به گزارش خبرنگار مهر، ماریو بونفانته نویسنده ایتالیایی اهل ورونای ایتالیاست. وی قبلاً در زمینه آرشیتکت و مهندسی ساختمان فعالیت داشت اما تصمیم گرفت آرشیتکتی را کنار بگذارد و در زمینهی ادبیات و هنر فعالیت خود را ادامه دهد و در همین راستا دو کتاب با نامهای «فرشتگان زباله» و «فداکاری» با ناشر مورگانتی در ایتالیا به چاپ رسانده است و در حال حاضر چند اثر دیگر با همین ناشر در حال بررسی برای چاپ دارد.
بوفانته در بخشی از مقدمه خود بر این کتاب مینویسد سنآگوستین متفکر مشهور مسیحی در کتاب «اعترافات» خود مینویسد: «میخواهم آنچه که هستی باشی.» وقتی این عبارت را خواندم لحظهای میخکوب شدم و به فکر فرو رفتم. در این عبارت، فرد، نه ارتباط خود را با دیگری کاهش میدهد و نه هیچگونه کنارهگیری و انصرافی در ارتباط خود با دیگری دیده میشود. اما با احترام به «تفاوتها» سعی میکند هرگونه دوری، ترک و فاصله را سروسامان دهد. درست همان چیزی را که مبانی فلسفهی اخلاقی یونان باستان تحتعنوان «تعادل» مطرح میکند. وقتی به خواندن «اعترافات» ادامه دادم متوجه یک اشتباه تاریخی بزرگی شدم و آن اینکه عبارت «میخواهم آنچه که هستی باشی.» از آن آگوستینقدیس نیست. بلکه از هایدگر فیلسوف آلمانی است که آن را در نامهای به هاناآرنت (شاگرد و معشوقهاش) مینویسد و عبارت را به سنآگوستین نسبت میدهد. اینکه چرا هایدگر گفتهی خود را به سنآگوستین نسبت میدهد، کسی نمیداند. اما من تصور میکنم که او خواسته تا جملهاش تاثیر بیشتری روی هانا آرنت داشته باشد. بههرحال، من فکر می کنم، «عشق ورزیدن»، «میخواهم آنچه که هستی باشی» و یا هر معادلهای در این ارتباط، هیچ ربطی به هیچ متفکری ندارد بلکه فقط به کل بشر تعلق دارد و مسئله را در درون بشریت جستوجو کرد.
رمان «وقتی به مسیح خیانت کردم» در درون همین معادله قرار می گیرد. کتاب، خارج از علوم بشری، بهدنبال یک نوع تصوراتی است که در کارگاه عظیم ادبیات جایگاه رفیعی دارد و آن حقیقت انکار شدهای است که بشر را دچار آشفتگی کرده و با همین زمینهی فکری زندگیاش ادامه پیدا میکند.
در بخشی از متن این اثر میخوانیم: وقتی تخیلات به سراغ آدم میآید، نمیدانیم چه وقت میآید و چه وقت ما را رها میکند. این افکار معلوم نیست که به چه شکلی هستند. منشأ آنها کجاست؟ چرا میآیند و چرا میروند؟ و تا کی ادامه خواهد داشت؟ بعضیها این طیف فکری یا تخیل را رؤیا مینامند بعضیها توهم. ولی بهر حال هر چه که هست ما بر آن تسلط نداریم. رمان حاضر داستان واقعی روکسانا، یک راهبه عاشق است که میخواهد در شهری که در آن دوگانگی روحی حاکم است، عاشق بماند.