دل من، غير شوره زاری نيست
شوره زار مرا بهاری نيست
گل گريبان دريد و ابر گريست
چون در اين باغ، برگ و باری نيست
بی رخ دوستان، بهشت برين
غير زندان بي حصاری نيست
گل به چشم پر آب ماتميان
آزموديم، غيرخاري نيست
با چه امّيد سوي باغ رويم
غنچه ای، گلبنی، هزاري نيست
مرغ را نغمه سروری نه
باغ را نرگس خماری نيست
بانگ مستانه اي كه مي شنويم
غير آهنگ مستعاری نيست
آسمان تار و شهر، بی تپش است
آفتابی نه و شراری نيست
نيست ديّاری اندر اين وادی
گرد پيدا، ولي سواری نيست
شهسواران ز ديده دور شدند
در دل دشت، جز غباری نيست
پهلوانان به خاك بنشستند
مرد ميدان كارزاري نيست
شيرگيران، شكار گور شدند
آنكه شيری كند، شكاری نيست
دل به دريا چرا زنيم درآن؟
گوهر نغز و شاهواری نيست
روزگار از ميان ربود دُری
كه نظيرش به روزگاري نيست
تا وزيری به خاك پنهان گشت
يزد را ديگر افتخاری نيست
رفت و مانند او در اين دوران
رادمرد بزرگواری نيست
يادگار گذشتگان شد محو
زان كمالات، يادگاری نيست
شهر فضل و كمال و دانش را
اي دريغا كه شهرياری نيست
دل به افسون روزگار مبند
چرخ را جز فريب، كاری نيست
سخنی آورم من از مسعود
به سخن، گر چه اعتباری نيست
«نرسد دست من به چرخ بلند»
«ورنه بگشادميش، بند از بند»
مردم شهر، بي پدر شده اند
همچو مرغ شكسته پر شده اند
پير و برنا و مستمند و غنی
در غم دوست، نوحه گر شده اند
خادمان كتابخانه شهر
چون ورق پاره، دربه در شده اند
بچّه هايي كه در مدارس او
دانش آموز و باهنر شده اند
كودكاني كه با سفارش وي
خطبه هاي علي، ز بر شده اند
دخترانی كه از كف كرمش
صاحب شوهر و پسر شده اند
پسرانی كه با مراقبتش
اين زمان، خويشتن پدر شده اند
خطبائی كه از حمايت او
در همه شهر، مشتهر شده اند
خوشه چينان مكتبش كامروز
اوستادان نامور شده اند
همه از حال خويش بي خبرند
تا كه از مرگ او خبر شده اند
مشت بر سر زنان و مويه كنان
جمع در كوي و رهگذر شده اند
شهر در ماتمش، سيه پوش است
آفتاب كوير، خاموش است
سر برآر از لحد «بقا» آمد
يار ديرين آشنا آمد
چون سكندر به جستجوي حيات
در پي چشمة بقا آمد
ذرّه بُد، رو به آفتاب نهاد
كاه بُد، سوي كهربا آمد
حال از گرد ره رسيده، مپرس
كه چرا آمد؟ از كجا آمد؟
آنچه بودش به پشت سرافكند
رو به سوي تو كرد تا آمد
از سر كوي زادة زهرا
يعني از مشهد رضا (ع) آمد
آمد آن دم كه زير خاك شدي
اي دريغا چه نا به جا آمد
آمد آن دم كه لب فروبستي
وقتي افتادي از نوا آمد
خطبه هاي بليغ را سر كن
كز پي ديدن شما آمد
از عرب، وز عجم مثلها گوي
نكته سنج سخن سرا آمد
داستان هاي ناشنيده سراي
قصّه پرداز در سرا آمد
پيش او عقده هاي دل واكن
مستشار گره گشا آمد
از كتبخانه گوي و از مسجد
بر سرت آنچه ناروا آمد
شعرهاي گزيده را برخوان
كه خريدار شعرها آمد
آنچه خواهد دلت بگوي، بگوي
آنكه فرموده اي بيا آمد
از وي احوال جان خسته مپرس
ماجراي دل شكسته مپرس
( روحانی فرهنگدوست.تالیف حسین مسرت. یزد: اندیشمندان: 1389. ص158).
نگارش: مژگان شکرریز یزدی (کتابدار کتابخانه وزیری یزد).