمىداند که پشت سر مرگ چه خبر است. (ترس از این دارد که) نکند به خاطر آنچه که انجام داده است، مورد سؤال قرار بگیرد. در این دنیا، همه زندگى را با یک بلى، نه خیر، گرچه، ممکن است، شاید، بعید نیست و...، گذرانده است. زندگى در این دنیا را با شوخى گذرانده است و مىگوید نکند در آنجا، کار را جدى بگیرند. مىترسد از این که چنین باشد. اینکه ترس ندارد، جدى بگیرید تا جدى نخورید. حقیقتا به دستورهاى الهى رفتار کنید و به ریش مرگ بخندید. به جاى اینکه مرگ به ریش شما بخندد، شما به ریش مرگ بخندید. انسان وقتى واقعا حق و حقوق انسانهاى دیگر را ادا کرد، خنده نباید از درون او قطع شود. اگرچه روزى، دردى او را بگریاند. این گریه از چشم است، ولى دل در حال خنده است.
یکى از عرفاى بزرگ، مرحوم آقا میرزا هادى حائرى رحمةالله که ما سالیانى توفیق دیدار ایشان را داشتیم، بیمار شد و ایشان را به بیمارستان برده بودند. آخرین کسالت او بود و یک روز مانده بود که از دنیا برود. من تلفن کردم تا حال ایشان را جویا شوم. فرزند ایشان گوشى را برداشت و بعد گوشى را به ایشان داد. من سلام کردم و گفتم آقا حالتان چه طور است؟ درست مثل یک آدم ۲۵ ساله در میان ناز و نعمت و هیجان پاسخ داد. اصلا مثل اینکه هنوز سر پل مرگ نرسیده است. در صورتى که سر پل در حال عبور بود. گفت: حال را مىفرمایید یا مزاج را؟ گفتم هر دو را بفرمایید. گفت: اما مزاج تمام شده و دیگر بقایى ندارد و آخرین لحظات من است. ولى فلانى، آن خندهاى که در درون من از موقع بلوغ شروع شده است، هنوز هم وجود دارد. مىخندم و از این دنیا مىروم. آن مسرت و سرور هنوز در دلم هست و خاموش نشده است.
آیا مرگ براى این مرد، ترسناک و وحشتناک است؟ نخیر، زیرا احساس کرده که مرگ چیست و آن خنده کار خودش را کرده است. با احساس اینکه من در این مسیر قرار گرفتهام: از انالله به مسیر و انا الیه راجعون. پس چرا نخندد؟ چرا حتى گریه را پیغام الهى نداند؟
خنده از لطفت حکایت مىکند/ گریه از قهرت شکایت مىکند
این دو پیغام مخالف در جهان/از یکى دلبر روایت مىکند
گریه بر مزاجى که آخرین لحظات خود را مىگذراند و با آن خنده درونى که با یکدیگر نزاع نداشتند. مزاج انسان تمام مىشود و مسلما درد را احساس مىکند. در هنگام سکرات، دانه دانه آنچه را که به او دادهاند، پس مىگیرند. رکود شروع مىشود. پاها و دستها از حس مىافتد، اما مسلما آن خنده نمىگذارد که آه بکشد و بگوید مثلا الان پا از حس افتاده است.
مرگ از دیدگاه امام حسین (ع)
حضرت امام زین العابدین علیه السلام فرمودند:
«چون در روز عاشورا کار بر حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام بسیار سخت شد، بعضی از افرادی که با آن حضرت بودند ، چون بر آن حضرت نظر کردند ، دیدند آن حضرت در حالات به خلاف آنهاست؛ چون حال آنها چنین بود که هرچه امر شدّت می یافت رنگها از چهره ها متغیّر می شد و بندها به لرزش در می آمد و دلها به طپش می افتاد.
ولیکن حال و خصوصیت سیدالشهداء علیه السلام و بعضی از اطرافیان آن حضرت که با او بودند چنین بود که رنگ های صورت هایشان می درخشید و اعضایشان آرام می گرفت و نفس ها در سینه ها آرامش بیشتری می یافت.
در این حال بعضی به یکدیگر می گفتند: ببینید! گوئی این مرد ابداً باکی از مرگ ندارد.
حضرت سیدالشهداء علیه السلام به آنها فرمود:«ای فرزندان عزیزان و بزرگان! قدری آرام بگیرید ، صبر و تحمل پیشه کنید! چون مرگ نیست مگر پلی که عبور می دهد شما را از گرفتاری ها و شدائد به سوی بهشت های وسیع و نعمت های جاودانی.
