محرم آمد و آفاق، مات و محزون شد
بزرگداشت شهریار/ 27 شهریور 1398
نگاهی به اشعار عاشورایی شهریار در ماه محرم و نیز اشعار مقاومت و پایداری استاد شهریار در آستانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس
حماسه حسینی
محرم آمد و آفاق، مات و محزون شد
غبار محنت این خاکدان بگردون شد
به جامه¬های سیه کودکان کو دیدم
دلم بیاد اسیران کربلا خون شد
بیاد تشنه لبان کنار نهر فرات
کنار چشم من از گریه رود کارون شد
به خاندان رسالت ببین چه ظلمی کرد
فلک، که زینب کبری ز پرده بیرون شد
چو بر حسین بگریی بحشر خندانی
هر آن دو دیده که نگریست، سخت مغبون شد
چه آتشی است که میجوشد اشکها، گوئی
که چشمها همه کارون و سینه کانون شد
چه نوحه داشت سر نعش نوجوان حسین
هزار حیف که لیلا ز غصه مجنون شد
به سوز و ساز رباب شکسته دل پرسم
که شیرخواره، بخون غرقه از چه قانون شد
سر و بری که رسول خداش میبوسید
بزیر سم ستوران، خدای من چون شد
چه عالمی است که از بهر مهلت یک شب
شبیه شیر خدا نزد روبهی دون شد
گرفت مهلت و برگشت رو بخیمه شاه
به خاکبوسی آن خرگه همایون شد
امام گفت خدا یار تو که امشب نیز
توان به راز و نیاز خدای بیچون شد
سپس برادر با جان برابر از بر شاه
برفتن سوی شط فرات مأذون شد
نخورد آب که لب تشنه بایدم جان داد
بدوش، مشگ پر آب، از شریعه بیرون شد
ببازوان قلم، مشک آب بر دندان
شهید گشت و سماوات محو و مفتون شد
فدای همت و مهر و وفای تو عباس
که قد هر الفی پیش قامتت نون شد
حماسه ایست حسین از حماسه¬ها مافوق
هر آن حماسه که در وی رسید مادون شد
به عصر فردا آتش زدندشان بخیام
چنانکه شعله آتش بچرخ وارون شد
به خیمه¬های امامت چنان زدند آتش
که آهوان حرم سر بدشت و هامون شد
رسید نوبت زینب که شیرزاد علی است
جهان حیرت از این سربلند خاتون شد
بدوش، پرچم آتش گرفته¬ی اسلام
به قصر ابن زیاد و یزید ملعون شد
چنان بکوفت به تبلیغ دستگاه یزید
که خود یزید چومار فسرده افسون شد
حسین، عائله با خود نبرده بی تدبیر
که غرق حکمت او فکرت فلاطون شد
یزید جلوه کار حسین میپوشید
ز زینب است که این جلوه روزافزون شد
از این مبارزه بشکفت خاندان علی
چنانکه نسل پلید امیه موهون شد
سه سال بعد تنی ز آنهمه سپاه یزید
نبود زنده، چنان آسمان دگرگون شد
بنی امیه و آن دستگاه فرعونی
همان فسانه فرعون و گنج قارون شد
ولی حسین، علمدار عشق و آزادی
لقب گرفت و شهنشاه ربع مسکون شد
تو شاه دین چه جهادی براه دین کردی
که مکه هم، بتو ماه مدینه مدیون شد
خوشا بحال شما ای فدائیان حسین
که دین بخون شماها رهین و مرهون شد
چو نیک مینگری زنده این شهیدانند
وگرنه هر بشری زاد و مرد ومدفون شد
یزید، نخله اسلام ریشه کن میخواست
حسین بود که دین زنده تا به اکنون شد
سفینه¬های نجاتند جمله معصومین
ولی سفینه او رشگ فلک مشحون شد
کنون مقابر اینها بود زیارتگاه
کدام زنده به این افتخار مقرون شد
