کتب معرفی شده در زنگ کتابهای خانم جهانی برای کودکان
دوستی کبوتر و مورچه
نويسنده: ازوپ
مترجم: علي محمدپور
روزی روزگاری مورچه ای کوچک که بسیار تشنه بود، برای نوشیدن آب به برکه ای رفت. مورچه پای کوچکش را روی تنه ی درختی گذاشت تا راحت تر آب بخورد، اما پایش لیز خورد و به داخل آب افتاد. مورچه کوچولو بسیار ترسیده بود، چون شنا بلد نبود.
خوشبختانه کبوتری از آن جا می گذشت و متوجه شد که مورچه به دردسر افتاده، پس سریع به سرعت برق و باد خود را به او رساند و شاخه ای کوچک به سمت او انداخت تا مورچه آن را بگیرد و خود را نجات دهد. مورچه هم به کمک کبوتر خود را از آب بیرون کشید و بی نهایت از کمک کبوتر تشکر کرد...
نويسنده: طاهره ايبد
روزی روزگاری برکه آیی تمیز در کنار یه دشت زیبا قرار داشت، آب برکه زلاله زلال بود اما یه روز چیزی داخل برکه افتاد و باعث شد رنگ برکه تیره و تار بشه. برکه زیبای ما که حالش خیلی بد شده بود رفت پیش ماهی کوچولویی که با اون زندگی میکرد و گفت ماهی جونم حالم امروز بده. ماهی که حال برکه را اینطور دید شروع به سرفهکردن کرد. اما لاکپشتی که اونجا بود رو به ماهی کرد و گفت چرا سرفه میکنی. ماهی هم ماجرای آلودهشدن برکه را برای لاکپشت تعریف کرد، اما لاکپشت تا اینو شنید از ترس غش کرد و وارونه افتاد. اما از اون نزدیکی کلاغی میگذشت. کلاغ تا صدای لاک پشت رو شنید اومد ببینه چه خبره که دید برکه سیاه شده و ماهی به سرفه افتاده و لاکپشت از رو افتاده .کلاغ که اوضاع را اینجور دید پر زد و رفت تا مشکل رو حل کنه، اما یادش رفت لاکپشت رو بر گردونه....
خرگوشی که پرواز کرد
نويسنده: الگا و الكسيس لوكاي
ترجمه: مجيد توكلي
داستان ما از جایی شروع میشه که یه روز دم پنبهایی میان علفزارها مشغول بازی و جستوخیز بود که ناگهان صدای جیک جیکه ضعیفی نظرش رو جلب میکنه. دم پنبهایی به سمت صدا میره؛ بچههای عزیزم فکر میکنید چی لای علفزارها پیدا میکنه؟ دم پنبهایی گنجشک کوچولویی رو لای علفزارها دید که از لونهاش افتاده بود و داشت ناله میکرد. اون تصمیم گرفت پرنده کوچولو را به لونهاش برسونه اما....
گربه به من میو داد- اتلمتل ترانه، شعرهای کودکانه
ناصر كشاورز
دویدم و دویدم
به مورچهای رسیدم
مورچه رو کلّه قند بود
براش کوهی بلند بود
کوه سفید و شیرین
مورچه بپر به پایین
نويسنده: سيما بروجردي
اين كتاب، داستانی تخیلی است که با زبانی ساده و روان برای گروههای سنی (الف) و (ب) نگاشته شده است. در این داستان در یک شهر بزرگ، در یکخانه قشنگ، دختری با مادر و پدرش زندگی میکند، که اسمش حوریه است. حوریه کوچولو در اتاقش با عروسکش بازی میکند. عروسکش یک خرگوش قشنگ است که قدش از قد حوریه بلندتر است...
نويسنده: سيما بروجردي
در یک دریاچه کوچک، خانواده خرچنگ زندگی میکردند. آنها به تازگی صاحب یک پسر شده بودند. بچه خرچنگ بسیار کنجکاو بود و دوست داشت محیط خارج از دریاچه را ببیند ولی پدر و مادرش همیشه با او مخالفت می کردند و می گفتند: خطرات زیادی بیرون از دریاچه وجود دارد و ممکن است شکار پرنده های دریایی بشوی ولی بچه خرچنگ اصلا توجه ایی به حرف های پدر و مادرش نمیکرد. یک شب که پدر و مادرش خواب بودند، خرچنگ کوچولو آرام از خانه بیرون آمد و از دریاچه خارج شد. خرچنگ کوچولو با دقت به سنگ ریزه ها که با تابش نور ماه می درخشیدند، نگاه میکرد. او کمی دور تر رفت تا چیز های جدید دیگری را ببیند که ناگهان صدایی از پشت درخت ها شنید. خرچنگ کوچولو به سرعت به سمت دریاچه رفت ولی وسط راه تصمیم گرفت که شجاع باشد و به سمت صدا برود و...
نويسنده: زينب عليزاده لوشايي
روزی روزگاری دو کلاغ در بالای درختی در جنگل زندگی می کردند و در پایین درخت مار بزرگی لانه داشت. خانم کلاغه منتظر بیرون امدن بچه هایش از تخم بود و برای دیدن آنها روز شماری میکرد. یک روز اقا کلاغه گفت: امروز می خواهم کنار رودخانه بروم. اگه دوست داری تو هم بیا. خانم کلاغه قبول کرد و هردوی انها به سمت رودخانه پرواز کردند.
وقتی مار متوجه شد که کلاغ ها خانه خود را رها کردند از درخت بالا رفت و تخم های انها را خورد. بعد از چند ساعت کلاغ ها به خانه برگشتند. خانم کلاغه وقتی دید تخم ها نیستند، بسیار ناراحت شد و گفت: چه اتفاقی برای بچه هایم افتاده است که ناگهان متوجه شد پوست تخم هایش در لانه مار است. او بسیار عصبی شد و خواست به او حمله کند ولی ...
پوپوی ناز و کوچک می ره به مهد کودک
نويسنده: محمود ميرزايي دلاويز
چندبار بگم نمی خوام
برم به مهد کودک
من نمی خوام که باشم
نه درسخون و نه زیرک
این کتاب داستان مهد کودک رفتن پوپو را به زبان شعر بیان می کند. داستان پوپو به زبان انگلیسی هم برای علاقه مندان در این کتاب آمده است که به یادگیری لغات جدید انگلیسی کمک می کند....
قصه ها و داستان ها برای دختران
نويسنده: جني سيمونز
مترجم: نسرين علي محمدي
آين كتاب شامل 18 داستان آموزنده براي دختران، كه بسيار آموزنده و زيبا مي باشد.
"انگشتر سحرآميز: امروز اولين روز تابستان است و كتي از اين كه مي خواست در خانه مادربزرگش بماند، خيلي خوشحال بود. زيرا مادربزرگش با او بازي مي كرد و برايش قصه هاي قشنگ مي خواند... اما اين دفعه اتفاق جالبي افتاد كه بسيار خواندني است..."