پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد.
مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی.
پرسیدندش که شکر چه می گویی؟ گفت: شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویى که در آن دم، غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
سرهنگی پسری داشت، که در کاخ برادر سلطان، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم، مشاهده هوش و عقل نیرومند و سرشاری دارد، و در همان زمان خردسالی، آثار بزرگی در چهره اش دیده میشود:
بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستاره بلندی
این پسر هوشمند مورد دقت سلطان قرار گرفت، زیرا دارای جمال و کمال بود که خردمندان گفته اند: «توانگری به هنر هست نه به مال، بزرگی به عقل هست نه به سال.»
مقام او در نزد شاه، موجب شد، آشنایان و اطرافیان، نسبت به او حسادت ورزیدند، و وی را به خیانتکاری اتهام زدند، و در کشتن او تلاش بی فایده نمودند، ولی آنجا که یار، مهربان هست، سخن چینی دشمن چه اثری دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسید: «چرا با تو آن همه ي دشمنی میکنند؟»
سرهنگ زاده گفت: زیرا من در سایه دولت تو همه ي را خشنود کردن مگر حسودان راکه راضی نمیشوند مگر این که نعمتی که در من هست نابود گردد:
توانم آن که نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در هست
بمیر تا برهی اي حسود کین رنجی هست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه؟
راست خواهی هزار چشم چنان
کور، بهتر که آفتاب سیاه
بنابراین نباید از گزند حسودان هراس داشت، زیرا اگر شب پره لیاقت دیدار خورشید ندارد، از رونق بازار خورشید کاسته نخواهد شد