تو شهریار، بمضون، بلند دار سخن
هر آن سخن که جهانگیر شد بمضون شد
سلام
سلام ای جنگجویان دلاور نهنگان به خاک و خون شناور
سلام ای صخره های صف کشیده به پیش تانکهای کوه پیکر
صف جنگ و جهاد صدر اسلام صف عمّار یاسر، مالک اشتر
به قرآن وصف او بنیان مرصوص صف مولاعلی، سردار صفدر
صفی کان جا به فرمان نیست گوشی مگر گوشی که بافرمان رهبر
صفی کان جا میان آتش و دود در آویزد دل از دادارداور
در آن عرصه که نه چشم است و نه گوش نبیند چشم دل جز روی دلبر
شما را با لقاءاللّه، پیوست سر دست است و هر آنی میسّر
هنیئاً لک، که در یک طرفة العین به طوبا می چمی و حوض کوثر
شهادت برترین معراج عشق است گهش پروازی از جبریل برتر
ولیّ اللّه اعظم با شماهاست ملایک در رکابش یارویاور
همان سرچشمه ی نوری که چون مهر در او خیره ست چشم ماه و اختر
به خوزستان دفاع مرز اسلام نه خوزستان بگو صحرای محشر
گلوی ملّتت، شیپور جنگ است غریوش نعره ی «اللّه اکبر»
سلام ای شاهبازان شکاری هوا نیروز خونین یال و شهپر
به گاه صید شاهینی سبکبال به قاف قرب عنقایی موقّر
به چشم دشمنان شهباز و شاهین
به کام دوستان کبک و کبوتر
سلام ای کربلای خون هویزه حسینت بود با یاران دیگر
به خون آغشتگان بی سرو دست ردیف قاسم و عباس و اکبر
سلام ای خاندانهای شهیدان
پدر، مادر، برادر یا که خواهر
سلام ای پیرمردان مجاهد دل از جان کنده هم پای پیمبر
به جبهه خود حبیب بن مظاهر به پشت جبهه، سلمان و ابوذر
به جبهه سنگرت گرخاکریز است به پشت جبهه مسجدهاست سنگر
سلام ای شیرزنهای مبارز
کنیز زینب و زهرای اطهر
ربابا فرصتی با گریه هم نیست
سر قنداقه خونین اصغر
سلام ای ملت دایم به صحنه
خروشان سیل چون طوفان صرصر
به جنگل مانی از افشان و انبوه
به توفنده درختانی تناور
اگر مرد اید اگر زن، شیر گیرید
هژبران را چه جای ماده و نر
نماز جمعه دشمن شکن را
به پا دارید در اقطار کشور
به هر تکبیر او مستکبران را
خلد در حلق و حنجر خار و خنجر
سلام ای فاتحان جنگ بستان حماسه آفرینان غضنفر
سلام ای پاسدار کعبه ی عشق حریم عشق را چون حلقه بردر
به جان پروانه ی شمع جماران به دل گرم طواف حج اکبر
سلام ای ارتش جانباز اسلام
به سر، با هر صف سرباز، افسر
اگر ژاندارمری یا شهربانی
و گر بحری و بری یا همافر
مجهز با جهاز عشق و ایمان
هنرآموز یاران هنرور
بسیجی پرورانید و عشایر
که این خورشید باید ذره پرور
به پنج انگشت خود مشتی بسازید
پی کوبیدن صدام کافر
سلام ای کودکان انقلابی
هم از خون خونبهای شیر مادر
خط رهبر صراط المستقیم است نه راه باختر پویی نه خاور
بهشتی هست از زهرا به تهران
که هر دم لاله ها می کارد، احمر
رجایی ها در آنجا باهنرهاست
مفتح ها، شریعت ها، مطهر
مجاهد آیت الله طالقانی
به نستوهی و بستیزی اباذر
بهشتی، ماه مظلوم شهیدان
به هفتاد و دو تن، رخشنده گوهر
همانا داستان کربلا بود
که هم با قرن دوم شد مکرر
چه چمران و چه فلاحی و یاران
