جوادی: سال 94 ملالی نبود جز دوری پول از جیب مبارک!/ «دو قرن سکوت» را هدیه دهید.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، خلیل جوادی، شاعر و طنزپرداز مطرح کشورمان با اشاره به اتفاقات سال ۹۴ اظهار کرد: سال ۹۴ سالی بدی نبود، اذیتمان نکرد، به خوبی و خوشی گذشت، ملالی نبود جز دوری پول از جیب مبارک که آن هم موضوع طبیعی است.
این طنزپرداز گفت: سال ۹۴ هم گذشت و انصافا سال پرسوژهای بود، البته به سالهای گذشته نمیرسید اما معمولا جامعه طنزپرداز کفران نعمت نمیکنند. ما طنزپردازها به کم قانعیم، البته با گفتن کلمه «کم» انگار همین الآن دارم کفران نعمت میکنم. بهتراست بگویم سرزمین ما سوژه باران است. اگر به جای سوژه، باران میبارید، شاید بزرگترین صادرکننده گندم بودیم.
وی ادامه داد: برای مثال، اظهارات برخی نمایندگان، انتخابات، بهخصوص فهرست انتخاباتی اصولگرایان، رد صلاحیتها، حضور کوچکزاده پای صندوق رای در حسینیه ارشاد و دُر افشانی حاج نادر قاضیپور از سوژههای ناب سال ۹۴ بود.
جوادی با اشاره به استقبال خوب مخاطبان از شعرهایش اظهار کرد: خوشبختانه استقبال از شعرهایم خوب بود، اما اگر بخواهم اسم ببرم شاید «بهشت بیامکانات» بیشترین بازخورد را داشت و در بسیاری از شبکههای اجتماعی دست به دست چرخید.
وی افزود: من در طنز به کسی توهین نمیکنم که از دستم ناراحت شود. حتی گاهی پیش آمده که از شخصی اسم بردم و همان شخص از من تشکر هم کرده است، به عنوان مثال در یکی از شعرهای کتاب «بهشت بیامکانات» از فردی نام برده بودم که خود آن شخص بعدا به دلیل شوخی که با او شده بود از من تشکر کرد. البته کسانی هم هستند که نه سر پیازند و نه ته پیاز، یعنی اصلا کسی نیستند، مینشینند برای من جوابیههای ناشیانه و جاهلانه مینویسند، به این امید که از این نمد کلاهی برای خود دست و پا کنند، و اغلب با خونسردی و بیتوجهی بنده، ناکام میمانند.
این طنزپرداز در توضیح نحوه سوژهیابی گفت: من سراغ سوژهها نمیروم، بلکه سوژهها خودشان میآیند و یقهام را میگیرند. به سوژههای فرهنگی و اجتماعی علاقه دارم و بیشتر در این حوزه مینویسم، چراکه وظیفه طنزپرداز فرهنگسازی است.
وی همچنین اظهار کرد: پیشنهاد کتاب برای مطالعه و عیدی دادن کار سختی است چراکه کتاب خوب خیلی زیاد و کتابخوان کم است. مثلا «دو قرن سکوت» دکتر عبدالحسین زرینکوب و کتابهای تاریخی دیگر مثل «تاریخ مشروطیت» از احمد کسروی کتابهای مناسبی هستند.
خلیل جوادی، شاعر، ترانهسرا و طنزپرداز مطرح کشورمان در سال ۱۳۴۳ در زنجان متولد شد. اغلب اشعار او در زمینههای اجتماعی است و معروفترین شعر او «محکمه الهی» نام دارد که روز قیامت را با بیانی شیرین و طنزآمیز توصیف میکند. خیابانخوابها، سمفونی جیرجیرکها، محکمه الهی، بهشت بیامکانات، برای تو، با تو و بازار وطنفروشها عنوان کتابهای اوست. وی ضمن تبریک سال نو، شعر طنز زیر را به خوانندگان ایبنا تقدیم کرد.
