در روزگار تیره و تار قرن هشتم ه.ق، در آن محیط ظلمتزده و تاریک، ناگهان ستاره، بلکه ماهی طلوع کرد که نه تنها سرزمین ایران، بلکه سراسر جهان را منور و درخشان ساخت. آن ستاره تابناک همان شمس الدین محمد حافظ بود.
جوان خمیرگیری که تحصیلات خود را در مکتبخانه مجاور نانوایی ادامه داد. مزد خمیرگیریاش را به سه قسمت میکرد، یک قسمت آن را برای مادر عزیزش که با او زندگی میکرد میداد و ثلث دیگر را به ملای مکتب خانه و باقیمانده را خیرات میکرد. در جریان تحصیل کلام خدا را به تدریج حفظ کرد و به تمام معنی حافظ قرآن شد.
به شعر علاقه داشت و در عنفوان جوانی دو درد جانسوز یا آرزوی بزرگ به دل داشت، یکی اینکه شعر خوب بگوید و دیگر اینکه به وصال یار گلعذارش شاخه نبات برسد.
شمسالدین محمد هنگام بردن نان به خانة شهروندان شاخهنبات را دید و عاشق او شد. از طرفی دیگر «خان سلطان» دختر «امیر غیاثالدین کیخسرو اینجو» و برادرزادة شاه «ابواسحاق اینجو» هم عاشق حافظ بود که با فتنهگریهایش سالها وصال حافظ و شاخهنبات را به تاخیر انداخت.
او در اثر راز و نیازهایش با خداوند کریم و در شبی که مصادف باشب قدر شده بود! از طریق رویایی صادقه مطلع شد، به مراد می رسد و درهای علوم به رویش باز می شود. و بعد از دیدن رویای عارفانه اش پس از تهجد در مزار باباکوهی یا تنگ اله اکبر، قلم به دست گرفت و سرود:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری است کزآن شاخ نباتم دادند...
شمسالدین محمد از عارفی روشندل دربارهی ذوق شعری خود پرسید و آن مرد خدا گفت: تخلصی برای خود برگزین و چون در جوانی به یاری خداوند توفیق حفظ کلامش را یافتهای و حافظ قرآن شده ای، همین کلمه ی پرشگون را که نشان توفیق خدادادی توست بعنوان تخلص شاعری برگزینی و جوان آن نام را الهام غیبی تلقی کرده و حافظ را تخلص خود قرار داد.
بارها بزرگان و اعاظم شهر از حافظ خواستند شغل آبرومند دولتی یا حکومتی بپذیرد و یا هدایای گرانبهایی که خانه و کاشنه اش رااز محقری نجات دهد و در شان شاعری بزرگ زندگی کند اما مناعت طبع و ایمان قوی او موجب شد دست رد به پیشنهادهای فریبنده بزند و بسراید:
من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم
و رمان شاخه نبات، ضمن اشاراتى بهاوضاع سياسى و اجتماعى ايران در قرن هشتم قمرى در بر دارندهي اطلاعاتى دقيق و گویی دايرهالمعارفى از تاريخ اجتماعى وسياسى قرن هشتم قمرى است.
سردادور نویسنده کتاب شاخه نبات رمانهای تاریخی فراوانی دارد، مانند: از صيد ماهي تا پادشاهي، در پس پرده، آزاد زنان،دختر قهرمان، افسانهي قاجار، بانوي سربدار و..
در رمان تاریخی شاخه نبات این فصلها را میخوانیم: دختری در هیبت پسران، عشق آتشین، حافظ قرآن، جدال با رقیب، عشق و جدایی، فکر پلید، در آتش هجران، در انتظار ازدواج، در دام رقیب و آغازی دیگر. به این ترتیب با حوادث قرن هشتم و عشقهای آتشین و خونریزی های این روزگار آشنا می شویم و با مطالعه این اثرخواندنی، حافظ و معشوقه و رقیبانش را بیشتر خواهیم شناخت.
با خواندن این رمان تاریخی خواهیم آموخت که به چه جهت است که تا امروز همه کسانی که می خواهند به دیوان حافظ آسمانی تفال بزنند به نام شاخه نبات توسل می جویند و قبل از آنکه دیوان او را بگشایند فاتحه یی نثار آن زن فرشته خصال می سازند که نامش در تاریخ جهان جاودانه است و بحق
همسری با جمال صوری و کمال معنوی و ملکات انسانی برای حافظ شیرازی بود.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
معرفی کتاب:
شاخه نبات: زندگي پرماجراي حافظ و شاخه نبات (معشوقهاش)/ نويسنده حمزه سردادور.- تهران: پر، ۱۳۹۵.