همه سرکرده و سردار و سرور
شهیدان جهاد، آغشته با خون چمن های خزان، گل های پرپر
جوانانی شمار از اختران بیش
پسر چون ماه و چون خورشید دختر
بدین خونها، بهشتی می خورد آب
به عطر سدره و طوبی معطر
نویدت می دهم مهدی موعود
سرافشانیش و بفشاریش در بر
ولیکن لطف حق با شرط تقواست
ظهورش را تویی مصداق و مظهر
شما، کلالعجب خواهید دیدن
همان فرمایش مولا به منبر
شهیدان سربرآرند از دل خاک
عزیزان بازیابی در برابر
شما ای زمرهی معلول و مصدوم
سلامت باز مییابید یکسر
ظهور مهدی موعود خواهید
دل بشکسته با این حال مضطر
خدایا نایب مهدی رساندی
به مهدی هم رسان احسان به آخر
سلام ای لشکر اسلام پیروز
تو را هر دو جهان باید مسخر
خدایت وعده فتح و ظفر داد
همه مستضعفین خواهی مظفر
تو هم با خون پاکان شهریارا بشوی اوراِق از این دیوان و دفتر
مثنوی مولانا در خانقاه شمس تبریزی
می رسد هردم صدای بالشان
می رویم ای جان به استقبالشان
کاروان کوی دلبر می رسد
هر زمانم ذوق دیگر می رسد
های و هیهای شتربانان شنو
شور و شهناز حدی خوانان شنو
عارفان بسته قطار قافله
سوی ما با زاد راه و راحله
نامنظم می رسد بانگ جرس
در شما افتادشان گویی نفس
کاروان ایستاد گویی هوشدار
صیحه مُلاست ای دل گوش دار:
"شهر تبریز است کوی دلبران
ساربانا بار بگشا ز اشتران"
شهر تبریز است و مشکین مرزو بوم
مهد شمس و کعبه مُلای روم
کاروانا خوش فرود آی و درآی
ای به تار قلب ما بسته درآی
شهر ما امشب چراغان می کند
آفتاب چرخ مهمان می کند
شب کجا و میهمان آفتاب
این به بیداریست یا رب یا به خواب
شهر ما از شور، لبریز آمده ست
وه که مولانا به تبریز آمده است
امشب آن دلبر میان شهر ماست
آنچه بخت و دولت است از بهر ماست
آنکه آنجا میزبان شمس ماست
یک شب اینجا میهمان شمس ماست
اینک از در می رسد سلطان عشق
مرحبا ای حسن بی پایان عشق
پا به چشم من نه ای جان عزیز
جان به قربان تو مهمان عزیز
در دل ویران ما گنجی بیا
گر چه در عالم نمی گنجی بیا
تو بیا ای ماه مهر آیین ما
ای تو مولانا جلال الدین ما
ما همه ماهی و تو دریای ما
آبروی دین ما دنیای ما
سعدیا کنزاللغه، قاموس تو
او همه دریا و اقیانوس، تو
هر چه فردوسی بلند آوا بود
چون رسد پیش تو مشتش وا بود
گر نظامی نقشبند زر ناب
زر نابش پیش تو نقشی بر آب
***
بیدلان آغوش جانها واکنید
اشک شوق قرنها دریا کنید
ماهی دریای وحدت می رسد
شاه اقلیم ولایت می رسد
امشب ای تبریزیان غیرت کنید
آستین معرفت بالا زنید
هفت قرن از وی شکرخایی کنیم
یک شبش باری پذیرایی کنیم
کاروان عرشیان مهمان ماست
قدسیان بنشسته پای خوان ماست
***
چشم بندیم و خود از سر واکنیم
با روان عرشیان رویا کنیم:
خیمه ها بینم به آیین وشکوه
دایره چون رشته ای از تل و کوه
خیمه سبز و بلند تهمتن
زآن فردوسی است آن والا سخن
خیمه مُلا سپید و تابناک
منعکس در وی صفای جان پاک
خانقاهی رشک فردوس برین
خیمه ها چون غرفه های حور عین
