غنچه در خزان (از کربلا تا خرابه شام)/ محمد تيموري
۱۳۹۸-۰۷-۱۳
دختر 3 ساله امام حسین علیه‌السلام، حضرت رقیه سلام‌الله علیها، پس از حوادث ناگوار شهادت پدر و عزیزانشان در عاشورا و تحمل سختی‌های اسارت، در آغازین روزهای ماه صفر به شهادت رسیدند... به یاد آن بزرگ بانوی کوچک، کتاب غنچه در خزان، معرفی شد.

غنچه در خزان (از کربلا تا خرابه شام)/ محمد تيموري.- يزد: کوثر هدايت، ‎۱۳۸۱.
دختر 3 ساله امام حسین علیه‌السلام، حضرت رقیه سلام‌الله علیها، پس از حوادث ناگوار شهادت پدر و عزیزانشان در عاشورا و تحمل سختی‌های اسارت، در آغازین روزهای ماه صفر به شهادت رسیدند... به یاد آن بزرگ بانوی کوچک، کتاب غنچه در خزان معرفی می‌شود:
تویی آن دختر زیبای کوچک                           به دنبال پدر، با پای کوچک
تو با این کوچکی روحت بزرگ است              نباشد جایت این دنیای کوچک
تو را با آن شکیبایی توان گفت                    که هستی زینب کبرای کوچک
سلام ما به رقیه، دختر سیدالشهدا علیه‌السلام، که زینب علیه‌السلام فرمود شهادت رقیه، کمرم را خم و موی مرا سفید کرد و زینب در بازگشت به کربلا، با اندوه صدا زد، برادر جان همه کودکان را که به من سپرده بودی همراه خود آوردم، مگر رقیه‌ات، که او را در شام با دل غمبار به خاک سپردم.
در بخشی از خرابه‌ی شام پنجاه کودک و زن با لباسهایی پاره پاره و پاهایی برهنه، پر از زخم و آبله بر بستر خاک و بر گرد آتشی که رو به خاموشی است و از آن دودی به هوا بلند است آرمیده‌اند.
در بخش دیگر خرابه‌ی بدون سقف، دو نفر با کمک دیوار به نماز ایستاده‌اند، یک مرد و یک زن. زین‌العابدین و زینب. زین‌العابدین علیه‌السلام با بدنی ضعیف و استخوانی و زنجیرهای سنگین بر سر و گردن و پا که خون از زیر آن جاری است. و زینب سلام‌الله علیها، با قامتی خمیده.
دورتادور خرابه در محاصره‌ی نگهبانان مسلح. کم کم صدای بزن و برقصی که از داخل قصر کنار خرابه به گوش رسید فروکش می کند و چراغهای تالارها یکی پس از دیگری خاموش می شود. دیگر سکوت است و ظلمت.
زین العابدین در قیام است و زینب در تشهد که ناگاه صدای گریه‌ی بلند کودکی سه چهارساله؛ فضای خرابه را پر می‌کند. زیب با عجله سلام می‎دهد و دوان دوان خود را بر بالین کودک می‌رساند و او را در آغوش می‌گیرد. غنچه های مروارید گونه‌ی اشک را از باغچه‌ی گونه‌های پوسته پوسته شده و آفتاب سوخته‌اش می چیند. رقیه در خواب بابا را دیده است که دست بر سرش می‌کشیده است و حالا بابا را می‌خواهد و بلندبلند گریه می‌کند.
با بهانه‌گیری و گریه‌ی او زنها و بچه‌های دیگر هم گریه می‌کنند و فریاد می‌کشند و موهایشان را می‌کنند و صورتهایشان را می‌خراشند. نگهبانان از خواب پریده با ته نیزه و لگدها به پهلوی آنان می‌زنند تا شاید ساکت شوند اما صدای فریادها بیشتر می‌شود.
زین‌العابدین با غل و زنجیرهای گردن و دست و پا به زحمت پیش می‌آید و نگهبانی با نیزه محکم به زین العابدین می‌زند و طوری او را به عقب هل می‌دهد که رو به پشت به زمین می‌افتد و باز نگهبان فریاد می‌زند:
 ساکت! یزید بیدار می‌شود و مردم به اینجا می ریزند و دیگر نگهبانان هم مشغول ضرب و شتم می‌شوند که چراغهای کاخ یزید روشن می‌شود و جمعیت زیادی اطراف خرابه جمع می‌شوند و نگهبانان اطرا خرابه مردم رادور می‌کنند که به نظر می‌رسد عده‌ای بسوی خرابه می‌آیند و با نیزه و لگد، همه را، از دور رقیه دور می‌کنند و می‌گویند: بروید کنار، یزید تحفه ای برای رقیه فرستاده است.

