متن سی‌و‌هشتمین ‌نشست ادبی خوانش متون کهن
۱۳۹۸-۰۶-۲۴
متن سی‌و‌هشتمین ‌نشست ادبی خوانش متون کهن، 14 شهریور 98(دهه اول محرم)، با موضوع: بررسی امام حسین علیه السلام و منتخب اشعار وقایع عاشورا در شعر عمان سامانی

متن سی‌و‌هشتمین ‌نشست ادبی خوانش متون کهن، 14 شهریور 98(دهه اول محرم)
 موضوع: بررسی امام حسین علیه السلام و منتخب اشعار وقایع عاشورا در شعر عمان سامانی

بند اول
کیست این پنهان مرا در جان و تن؟
کز زبان من همی گوید سخن

این که گوید از لب من راز، کیست؟
بنگرید این صاحب آواز، کیست؟

در من این‌سان خود نمایی می‌کند
ادعای آشنایی می‌کند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب! نیاید کاین منم

متصل‌تر با همه دوری، به من
ازنگه با چشم و از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گویی‌اش، اسرارهاست

بند12

اول آدم، ساز مستی، ساز کرد
بیخودی، در بزم خلد آغاز کرد

برق عصیان، صفوتش را خانه سوخت
شمع سوزان شد، پر پروانه سوخت

نوح تا گردید با مستی قرین
شد به غرقاب بلا، کشتی نشین

مست شد ایوب، ز آن جام بلا
گشت از آن، بر رنج کرمان مبتلا


بیم آن بد کز بلیات و علل
ره کند در خانۀ صبرش، خلل

در خلیل آن شعله تا شد، شعله زن
کرد اندر آتش سوزان، وطن

زد چو یونس از سرمستی قدم
ماهی اندر دم، کشید او را به دم

تا فلک می‌رفت او را از زمین
ذکر: "انی کنت من الظالمین"

یوسف از مستی چو دل، آگه شدش
جا ز دامان پدر، در چه شدش

تا سر یعقوب از آن، پرشور شد
از غم یوسف، دو چشمش کور شد

مست از آن جام بلا شد، تا کلیم
سالها در تیه محنت، بد مقیم

عیسی از مستی قدم‌بردار شد
لاجرم سر منزلش، بر دار شد

احمد از آن باده تا شد سرگران
کرده بر وی رو، بلا از هر کران

شور آن صهبا در آن قدسی دهن
گشت سنگی عاقبت، دندان شکن

مرتضی ز آن باده تا گردید مست
لاجرم در آستین بنمود، دست

پشه‌گان را دستخوش شد، ژنده پیل
شیر غران، گشت موران را، ذلیل

مجتبی ز آن باده تا سرمست گشت
شد دلش خون و فرود آمد به طشت

بند13
باز بینم رازی اندر پرده‌ای
هست دل را، گوئیا گم کرده‌ای

هر زمان از یک گریبان سر زند
گه برین در، گاه بر آن در زند

کیست این مطلوب؟ کش دل در طلب
نامش از غیرت نمی‌آرد به لب

در بساط این و آن جویای اوست
با حدیث غیرش اندر جستجوست

وه! که در دریای خون افتاده‌ام
با تو چون گویم که چون افتاده‌ام؟

بیخود آنجا دست و پایی می‌زنم
هر که را بینم، صدایی می‌زنم

وه! که عشق از دانشم بیگانه کرد
مستی این دل، مرا دیوانه کرد

یا رب! آفات دل از من دور دار
من نمی‌گویم، مرا معذور دار

مدتی شد با زبان وجد و حال
با دلستم، در جواب و در سؤال

گویم:" ای دل! هرزه گردی تا به کی؟
از تو ما را، روی زردی تا به کی؟

عزم بالا، با همه پستی چرا؟
کاسه‌لیسا! این همه مستی چرا؟

تا به چند از عقل و دین، بیگانگی؟
دیده واکن، وا نه این دیوانگی

مشتم اندر پیش مردم، وامکن
پرده داری کن، مرا رسوا مکن

غافلی کز این فساد انگیختن
مر مرا، واجب کنی خون ریختن؟

دل مرا گوید که: دست از من بشوی
دل ندارم، رو دل دیگر بجوی

مانع مطلب، برای چیستی؟
پردگی رازا! تو دیگر کیستی؟

بحر را موجی بود از پیش و پس
آن کشاکش را، ز خود دانسته خس!

