خاطرات سرتیپ دوم ابوالحسن ایزدجو ( به مناسبت سالگرد بازگشت آزادگان به کشور)
26 مرداد ماه ، سالگرد بازگشت آزادگان به کشور عزیزمان است . در 26 مرداد 1369 میهن اسلامی شاهد حضور آزادگان سرافرازی بود که پس از سال ها اسارت در زندان ها و اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند. در این میان ستاد رسیدگی به امور آزادگان که در 22 مرداد 69 تشکیل شده بود و به تبادل انبوه اسرا پرداخت. این ستاد با مساعدت و همراهی دیگر دستگاه ها، تبادل حدود چهل هزار آزاده را با همین تعداد اسیر عراقی انجام داد.
آزادگان، با ایمان راسخ خود در برابر همه فشارهای جسمی و روحی دشمنان ایستادند و روابط اجتماعی جامعه کوچک اردوگاهی خود را بر پایه اخلاق حسنه بنا نهادند و از شکنجه های مزدوران بعث هراسی به خود راه ندادند. آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و راضی ترین کسان به قضای الهی بودند. اینان سینه هایی فراخ تر از اقیانوس داشتند که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند، آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسیات رهایی یافته بودند.
و امروز یادآور بازگشت غرور آفرین مردان و زنان آزاده ای است که پس از تحمل سال ها شکنجه و دوری از عزیزان خویش، به وطن بازگشتند و به انتظار میلیون ها ایرانی پایان دادند. در این روز، شکیبایی مادران، پدران، همسران و فرزندان این آزاد مردان به بار نشست و سال های نگرانی و شوق دیدار به پایان رسید و وعده الهی تحقق یافت: «و بشر الصابرین».
بخش تاریخ شفاهی مرکز اسناد آستان قدس رضوی طی پروژه ای در فاصله سالهای 80-83 تعداد 260 ساعت مصاحبه و از 83 تا 98 بطور پراکنده مصاحبه هایی با آزادگان، ایثارگاران و جانبازان عزیز داشته، که یک نمونه از این مصاحبه ها که با یکی از آزادگان سرافراز، سرهنگ ابوالحسن ایزدجو است بیان می گردد.
سرهنگ ابوالحسن ایزدجو متولد 1336 از بازنشستگان ارتشی شهرمان مشهد است که هشت سال در میدان های جنگ ایران و عراق حضوری فعال داشته و در پایان نیز با خاطره تلخ اسارت در شهریور 1367 جنگ برایش تمام نشد. وی از آن دسته از فارغ التحصیلان دانشکده افسری بود که بورسیه آلمانش با شروع انقلاب کنار رفت و در مهر ماه 1359 همزمان با آغاز جنگ در 34 روز مقاومت خرمشهر حضور داشت. اولین خاطره تلخ وی تسخیر آن شهر بود و سپس در قالب لشکر 77 ثامن الائمه در تمام جبهه های غرب و جنوب جنگید. گر چه جنگ از ابتدا تا انتهایش برای او همواره با سختی و مرارت و غم بود ولی نتیجه تلاش وی و از خود گذشتگی و جانفشانی اش را اکنون در زحمات فرزندانش می بیند . شش فرزند وی همگی دکترای تخصصی در رشته های مختلف پزشکی بوده که اکنون مشغول خدمت به مردم شهر و کشور هستند.
مشروح مصاحبه ایشان که در بهار سال 98 در بخش تاریخ شفاهی مرکز اسناد صورت گرفته، به فداکاری ها و تلاش ها و شهدای لشکر 77 در طی دوران 8 سال دفاع مقدس پرداخته است. در ادامه خاطره ای از دوران اسارت، درسال 68 از زبان ایشان ارائه می گردد.