حوریانش طرفه رفت و رو کنند
عطرش از گیسوی عنبر بو زنند
بر در هر خیمه نرمین تخت پوست
تا نشاند دوست را پهلوی دوست
با تبرزینی که عشق چیره دست
شاخ غول نفس را با آن شکست
بر سر بشکشته شاخ غولها
خرقه ها آویزه و کشگولها
بر فراز خرقه ها بسته رده
تاجهای ترمه ای سوزن زده
بر در و دیوار، با کلک صفا
قصه هایی نقش از عشق و وفا
صوفیان را خرقه تقوی به دوش
در تکاپو بینم و در جنب و جوش
خانقه را عشرت آیین می کنند
شمع ها را عنبرآگین می کنند
پرسه را شیخ شبستر می زند
هو زنان هر گوشه ای سر می کشد
***
و آن عقب آتش بسان تل گل
دیگجوش شمس حق در قل و قل
شیخ صنعان دوده دار خانقاه
دود و دم را خیمه چون خرگاه ماه
دیگجوش شمس خود معجون عشق
می پزد بر سینه کانون عشق
آبش از طبع روان مولوی
بنشن از عرفان شمس معنوی
غلغل از چنگ و چغور لولیان
جوشش از رقص و سماع صوفیان
سبزه اش از خط سبز شاهدان
دم در او داده دعای زاهدان
ادویه در وی نظامی بیخته
ملحش از تک بیت صائب ریخته
عمعق آلو از بخارا داده است
لیمویش ملای صدرا داده است
زیره اش از مطبخ شاه ولی
شعله اش از غیرت مولا علی
هیمه اش از همت آزادگان
دودش از آه دل دلدادگان
سوز عشقش پخته و پرداخته
کاسه اش از چشم عاشق ساخته
سفره را شیخ شبستر، میزبان
گلشن رازش دعای سفره خوان
***
مرحبا ای عاشقان بیقرار
مرحبا ای چشمهای اشکبار
جان و دل را صحنه، رفت و رو کنید
از سرشک آب از مژه جارو کنید
عود سوزید و سمن سایی کنید
با صد آیینه خود آرایی کنید
پرده پندارها بالا زنید
غرفه های چشم جانها وا کنید
شانشین چشم دل خالی کنید
شاه را تصویر آن بالا زنید
سینه ها سازید چون آیینه پاک
بو که بینم آن جمال تابناک
دورباش شاه پشت در رسید
پیر دربان هو حق از دل برکشید
***
چشم جان بیدار این دیدار دار
پرده را برداشت پیر پرده دار:
اینک آمد از در آن دریای نور
موسئی گویی فرود آید ز طور
زیر یک بازو گرفته بوسعید
بازوی دیگر جنید و بایزید
خیمه بر سر داشته خیام از او
غاشیه بر دوش شیخ جام از او
طلعتی آیینه دریای نور
قامتی هیکل نمای کوه طور
گیسوانی، هاله صبح ازل
حلقه خورشید حسن لم یزل
چشم می بیند به سیمای مسیح
گوش می پیچد در آیات فصیح
چون توانم نقش آن زیبا کشید
چشم من حیران شد و او را ندید
او همه سر است چون فاشش کنم
وصفی از خورشید و خفاشش کنم
کس نداند فاش کرد اسرار او
هر کسی از ظن خود شد یار او
وصف حال من در او بیحال به
هم زبان راز داران لال به
***
دست شوق از آستین های عبا
بر شد و شد جامه ها بر تن قبا
خرقه پوشان محو استغنای او
خرقه از سر برده پیش پای او
شمس، کتفش بوسه داد و پیش راند
بردش آن بالا و بر مسند نشاند
دست حق گویی در آغوشش کشید
پرده ای از نور سرپوشش کشید
عشق می بارد جمال پیر را
می ستاید حسن عالمگیر را
***
می رسند از در صفاکیشان او
پادشاهانند درویشان او
عارفان چون رشته های لعل و دُر
شمس را صحن و سرای دیده پر