باد را گردی بود از پس و پیش
در هوا مرغ آن دهد، نسبت به خویش!

تا نپنداری ز دین آگه نی‌ام
با خبر از هر در و هر ره نی‌ام

هست از هر مذهبی، آگاهی‌ام
اللّه اللّه، من حسین اللهی‌ام

بنده‌ی کس نیستم تا زنده‌ام
او خدای من، من او را بنده‌ام

نی شناسای نبی ام، نی ولی
من حسینی می‌شناسم،بن علی
بند14

باز آن گوینده، گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد

هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش، آواز خویش

تا ببینم اینکه گوید راز، کیست؟
از زبان من سخن پرداز کیست؟

این منم یا رب! چنین دستانسرا؟
یا دگر کس می‌کند، تلقین مرا؟

این منم یارب! بدین گفتار نغز؟
یا که من چون پوستم، گوینده مغز؟

شوخ شیرین مشرب من! کیستی؟
ای سخنگوی از لب من، کیستی؟

قصه‌یی مطلوب می‌گویی، بگو
نکته‌ای مرغوب می‌گویی، بگو

زود باشد کاین می پر مشعله
عارفان را جمله سوزد، مشغله

رهروان زین باده، مستیها کنند
خودپرستان، حق پرستیها کنند
بند 15
ورود حضرت به صحرای کربلا

گوید او، چون باده خواران الست
هر یک اندر وقت خود، گشتند مست

ز انبیا و اولیا، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام

نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بد پا تا به‌سر مست، آن رسید

آنکه بد منظور ساقی، مست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد

گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنون

خیره شد تقوی و زیبایی به‌هم
پنجه زد درد و شکیبایی به‌هم

سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین

زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر

عیش و غم، مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین، توأم شد و اشفاق و قهر

ناز معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی

عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا به‌قاف

از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هرچه آید، پیشتر

گفت: "اینک آمدم من ای کیا!"
گفت: "از جان آرزومندم بیا"

گفت: "بنگر، بر زدستم آستین"
گفت: "منهم برزدم دامان، ببین"

لاجرم زد خیمه، عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین

بی قرینی، با قرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد، لامکان

کرد بر وی باز، درهای بلا
تا کشانیدش به دشت کربلا

داد، مستان شقاوت را خبر
"کاینک آمد آن حریف در به‌در

نک نمایید آید آنچ از دستتان
می‌رود فرصت، بنازم شستتان"

سرکشید از چار جانب، فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج

یافت چون سرخیل مخموران، خبر
کز خمار باده آید درد سر

خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را

گفتشان: "ای مردم دنیا طلب!
اهل مصر و کوفه و شام و حلب!

مغزتان را شور شهوت، غالب‌است
نفستان جاه و ریاست، طالب‌است

ای اسیران قضا! در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟

همره ما را هوای خانه نیست
هرکه جست از سوختن، پروانه نیست

نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گو، میا، هر کس ز جان دارد دریغ

جای پا، باید به‌ سر بشتافتن
نیست شرط راه، رو برتافتن"

بند 16

هرکه بیرونی بد از مجلس گریخت
رشته‌ی الفت ز همراهان گسیخت

دور شد از شکرستانش، مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس

خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان، خانه خالی ساخته

پیر می‌خواران، به صدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست

محرمان راز خود را خواند پیش
جمله را بنشاند، پیرامون خویش

با لب خود، گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت، باز کرد

جمله را کرد از شراب عشق، مست
یادشان آورد، آن عهد الست

گفت: "شاباش این دل آزادتان
باده خوردستید، بادا یادتان

یادتان باد ای فرامش کرده‌ها!
جلوه‌ی ساقی ز پشت پرده‌ها

یادتان باد ای به دلتان، شور می!
آن اشارت‌های ساقی، پی ز پی

اینک از هر گوشه‌، ای جم غفیر!
مر شما را می‌زند ساقی، صفیر

کاین خمار، آن باده را بد در قفا
هان و هان! آن وعده را باید وفا

گوشه چشمی می‌نماید گاه گاه
سوی مستان می‌کند، خوش خوش نگاه"
بند 20
ز آن نمی‌آرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید به گوش