خاطره ای از دوران اسارت
«در بهمن ماه سال 68 برای تنبیه دوره ای اسرا ، 12 نفر از ما افسران را از اردوگاه شماره 19 صلاح الدینِ تکریت بیرون آوردند. در میان داد و فریادهای اعتراضی دوستان هم بندی اسیر؛ ما با اتوبوس دور و دورتر شدیم. ما دسته ای از افسران اسیر شده شهریور 67 یعنی بعد از جنگ بودیم که هیچ صلیب سرخی ما را ندیده بود و مخفیانه نگهداری میشدیم.
وارد بغداد شدیم و ساختمانی حدود 20 طبقه که گویا متعلق به استخبارات عراق بود و همه از ناراضیان حکومتی تا اسرای افسر و درجه دار و سرباز و بسیجی در آنجا بازجویی و شکنجه می شدند. در سلول تاریک و کوچکی در طبقه همکف بدون هیچ کفشی که برای ما 12 نفر جای کافی نداشت؛ وارد شدیم که از شدت سرما پا به کف اتاق سیمانی می چسبید و بعد از مدتی پیاده روی نتیجه گرفتیم که لباس های تنمان را کف زمین قرار دهیم تا دچار یخ زدگی نشویم . مدتی طول کشید تا شب هنگام سمُّن (تکه نان عراقی) خالی و خشک به ما دادند و بعد اجازه دادند برای استفاده از سرویس بهداشتی از در خارج شویم. اما از همان جا کابل زدن و کتک زدن ها هم شروع شد. در بازگشت به اتاق تلاش یکی از دوستان برای رساندن صدای اعتراض به رییس زندان با شلاق های پیایی نگهبان ها به صورت و شکستن دندانهایش مواجه شد. یکی از آنها که فارسی می دانست گفت مرگ تان حتمی است. هیچ کس نمی داند شما اسیر هستید. فردا کشته می شوید و شما را در گودالی می ریزیم و سرتان خاک می کنیم و هیچ کس نمی فهمد کی و کجا بودید. شکستن روحیه صبر و امید و نوید هر روزه مرگی خاموش در روزهای تلخ اسارت شگرد مهم عراق برای زندانیان بی نام و نشان بود. روزها به همین منوال و در بی خبری سپری شد تا اینکه از فرط گرسنگی و کبودی و خونریزی ناشی از ضربات کابل و باتوم دیگر امیدی به زنده بودن نداشتیم که یک شب زندان بانی آرام از پنجره سلول نگاهی کرد. با زبانی شکسته بسته گفتم تو مسلمانی؟ چرا نمی گویی چه خبر است و ما چه می شویم. چرا هیچ صحبتی نمی شود و اینجا اذیت می شویم. او گفت: بروید خدا را شکر کنید در طبقات بالا اسیران بسیجی و مردمی هستند و بعثی ها هیچ رحم و مروتی به کسی ندارند و هر شب ناخن ها را با انبر می کنند و صورتها را با تیغ زخمی می کنند و حتی از شدت شکنجه تعدادی هم کشته می شوند. من مسلمان نیستم اما یک انسان هستم و مسیحی. سعی می کنم در توان خودم به شما کمک کنم.
او در فاصله چهار ساعتی که آنجا بود. برایمان یک پتو و دو پارچ شیر داغ و تکه هایی نان آورد. بعد از هفت روز در آنجا اولین بار بود که رمقی می گرفتیم و متوجه شدیم خدا ما را فراموش نکرده. قبل از ساعت پنج صبح وسایل را از ما گرفت در حالی که اشاره می کرد اگر بعثی ها بفهمند تکه ای نان به شما داده ام اعدامم حتمی است. اما خوشحال بودیم در آن شرایط سخت و موقعیت خطرناک یکی هوای ما را داشت».
فصلنامه،پژوهشنامه مطالعات آرشیوی
فصلنامه ای است علمی–تخصصی درحوزه اسناد مکتوب وشفاهی که قصد دارد پژوهش هایی را باتکیه براسناد موجود در آستان قدس و سایر مراکز آرشیوی منتشرکند.