کدامیک از شما مکروه و ناپسند دارید که از زندانی به قصر مجلّلی انتقال یابید؟
آری، مرگ برای دشمنان شما نیست مگر مانند کسی که از قصری به سوی زندان و شکنجه انتقال یابد.
همانا پدرم برای من روایت کرد از رسول خدا (ص) که : حقاً دنیا زندان مومن و بهشت کافر است؛ و مرگ پلی است که اینها را به سوی بهشت و آنها را به سوی جهنم انتقال می دهد، نه من دروغ می گویم و نه به من دروغ گفته شده است.»
پاسخ تفصیلی: در روز عاشوراهنگامی که امام(علیه السلام) به میدان آمد و مبارز طلبید، هر کس از پهلوانان سپاه دشمن پیش آمد؛ او را به خاک افکند، تا آنجا که بسیارى از آنان را به هلاکت رساند آنگاه به میمنه (به جانب راست سپاه) حمله کرد و فرمود: «اَلْمَوْتُ خَیْرٌ مِنْ رُکُوبِ الْعارِ»؛ (مرگ بهتر از زندگى ننگین است). سپس به میسره (جانب چپ سپاه) یورش برد و فرمود:
«اَنَا الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِىِّ *** آلَیْتُ اَنْ لا اَنْثَنی
اَحْمی عِیالاتِ اَبی *** اَمْضی عَلى دینِ النَّبِىِّ»
(منم حسین بن على(علیه السلام)، سوگند یاد کردم که [در برابر دشمن] سر فرود نیاورم، از خاندان پدرم حمایت مى کنم و بر دین پیامبر رهسپارم!). (1)
و در روایت دیگر آمده است، امام(علیه السلام) فرمود:«مَوْتٌ فی عِزٍّ خَیْرٌ مِنْ حَیاه فی ذُلٍّ»؛ (مرگ با عزّت بهتر از زندگى با ذلّت است!). (2)
این شعار که «مرگ با عزّت از زندگى ننگین بهتر است» از مهمترین پیام هاى عاشورا است، پیامى که مى تواند سراسر تاریخ بشر را روشن سازد، و به استعمار و استثمار و بردگى انسانها پایان دهد.
مردم غالباً از ترس ذلّت ذلیل مى شوند، و از ترس ظلم تن به ظلم و ستم مى دهند و جباران و ظالمان نیز از همین نقطه ضعف استفاده مى کنند.
درست است که امام حسین(علیه السلام) با این شعار به استقبال یزیدیان رفت و در یک نبرد نابرابر شهید شد، امّا شهادت او سرآغازى براى قیام هاى مکرّر بر ضدّ مزدوران بنى امیّه و بنى مروان، و فرزندان «آکله الاکباد» شد، که مى رفت آثار رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را محو و نابود کنند و سنّت هاى جاهلى را به جاى آنان بنشانند!
خدا مى خواست نهال اسلامبا این خون هاى پاک آبیارى شود و دشمنان اسلامو منافقان قسم خورده رسوا گردند.
و نیز خدامى خواست مکتبى ساخته شود که آزادى خواهان جهان در طول تاریخ در آن درس آزادگى و افتخار بیاموزند و بدانند «مرگ با عزّت و افتخار، بهتر از زندگى ننگین است»! (3)
السلام على الحسین و على على بن الحسین و على اولاد الحسین و على اصحاب الحسین.
پی نوشت:
(1). بحارالانوار، ج 45، ص 49 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 119 - 120.
(2). بحارالانوار، ج 44، ص 192 و مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 75 - 76.
(3). گرد آوری از کتاب: عاشورا ریشه ها، انگیزه ها، رویدادها، پیامدها، سعید داودی و مهدی رستم نژاد،(زیر نظر آیت الله العظمى ناصر مکارم شیرازى)، امام على بن ابى طالب علیه السلام، قم، 1388 ه. ش، ص 520.
منابع:
http://emamzamaneshgheman.persianblog.ir/post/453/
http://blog114.kowsarblog.ir/?p=103658&more=1&c=1&tb=1&pb=1
http://zare1960.blogfa.com/post/63
www.iqna.ir
http://makarem.ir/main.aspx?lid=0&mid=254230&typeinfo=25&catid=23114