ادامه‌ی معرفی کتاب غنچه در خزان به مناسبت شهادت بزرگ بانوی سه ساله، رقیه بنت الحسین علیه‌السلام
 
بجز رقیه همه ساکت می‌شوند و کنار می روند و بی سر و صدا اشک می ریزند و رقیه لحظه‌ای به بیرون خرابه چشم می‌دوزد و طبقی در دست ماموران و پارچه‌ای روی آن می‌بیند.
مامور طبق به دست پیش می‌آید و سینی را در برابر رقیه می‌گذارد. رقیه باز هم به بیرون از خرابه نگاه می‌اندازد. انگار هنوز هم در انتظار است. انتظار آمدن کسی عزیز و محبوب مثل پدر!...
و رقیه با سر پدر لب به سخن می‌گشاید...
باباجان!...
بابا جان! آن شبی که توی خواب از روی شتر افتادم زمین...
باباجان! حالا که سرت اینجاست پس تنت کجاست؟...
باباجان! عمه زینب چقدر کوچک شده، موهایش سفید شده، پیر شده و موقع راه رفتن دولادولا راه می رود تازه یک دستش را به زانویش و یکی را به کمرش  می‌گیرد. باباجان!...  باباجان...
...کم کم هوا تاریک شد و شب اول یتیمی ما از راه رسید. آن شب بدترین و ترسناک ترین شب عمر من بود. یک شب سیاه و زشت و ترسناک که تمامی نداشت.
عمه زینب همه زنها و بچه‌ها را توی خیمه های نیمه سوخته جا داد، خودش هم ماند بالای سر زین‌العابدین که داشت در تب می‌سوخت اما هر دقیقه صدای گریه و ناله و بهانه‌گیری زنها و بچه‌هایی که توی چادرهای دیگر بودند او را به این طرف و آن طرف می‌کشید. خدا می‌داند عمه آن روز و آن شب چه قدر به این ور و آن ور می‌دوید، آن هم در بین نگهبان‌های نیزه به دست و بداخلاق و بی‌رحمی که خیمه‌ها را محاصره کرده بودند...
آن شب عمه نماز شب را ترک نکرد، هر طوری بود، نماز شب را در آن خیمه نیمه سوخته خواند؛ ولی نشسته! من خیلی وقتها دیده بودم که عمه نماز می‎خواند هم روز و هم شب و هم نصف شب. اما این دفعه اولی بود که می‌دیدم دارد نمازش را نشسته می‌خواند...
با با جان! اینها که گفتم فقط ذره ای بود از درد دلم با تو، هنوز خیلی حرف دارم که برایت بگویم. اما دیگر...
کم کم صدای رقیه ضعیف و ضعیف‌تر می‌شود تا اینکه کاملا قطع می گردد و لحظه‌ای بعد در حالی که محکم سر پدر را به سینه چسبانیده است به روی خاک سرد کف خرابه می‌غلتد و به خوابی عمیق فرو می‌رود، خوابی که هرگز بیدار نمی‌شود.
ناگاه صدای خرابه‌نشینان به نوحه و عزا بلند می‌شود و از فراز گلدسته مسجد جامع شام صدای موذن به گوش می‌رسد. " اشهد ان محمدا رسول الله"  

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.