بازگشت فردوسی از مجموعه طنز «محکمه الهی»:
اونـــا کــه میمیرن مـیرن تــــو بــرزخ
قـاطـی میشـن اهــل بهشت و دوزخ
کـــار همـــــه اونجــــا بخـور بخـــوابــه
تــــا روز آخــــر ، کــه حساب کتــابــه
اونجــــــا یـــــــه سـیستم اداری داره
واســــــه خودش ســاعت کاری داره
سیـستِم اونجــــارو میگـــن عــالیــه
کـــلِّ لـــــــوازمــــش دیجـیـتــالـیــــه
فــرشتــهای هست کـه کارش اینه
صُب تـــا شـب اونجـا بگیـــره بشینه
کـار کـه نباشه حــوصلهش سرمیره
میشـینه بـا کــــامـپیــوتــــر ور مـیره
مـیخواس تــــوی کـامپـــیوتـر بگــرده
رف تـــو پــــروفـــایل یــه پیره مــرده
کــــامپیوتــر یکی دو دفه گف: دینگ
پـــرید توی گــزینه " دیپورتینگ "
فرشته هه دسپاچه شد کلیک کــــرد
کامپیوتر بدجوری جیکّ وجـیک کـــــرد
یهــــو در یـــــــه قــبر کهــنــــه وا شد
یـــــه پیــــره مـردِ بـــــــا شکـوه پا شد
ازش ســـوال کـــــــردن اسـمت چیـــه؟
گفـت: ابــوالقــــــــــاسم فـــردوسیـــه
هـــوای تهــــرون یــه نمه مَلَــس بــــود
مــزّه زنـــدگی حســابی گــــس بود
باز شب عــید اومــد و رختــا نـــــو شد
فصـــل شلــــوغــی و بـــدو بــدو شــد
شاعر شـــــــاهنــامه خوشحـــال شد
دستـای اون رو شـونه هاش بــال شد
بعــد هـــــــزار و چــند ســـــــال دوری
اومده بود چهـــــارشنــبه ســــــــوری
آتــیـشِ روشــنِ جـــوونهـــــارو دیـــد
اونم یه بــــار از روی آتیــــش پـــــریــد
مـــامـــورا اومـدن بهـش گیــــر دادن
چن نفـــری دور و ورش واســتــــادن
بــا حـرفاشـون کلی بهش نیــش زدن
گـــــرفــتــنــو ریشــــشو آتـیـش زدن
شاعــر شاهنـــــــــامه بـــا حــــال بــد
رفت و نشــس ریشـــشو بــــا تـیــغ زد
خـلاصــــــه، تصـمیـــم گـرف نــــو بشه
صــاحب کت شلـــــوار و پالتـــــو بشـه
رف جلـــــوِ مغـــــازه پشـت ویتــریـــــن
دیـد همه لبـــاسا هَـس مـدین چین
مـو بـه تنـش همـون دقیقه سیــخ شد
یـه خورده واستاد به لبـاســـا میخ شد
مغــــازه داره گفــت : عــزّت زیـــــــــاد
دایــی ، بــــرو کنــــار بذار بــــاد بیــــاد
بـــــا اینــکه چــرت و پـرت گفت یــــارو
شـاعـر شاهنـــــــامه رفـت اون تــــــو
بــــه قـول مــا یـه خورده پالتار خریـــــد
شــال و کـلاه و کـت و شلـوار خریــــد
دستــشـو تـــو جیب بغـل فـــرو کــــرد
اشــــرفــیِ قـــــــرنِ چهــارو رو کــــرد
شـــــاعـــر مــــــا بعدِ خـــــریدِ هنگفت
به شیوه ی خودش به اون جَوُن گفت
:
شمـا را چه رفته ست کاینسان خـُلید؟
چــــــرا جــمــلـــه ژولـــیده و بُنجـُلید؟
چــــرا سیــخ سیـخــی شــده مویتان؟
چـــــرا مــثل زنهـــاست ابـــــرویتـــان؟
تـو مردی اگــــر، چیست آن موی مِش؟
بـــرو از سیــــــاوش خجــــالت بکـــش
شعور شما را که بر باد داد؟
که افیون به جان شما اوفتاد
که این تخم را در مخت کاشته؟
که این سان مخت تاب برداشته!
چه شد که شما این همه خر شدید؟
چرا این همه خاک بر سر شدید؟
چه شد هیبت سینههای ستبر؟
کجا رفت آن یال و کوپال ببر؟
خرَد رخت بسته ز گفتارتان
بلاهت نشسته به پندارتان
اگــــر لشکــــر انگیـــــزد اسفنـدیـــــار
دگـــر مـــــوی مِش کرده نــاید به کــار
تــورا پــــاردم گــــردد آنگـــــه عِنـــــان
همی میکنی پشـت بــــر دشمنــان
تــــویی کـــه بـــــه مـن تکّه انداخــتی
گمـــــــانم مــــــرا خــــــوب نشناختی
ابـــوالقــــــــــــاسمم بنده ، فردوسیَم
حکیـــــــــــم زبــــــانآور طــــــوسیَم
کنون زیـــــــــــر این گنبد نیـلفــــــام
همــــه مــر مـــرا میشناسند نــــام
یــــه لحظـــه بعــــدِ اون صـدای کلفت
مــــرد فروشنده بــه فــردوسی گفت:
خودت که نـــــه، میدونتــو میشناسـم
از تـــو کسی چیـــزی نگفتــه واســم
ببینمت، تــــــو شاعــری راس راسی؟
"مــــریم حیـدرزاده" رو میشنـــاسی؟
راستی یه چی بخوام، ازت بر میـــــاد؟
ترانـــــه رپ از کارات در میـــــاد؟
پسر خالـه م میخواد کاست جم کنــه
یه چیزایی میخواد سر هـــــــــم کنــه
میخوام بـــــراش چیــزای مشتی بگی
هفش تـا شعـر شیش و هشتی بگی
بیـــــا ، اینم یـــه کـــاغذ و یـه خودکــار
یــــه چی بگو تومایههای " شاهکــــار"
امّـــا تــورو جـــون مـــامــانت استـــــاد
چیزی نگی که گیــــر بــدن تو ارشـــاد
شاعــر شاهنــــامه ســری تکون داد
هیچّی نگف، فقــط پـــا شد راه افتـاد
دید نمیتـونـه بـــــا همــــه بجنگــــــه
هرجـــا کـــــه میره آسمـون یــه رنگه
بنـده خـــدا دلش میخواس خیلی زود
دوبــــــــاره بــــرگـرده همونجــا که بود
طفلی نشس همینجوری غصّه خورد
یه روز نوشتند ، کــه دق کـــرد و مـرد