افسرده مرا ساخته این روحِ کویرت
ای یزد تو زندانی و من کهنه اسیرت
خو کرده به دیوار و دَرت روح و تنِ من
زندانِ سکندر نشود دل زِ چه سیرت
کوشندگیِ مردمِ تو پیشِ خلایق
گردیده مَثَل چون همه جا بوده سفیرت
بخشندگیِ مردم تو گشته زبانزد
جان در تنِ مهمان بکند شاه و فقیرت
این جامعِ تو شُهره ی دَهر است به قدمت
حیف است زيارت نکند خُرد وکبیرت
در کُلِّ بَلِیّات ندیدی تو گَزندی
چون دستِ خدا بوده نگهدار و نصیرت
خواهم زِ خدا باز نبینی تو گزندی
بُو آنکه کند حفظ خداوندِ قدیرت
هر جا که روم دل شودم تنگ به شبها
وَالله ندیده است "سُها" مثل و نظیرت