باروش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان، در بر مهتاب نیست

رحمت آرد بر دل افگار ما
بخشد او بر ناله‌های زار ما

اندک اندک دست بر دارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور

سرخوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل، پا نهد دامن کشان؟

عاشقان خویش، بیند سرخ رو
خون روان از جسمشان، مانند جو

غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک

جان به کف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز

بر غریبی‌شان کند، خوش خوش نگاه
بر ضعیفی‌شان بخندد، قاه قاه

لب چو بربست آن شه دل‎دادگان
حر، ز جا جست، آن سر آزادگان

گفت: کای صورتگر ارض و سما!
ای دلت، آینه‌ی ایزد نما!

اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام، سنگ

باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله

شورش اندر مغز مستان آورم
می بیاد می پرستان آورم

پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت: "احسنت، انت فی الدارین حر"

قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان، یاد داد
بند 21

دوش گفتم با حریفی با خبر
"کاندرین مطلب، مرا شو راهبر

دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر، آخر این ایمان چه بود؟

اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن

آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز"

"گفت اینجا نکته‌ای هست ای خبیر!
زد چو سالک، دست بر دامان پیر

خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد به رحمانی فریق

نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی

آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد، سد راه

مانع هرگونه تدبیرش شود
رو نهد هر سو، عنان‌گیرش شود

تلخ سازد، آب شیرینش به کام
گام نگذارد که بر دارد ز گام

گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او

ور فشرد از همت او، پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات

پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد

آن عنانگیر، از وفا یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود

ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
روشناس قیروان تا قیروان

نفس دیدم، بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست

اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم"

این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد

کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او از هر مسلمان، پیش بود
بند22
باز لیلی زد به گیسو، شانه را
سلسله جنبان شد این دیوانه را

سنگ بر دارید ای فرزانگان!
ای هجوم آرنده بر دیوانگان!

از چه بر دیوانه‌تان، آهنگ نیست؟
او مهیا شد، شما را سنگ نیست

عقل را با عشق، تاب جنگ کو؟
اندرین جا سنگ باید، سنگ کو؟

باز، دل افراشت از مستی علم
شد سپهدار الم، جف القلم
گشته با شور حسینی، نغمه گر
کسوت عباسیان کرده به بر

جانب اصحاب، تازان با خروش
مشکی از آن حقیقت پر، به دوش

کرده از شط یقین، آن مشک، پر
مست و عطشان همچو آب آورشتر

تشنه‌ی آبش، حریفان سر به سر
خود ز مجموع حریفان، تشنه‌تر

چرخ ز استسقای آبش در طپش
برده او بر چرخ، بانگ العطش

ای ز شط، سوی محیط آورده آب!
آب خود را ریختی، واپس شتاب

آب آری، سوی بحر موج خیز؟!
بیش ازین آبت مریز، آبت بریز
بند 23
شروع به مصیبت فخر الشهداء حضرت ابوالفضل العباس سلام الله علیه:
باز از میخانه، دل بویی شنید
گوشش از مستان، هیاهویی شنید

دوستان را رفت، ذکر از دوستان
پیل را یاد آمد از هندوستان

ای صبا ای عندلیب کوی عشق
ای تو، طوطی حقیقت گوی عشق

ای همای سدره و طوبی نشین!
ای بساط قرب را، روح الامین!

ای به فرق عارفان کرده گذار!
ای به چشم پاک بینان، رهسپار!

رو به سوی کوی اصحاب کریم
باش طایف، اندر آن والا حریم

در گشودندت گر اخوان از وفا
راه اگر جستی در آن دار الصفا

شو در آن دار الصفا، رطب اللسان
همطریقان را سلام از ما رسان

خاصه آن بزم محبان را، حبیب
گلشن اهل صفا را، عندلیب

اصفهان را، عندلیب گلشن اوست
در اخوت گشته مخصوص من اوست

گوی، ای جنت، به جست و جویتان!
تشنه لب کوثر، به خاک کویتان!