گوش تا گوش فضای خانگاه
پر شد از پروانگان مهر و ماه
شمس حق خود خرقه بازی می کند
شاه را مهمان نوازی می کند
صائبا بانگ خوش آمد می زند
یاری شیخ شبستر می کند
مثنوی خوانان حکایت می کنند
وز جداییها شکایت می کنند
شمع و مشعل نورباران می کنند
حوریان گویی گل افشان می کنند
بر در و دیوار می رقصد شعاع
صوفیان در شور رقصند و سماع
خواند خاقانی قصیدت ناتمام
ساز آهنگ غزل دارد همام
شرح شورانگیز عشق شهریار
در غزل می پیچد و سیم سه تار
***
عارفان بینی و انفاس و عقول
سر فرو بر سینه لطف و قبول
پیش در شیخ بهایی یک طرف
دست بر سینه، سنایی یک طرف
ابن سینا می برد قلیان شاه
فخر رازی انفیه گردان شاه
آبداری عهده فیض دکن
دهلوی استاده پای کفش کن
شاعر طوس آب بسته کشته را
هم غزالی پنبه کرده رشته را
رودکی گهگاه رودی می زند
خوش سمرقندی سرودی می زند:
"بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی"
سعدی آن گوشه قیامت می کند
وصف آن رخسار و قامت می کند
خواجه با ساز خوش و آواز خوش
خوش فکنده شوری از شهناز خوش
شیخ عطار آن میان با مشک و عود
چشم بد را می کند اسفند، دود
مجلس آرایی نظامی را رسد
آن سخن پرداز نامی را رسد
نظم مجلس با نظامی داده اند
جام پیمودن به جامی داده اند
می کشد خیام خم می به دوش
بر شود فریاد فردوسی که نوش
مستی ما از شراب معنوی است
نقل ما نای و نوای مثنوی است
هدیه ما اشک ما و عشق ما
عشوه ابروی او سرمشق ما
***
چشم ازاین رویای خوش وامی کنیم
عشق را با عقل سودا می کنیم
شاهنامه طبل ما و کوس ماست
مثنوی چنگ و نی و ناقوس ماست
در نی خلقت خدا تا دردمید
نیز نی نالان تر از ملا که دید؟
یا رب این نی زن چه دلکش می زند
نی زدن گفتند؟ آتش می زند
"آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد"
این قلندر وه چه غوغا می کند
گنبد گردون پر آوا می کند
چون کتاب خلقت است این مثنوی
کهنگی در دم در او یابد نوی
جزء و کل از نو به هم انداخته
محشری چون آفرینش ساخته
هر ورق صد صحنه سازی می کند
هر سخن صد نقش بازی می کند
هر سخن چندین خبر از مبتداست
باز خود مبدای چندین منتهاست
چون سخن هم مبتدا شد هم خبر
یک جهان مفهوم می گیرد به بر
هم به آن قرآن که او را پاره، سی ست
مثنوی قرآن ِ شعر پارسی ست
شاهد اندیشه ها شیدای او
مغزها مستغرق دریای او
***
مولوی خاطر به عشق شمس باخت
وین همه دیوان به نام شمس ساخت
نی همین بر طبع ملا، آفرین
آفرین بر شمس ملا آفرین
شمس ما کز بی زبانی شکوه کرد
در زبان شعر ملا جلوه کرد
دل به دردش کآمد از داغ زبان
حق بدو داد این زبان جاودان
جاودان است این کتاب مثنوی
جاودان باش ای روان مولوی
***
جشن قرن هفتم ملای روم گرچه
برپا گشته در هر مرز و بوم
لیک ملا شمس را جویا بود
هر کجا شمس است آنجا می رود
شمس چون تبریزی و از آن ماست
روح ملا هم یقین مهمان ماست
شهریارا طبع دلکش داشتی
وقت مهمانان خود خوش داشتی