حجّت الاسلام حاج سیّد ابوالقاسم حیدری، فرزند حاج سیّد جواد و نواده حکیم فرزانه مرحوم سیّد ابوالحسن معروف به «سیّد حیدری» است. او که از نوادگان امام زاده ابوجعفر محمّد (ع) و از سادات معروف به عریضی و از نسل امام ششم صادق آل محمّد (ص) است، در سال 1250 شمسی در یزد به دنیا آمد و پس از فراگیری قرآن و کسب بعضی مقدّمات درسی، به همراه پدرش، راهی نجف شد و در آن دیار رحل اقامت افکند و چون پدرش با آیت الله العظمی آقا سیّد محمّد کاظم یزدی خویشی و رفاقت داشت، در مورد عنایت و محبّت معظّم له واقع شد و به مدّت 10 سال در کنار تربت علوی به کسب معارف و علوم حوزوی پرداخت. پدرش که در تمام مدّت تحصیل به شوق زیارت و همجواری جدّش امیرالمومنین (ع) در کنار او مانده بود، به رحمت خدا رفت و سیّد ابوالقاسم را تنها گذاشت. به همین جهت، بعد از رحلت جانسوز پدر و به انگیزه اجرای وصایایش، ترک سرزمین نجف کرد و به موطنش یزد برگشت. در زمانی که وی مقیم نجف بود، بعضی از مردم همدان نزد سیّد یزدی آمدند تا برایشان کسی را انتخاب کند که جامع شرایط باشد و آن مرحوم به او اشارت کرد، امّا وی شرایطی را مطرح کرد که این ماموریّت ممکن نشد و چون زعامت و شهرت را مفید به حال خود نمی دانست، نه حاضر به امامت جماعت بود و نه قبول مسئولیّت هایی دیگر می کرد. وقتی هم در یزد مقیم شد، از گرفتن وجوهات امتناع کرد و از امامت جماعت هم پرهیز نمود. او در شبانه روز، پیوسته در حال ذکر و دعا بود و انس و الفتی وصف ناپذیر به تلاوت قرآن داشت. وی صاحب کرامات عدیده ای است، امّا چون بسیار کتوم بود، در وادی سیر و سلوک ناشناخته مانده بود. لیکن بعد از فوتش، بسیاری از آن همه، آشکار و معلوم گشت چه رابطه ای محکم با خدای خود داشت. سرانجام این صالح پرهیزکار در روز دوشنبه 24 شعبان سال 1379 ق. برابر با 2 اسفند 1338 ش. پس از عمری عبادت و بندگی خدا، در یزد درگذشت و در بقعه امام زاده جعفر (ع) مدفون گردید.
طلب شفا برای زن بیمار
حجّت الاسلام والمسلمین حاج سیّد علیرضا حیدری نقل کرده اند: یکی از کارهای پدر این بود که بعضی اوقات مردم جهت شفای بیمارشان به ایشان مراجعه می کردند. آقا با قلمی که همیشه نزد خودشان بود، چیزی روی نعلبکی می نوشتند و توصیه می کردند کمی آب در آن نعلبکی بریزند و برای شفای بیمار به او بخورانند. آن چیزی که من به خاطر دارم، این که گاهی که آقا قلم را روی نعلبکی می گذاشت تا چیزی بنویسد، قلم از دستش خارج می شد و به یک حالت چرخش به بالا می رفت. این بدان معنی بود که بیمار بهبودی حاصل نخواهد کرد. در این مواقع، پدر از ادامه کار خودداری می کرد و اولیای بیمار به این نتیجه می رسیدند که بیمارشان خوب شدنی نیست. باری زنی از خانواده جلیلی یزدی به سختی بیمار شده و بستری بود و پزشکان شهر هرچه در توان داشتند، برای و ی انجام دادند، امّا نتیجه ای حاصل نشد. یکی از بستگان این خانواده نزد آقا آمد و از ایشان خواست چون حال این زن وخیم است، کاری بکند. آقا قلم را برداشت تا چیزی بنویسد، امّا قلم از دستش رها شد. پس فرمود: دیدید که چه شد! امیدی نیست! آن شخص به گریه و التماس افتاد و از ایشان خواست بار دیگر قلم را به دست بگیرد. در این جا آقا به گریه افتاد و دعایی خواند و از خدا برایش استدعای شفا کرد. این بار قلم در دستش ماند و آنچه را می خواست بنویسد، در نعلبکی نوشت. پس آن را به او داد و گفت: کمی آب در این نعلبکی بریزید تا نوشته ها محو شود. سپس کمی از آن آب را امروز و بقیّه را فردا به او بدهید و این اسباب و وسایلی هم که پزشکان به او وصل کرده اند، قطع کنید. من دو روز دیگر به عیادت او می آیم. قول می دهم بیمار با پای خودش به استقبال من بیاید! دو روز بعد، همان شخص با یک اتومبیل جیپ به سراغ آقا آمد و ایشان را به عیادت بیمار برد. درست همان طور که آقا گفته بود، آن زن تا دم در به استقبال وی آمد و سال ها بعد از این جریان، به سلامت زندگی کرد.
(خاطرات خوبان (جلد 2)/ علی اکبر شیرسلیمیان. یزد: آرتاکاوا، 1396. ص 85-87).
نگارش: الهه شهبازی (کتابدار کتابخانه وزیری یزد).