دستی این دست ز کار افتاده را
همتی این یار بار افتاده را

تا که بر منزل رساند بار را
پرکند گنجینة الاسرار را

شوری اندر زمره‌ی ناس آورد
در میان، ذکری ز عباس آورد

نیست صاحب همتی در نشأتین
همقدم عباس را، بعد از حسین

در هواداری آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
بند24
بیان کمال همت حضرت عباس
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال

"کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق

کس رسد در جذبه بر نور علی؟"
گفت: "اگر او ایستد بر جا، بلی"

لاجرم آن قدوه‌ی اهل نیاز
آن به میدان محبت، یکه تاز

آن قوی، پشت خدا بینان از او
و آن مشوش، حال بی دینان از او

موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کامل‌تر به جهد

طالبان راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل

بد بعشاق حسینی، پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو

می گرفتی از شط توحید، آب
تشنگان را می‌رساندی با شتاب

عاشقان را بود آب کار از او
رهروان را رونق بازار از او

روز عاشورا به چشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون

شد به سوی تشنه کامان، ره‌سپر
تیر باران بلا را شد سپر

بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز

اشک، چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک

تا قیامت، تشنه کامان ثواب
می‌خورند از رشحه‌ی آن مشک، آب

بر زمین، آب تعلق، پاک ریخت
وز تعین، بر سر آن، خاک ریخت

هستی‌اش را، دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان، چیزی نماند

بند27

از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:
بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه
از تعلق، گردی آید سد راه

پیش مطلب، سد بابی می‌شود
چهر مقصد را، حجابی می‌شود

ساقی! ای منظور جان افروز من!
ای تو آن پیر تعلق سوز من!

در ده آن صهبای جان پرورد را
خوش به آبی بر نشان، این گرد را

تا که ذکر شاه جان‌بازان کنم
روی در، با خانه پردازان کنم

آن به رتبت، موجد لوح و قلم
و آن به جانبازی، ز جانبازان، علم

بر هدف، تیر مراد خود نشاند
گرد هستی را، به کلی برفشاند

کرد ایثار، آنچه گرد آورده بود
سوخت هرچ، آن آرزو را پرده بود

چشم پوشید از همه آزادگان
از برادر، و ز برادرزادگان

از تعلق، پرده‌ای دیگر نماند
سد راهی، جز علی اکبر نماند

اجتهادی داشت از اندازه بیش
کان یکی را نیز بردارد ز پیش

تا که اکبر با رخ افروخته
خرمن آزادگان را، سوخته

ماه رویش، کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم، بر گل ورق

بر رخ افشان کرده زلف پر گره
لاله را پوشیده از سنبل، زره

نرگسش سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ طری

آمد و افتاد از ره، باشتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب

"کای پدر جان! همرهان بستند بار
ماند بار افتاده اندر رهگذار

هر یک از احباب، سرخوش در قصور
وز طرب پیچان، سر زلفین حور

گام‌زن، در سایه‌ی طوبی همه
جامزن، با یار کروبی همه

قاسم و عبداللّه و عباس و عون
آستین افشان ز رفعت؛ بر دو کون

از سپهرم، غایت دلتنگی‌ است
کاسب اکبر را، چه وقت لنگی‌ است؟

دیر شد هنگام رفتن، ای پدر!
رخصتی گر هست، باری زودتر"
بند28
جواب دادن آن ولی اکبر با توجهات و تفقدات مر نوردیده‌ی خود، علی اکبر را

در جواب ار تنگ شکر، قند ریخت
شکر از لب های شکر خند ریخت

گفت: "کای فرزند مقبل! آمدی؟
آفت جان! رهزن دل! آمدی؟

کرده‌ای از حق، تجلی ای پسر!
زین تجلی، فتنه‌ها داری به سر

راست بهر فتنه، قامت کرده‌ای
وه! کزین قامت، قیامت کرده‌ای

نرگست با لاله در طنازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است

از رخت، مست غرورم می‌کنی
از مراد خویش، دورم می‌کنی

گه دلم پیش تو، گاهی پیش اوست
رو که در یک دل نمی‌گنجد دو دوست

بیش ازین بابا! دلم را خون مکن
زاده‌ی لیلی! مرا مجنون مکن

پشت پا، بر ساغر حالم مزن
نیش بر دل، سنگ بر بالم مزن

خاک غم، بر فرق بخت دل مریز
بس نمک بر لخت لخت دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل، متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبت، سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا
بعد از آن؛ مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار

