این کتاب توسط انتشارات چشم و چراغ در بهار 1400 در 171 صفحه به چاپ رسید. در مقدمه کتاب از زبان نویسنده می خوانیم: کوچه مان خاکی بود و قدیمی. منزل حاج حسن رفیعیان در همسایگی ما قرار داشت. محمد رفیعیان را چون درگیر جبهه و جنگ بود کمتر می دیدیم. اما مواقعی هم که برای دیدن پدر و مادر و فامیل می آمد حضورش مغتنم بود. راه رفتنش خاص بود و چهره اش مردانه و دوست داشتنی... عملیات کربلای 5 برای من تا ابد خاطره انگیز شد. هر روز اخبار جنگ را پیگیری می کردیم و آنچه به وجدمان می آورد زدن هواپیماهای عراقی بود که روزی چند تایشان به وسیله ضد هوایی های ما ساقط می شدند. در همان زمان در لابه لای این اخبار شهادت محمد شوکه مان کرد. لیاقتش شهادت بود اما برای ما سخت بود. محمد رفیعیان همیشه مظلوم بود و زحمتکش . از بچگی با این که عضوی از خانواده متمول بود ، اما همیشه روی پای خودش ایستاد. در سال های بعد از شهادتش مظلومیت او همیشه ذهنم را مشغول می کرد و آزارم می داد. با اینکه مسئولیت بالایی در تیپ الغدیر داشت اما هیچ گاه ندیدم خیابانی، بلواری یا مکانی به نامش باشد و همین عزمم را برای نوشتن از خلق و خو و مرامش جزم کرد تا شاید بتوان او را بهتر به جوانان و مردم این مرزو بوم معرفی کرد. جالب اینکه در تیپ و لشکرهای دیگر برای خودش اسم و رسمی داشت و به نیکی از او یاد می کردند. آنچه در صحبت های فرماندهان و هم رزمانش بیشتر به چشم می آمد ولایت پذیری ، قدرت مدیریت ، برنامه ریزی و آینده نگری وی بود...
نوشته: مریم تجملیان(کارمند کتابخانه وزيری یزد).