آقای انتظاری : یک روز در سال ۱۳۵۱ دیدم که حاج آقا وزیری به اتفاق یک شیخ وارد کتابخانه شدند. به زودی فهمیدم که ایشان آشیخ محمدتقی بهلول هستند که بعد از آن واقعه خونین مشهد و مسجد گوهرشاد، مدت ۳۰ سال اقامت اجباری در افغانستان داشته اند. و اما وقتی حاج آقا وزیری به قصد آمدن به کتابخانه تا جلوی مسجد میآیند با بهلول برخورد میکنند که او هم دست بر قضا به قصد بازدید مسجد و کتابخانه و دیدن حاج آقا می آمده است. وقتی بهلول حاج آقا را میبیند و با هم روبوسی و حال و احوال میکنند می فرماید: آقای وزیری همه گلهایی را که دیده بودم، شیخ غلامرضا فقیه خراسانی، آسید ابوتراب، آشیخ محمد مالمیر، آشیخ محمد زارچی، آسیدمحمدرضا امامیان، آشیخ مهدی لسان، آشیخ مهدی ملا رحیم، همه پرپر شدند. بحمدالله که شما هنوز هستید. بعد حاج آقا ایشان را به بازدید مسجد جامع میبرند. بهلول متعجب میشود از این که میبیند مسجدی که او دیده بوده یک ویرانه بود و حالا مثل نگین انگشتر میدرخشد. میپرسد چه کسی اینجا را تعمیر کرده؟ حاج آقا میفرمایند: اگر خدا قبول کند ما هم یک کارهایی کرده ایم. بعد از بازدید مسجد به کتابخانه می آیند.
به اتفاق در سالن مطالعه دوری زدیم و رفتیم داخل مخزن و سپس گنجینه. بعد از اینکه شیخ از همه جا بازدید نمود رو به حاج آقا وزیری کرده فرمود: « آقای وزیری این کارهایی را که کرده ای اگر برای خدا کرده ای، هیچ کس غیر از خدا نمی تواند مزد و پاداشت را بدهد. ولی اگر برای شهرت کرده ای یک غاز هم نمی ارزد.» حاج آقا بغض گلویشان را گرفت و فرمودند: «به جدم زهرا (س) و به خون سیدالشهدا(ع)، تنها برای خدمت به اجتماع و خدمت به اسلام کرده ام» بهلول فرمود: «پس بدان آقای وزیری که نامت رفت توی تاریخ و تا قیامت نام وزیری گم نمی شود. حالا اجازه بده که دستت را ببوسم.» حاج آقا فرمودند: «آقای بهلول این چه فرمایشی است؟» ولی بهلول اصرار و اصرار میکرد و قسم می داد که باید دستت را ببوسم و بالاخره هم دست حاج آقا را بوسید.
بعد تشریف آوردند دفتر کتابخانه نشستند و حاج آقا خواهش کردند که شرحی در دفتر کتابخانه بنویسند. ایشان هم اشعاری را که سروده بودند در دفتر نوشتند. حاج آقا فرمودند: «آقای بهلول چرا برای خودتان دندان نمی گذارید؟» فرمودند : «چون پولش را میدهم به کسی که دندان دارد و نان ندارد.» حاج آقا فرمودند: «عکسی از خودتان بدهید که ما اینجا داشته باشیم.» فرمودند: «وقتی برای دندانم پول نمی دهم برای عکس بدهم؟» حاج آقا بالاخره ایشان را راضی کردند که به همراه یک نفر بروند عکاسی رحیمخان عکس بگیرند. رحیم خان حدود ۲۰ قطعه عکس ایشان را برای ما چاپ کرد و چند روز بعد به کتابخانه آورد. اتفاقاً یک وقتی از کتابخانه آستان قدس به من زنگ زدند که : ما میخواهیم یک تاریخچه و شرحی بنویسیم و احتیاج به عکس بهلول است. شنیده ایم شما دارید. اگر ممکن است دو سه قطعه برای ما بفرستید. من هم از همان عکسها که هنوز در کتابخانه بود، دو سه قطعه برایشان فرستادم.
باری آقای بهلول ساعتها اینجا بود و قضیه مسجد گوهرشاد و رفتنش به افغانستان را تعریف کرد و بعد گفت: «یک روز مرا به وزارت اطلاعات خواسته بودند. در وزارت اطلاعات آنقدر معطلم کردند که ادارات تعطیل شد. از آنجا که آمدم بیرون رسیدم به مغازهای که بنده خدای مغازهدار غذایش را خورده بود و ته کاسه مقداری زیاد آمده بود. فکر کرد من گدا هستم. کاسه اش را به طرف من گرفت و گفت : آشیخ بگیر بخور. من هم که همان موقع احساس گرسنگی کرده بودم کاسه را گرفتم. نشستم کنار جوی خیابان، ته مانده غذایش را خوردم و کاسه را هم لیسیدم و بهش دادم. گفتم : خدایا شکرت، غذای من را زودتر برایم فرستادی. رفتم منزل، غذایی را که روی اجاق بود، برداشتم دادم به همسایه که میدانستم فقیر است.»
آشیخ بهلول سپس اشعار و مطالب جالبی را که سروده بود، برای ما خواند و نوشت. در آخر هم از همه خداحافظی کرد و رفت. نگارنده میگوید: نوشته آقای بهلول در دفتر یادبود کتابخانه وزیری را دیدهام. نوشته بهلول و چند بیت از شعرش چنین است:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
« در این ساعت فرخنده که با توفیقات خداوند پاک، کتابخانه آقایی بزرگوار«حاج سید علی محمد وزیری» را ملاحظه کردم، که از هر حیث لایق تقدیر و تمجید و تحسین است، مناسب دیدم این چند بیت از آثار خود را به عنوان یادگار در این دفتر ثبت کنم.»
«دیر بیدار شدیم»
اجنبی صاحب عزت شد و ما خوار شدیم
دیر بیدار شدیم
خواب بودیم و به غرقاب گرفتار شدیم
دیر بیدار شدیم
کشتی صحت و امنیت و دین در گرداب
بود و بودیم به خواب
تا که جستیم ز جا غرق در ابحار شدیم
دیر بیدار شدیم
بهر بلعیدن ما دشمن شیطان رفتار
کام بگشود چو مار
ما ز خود بی خبر و طعمه این مار شدیم
دیر بیدار شدیم
سخن شیعه و سنی و دورنگی و نفاق
کردمان سست رواق
تا که دیوار شکست و ته دیوار شدیم
دیر بیدار شدیم
الخ
( وزیری : اسطوره خاطره های ماندگار/ حبیب مهرنیا. قم: بقیة العتره، ۱۳۸۵. ص. ۱۱۳-۱۱۶).
نگارش: رباب دشتی (مسئول امور موزه کتابخانه وزیری).