هرچه غیر از اوست، سد راه من
آن بت است و غیرت من، بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر توست
مانع راه محبت، مهر توست

آن حجاب از پیش، چون دورافکنی
من تو هستم، در حقیقت، تو منی

چون تو را او خواهد از من رو نما
رو نما شو، جانب او  رو نما"
بند31

در بیان مهیا شدن آن میدان مردی و پای در رکاب آوردن آن سید بزرگوار و مکالمات با ذوالجناح و ذوالفقار:
دیگرم شوری به آب و گل رسید
گاه میدان داری این دل رسید

نوبت پا در رکاب آوردن‌ است
اسب عشرت را سواری کردن‌ است

تنگ شد دل، ساقی! از روی ثواب
زین می عشرت، مرا پر کن رکاب

کز سر مستی، سبک سازم عنان
سر گران بر لشکر مطلب زنان

روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم

باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سر حلقه‌ی اهل یقین


چون‌که خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تنها بدید

قد برای رفتن از جا، راست کرد
هرتدارک خاطرش می‌خواست کرد

پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب

"کای سبک پر، ذوالجناح تیز تک!
گرد نعلت، سرمه‌ی چشم ملک!

ای سماوی جلوه‌ی قدسی خرام!
ای ز مبدأ تا معادت نیم گام!

ای به صورت، کرده طی آب و گل!
وی به معنی، پویه‌ات در جان ودل!

ای به رفتار از تفکر تیزتر!
وز براق عقل، چابک خیز تر!

رو به کوی دوست، منهاج من‌ است
دیده واکن، وقت معراج من ا‌ست

بد به شب، معراج آن گیتی فروز
ای عجب! معراج من باشد به روز

تو براق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من

بس حقوقا کز منت بر ذمت‌ است
ای سمت نازم، زمان همت‌ است

کز میان دشمنم آری برون
رو به کوی دوست گردی رهنمون"

پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست

"ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف!
مدتی شد تا که ماندی در غلاف

من تو را صیقل دهم از آگهی
تا تو آن آیینه را صیقل دهی
بند32
در بیان عنان گیری خاتون سراپرده‌ی عظمت و کبریایی حضرت زینب خاتون، سلام اللّه علیها:

خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان

سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را

در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلااش بر آسمان

"کای سوار سرگران! کم کن شتاب
جان من! لختی سبک‌تر زن رکاب


تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو"

شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه‌ی چشمی به آن سو کرد باز

دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان

زن مگو! مرد آفرین روزگار
زن مگو! بنت الجلال، اخت الوقار

زن مگو، خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین

باز، دل بر عقل می‌گیرد عنان
اهل دل را، آتش اندر جان زنان

می‌دراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را

پنجه اندر جامه‌ی جان می‌برد
صبر و طاقت را گریبان می درد

هر زمان هنگامه‌ای سر می‌کند
گر کنم منعش، فزون‌تر می‌کند

اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت

می‌کند مستی به آواز بلند
"کاین‌قدر در پرده مطلب تا به چند؟

سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم"

مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بی‌حاصل مده دیوانه را

کار عاقل، رازها بنهفتن‌ است
کار دیوانه، پریشان گفتن ا‌ست

خشت بر دریا زدن، بی حاصل‌ است
مشت بر سندان، نه کار عاقل‌ست

لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی، صعب است با دیوانگان

همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم، اصل و فرع را

همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن

غیرتی باید به مقصد رهنورد
خانه پرداز جهان، چه زن، چه مرد

شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو، چه معجر، چه کلاه
بند33
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:

پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد

همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن، آهسته بر گوشش کشید

"کای عنان گیر من! آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟

پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق‌ست این، عنان‌گیری مکن

با تو هستم جان خواهر! همسفر!
تو به پا این راه کوبی، من به سر

خانه سوزان را، تو صاحب‌خانه باش
با زنان در همرهی، مردانه باش

جان خواهر! در غمم زاری مکن
با صدا، بهرم عزاداری مکن

معجراز سر، پرده از رخ وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن

هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب! گر صدا گردد بلند
 
هر چه باشد تو علی را دختری
ماده‌شیرا! کی کم از شیر نری

با زبان زینبی، شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت

با حسینی‌لب، هر آنچ‌او گفت راز
شه به گوش زینبی، بشنید باز

گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق، آری بیان خواهد ز عشق

با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست

ای سخنگو! لحظه‌یی خاموش باش
ای زبان! از پای تا سر، گوش باش


تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه می‌گو‌ید جواب؟


گفت زینب در جواب آن شاه را
"کای فروزان کرده مهر و ماه را!

عشق را، از یک مشیمه زاده‌ایم
لب به یک پستان غم بنهاده‌ایم

تربیت بوده‌ست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان

تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام، خوردستیم می

هر دو در انجام طاعت، کاملیم
هر یکی، امر دگر را حاملیم

تو شهادت جستی ای سبط رسول!
من اسیری را، به جان کردم قبول"

بند36
در بیان توصیه‌ی آن مقتدای انام و سید و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تیمار بیمار خود، اعنی گرامی فرزند و والاامام السید السجاد، زین العابدین(ع) و تفویض بعضی ودایع که بآن حضرت برساند:

باز، دل را نوبت بیماری است
ای پرستاران! زمان یاری ا‌ست

جست و جویی از گرفتاران کنید
پرسشی از حال بیماران کنید

"عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری، چو بیماری دل"

پای تا فرقش گرفتار تب است
سرگران از ذکر یارب یارب است

رنگش از صفرای سودا، زرد شد
پای تا سر، مبتلای درد شد

چشم بیماران! که تان، فر هماست
اندر اینجا روی صحبت با شماست

هرکه را اینجا دلی بیمار هست
با خبر ز آن ناله‌های زار هست

می‌دهد یاد از زمانی، کآن امام
سرور دین، مقتدای خاص و عام

خواهرش را بر سر زانو نشاند
پس گلاب از اشک بر رویش فشاند

گفت: "ای خواهر! چو برگشتی ز راه
هست بیماری، مرا در خیمه گاه

جان به قربان تن بیمار او
دل فدای ناله‌های زار او

بسته‌ی بند غمش، جسم نزار
بسته‌ی بند ولایش، صدهزار

در دل شب گر ز دل آهی کند
ناله‌یی گر در سحرگاهی کند

ز آن مؤسس، این مقرنس طاق راست
ز آن مروج، انفس و آفاق راست

جان‌فشانی را فتاده محتضر
جان ستانی را ستاده منتظر

پرسشی کن، حال بیمار مرا
جستجویی کن، گرفتار مرا

ز آستین، اشکش ز چشمان پاک کن
دور از آن رخساره گرد و خاک کن

با تفقد بر گشابند دلش
عقده‌یی گر هست در دل، بگسلش

گر بود بیهوش، باز آرش به هوش
در وحدت اندر آویزش به گوش

آنچه بر لوح ضمیرت جلوه کرد
جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد

هرچه نقش صفحه‌ی خاطر مراست
و آنچه ثبت سینه‌ی عاطر مراست


جمله را بر سینه‌اش، افشانده‌ام
از الف تا یا، بگوشش خوانده‌ام

این ودیعت را پس از من، حامل اوست
بعد من در راه وحدت، کامل اوست


اتحاد ما ندارد حد و حصر
او حسین عهد و من سجاد عصر

من کی ام؟ خورشید و او کی؟ آفتاب
در میان، بیماری او شد حجاب

واسطه اندر میان ما، تویی
بزم وحدت را نمی‌گنجد دویی

عین هم هستیم مابی کم و کاست
در حقیقت، واسطه هم عین ماست

قطب باید، گردش افلاک را
محوری باید، سکون خاک را

چشم بر میدان گمار، ای هوشمند!
چون من افتادم، تو او را کن بلند

کن خبر، آن محیی اموات را
ده قیام، آن قائم بالذات را"

پس وداع خواهر غمدیده کرد
شد روان و خون روان از دیده کرد

ذوالجناح عشقش اندر زیر ران
در روش، گامی به دل، گامی به جان

گر به ظاهر، گام‌زن در فرش بود
لیک در باطن، روان در عرش بود

در زمین ار چند بودی، رهنورد
لیک سرمه‌ی چشم کروبیش، گرد

داد جولان و سخن کوتاه شد
دوست را، وارد بقربانگاه شد
 

 

 

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.