نجمه سیددخت کتابدار اجرای زنگ کتاب دبستان دولتی امام حسن مجتبی علیه السلام
۱۳۹۸-۰۸-۰۲
نجمه سیددخت کتابدار اجرای زنگ کتاب دبستان دولتی امام حسن مجتبی علیه السلام واقع در انتهای بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک. برای دانش آموزان پسر این مدرسه


     به نام آن که خود را قصه گو خواند                                             حقایق را،  لباس از قصه پوشاند
اولین زنگ کتاب
دبستان دولتی امام حسن مجتبی علیه السلام.
انتهای بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه  19/9 ساعت 30/14 کلاس پنجم به تعداد 25 نفر دانش آموز
قصه های شیرین مثنوی (1384). نویسنده: جعفر ابراهیمی شاهد. تهران: نشر پیدایش.
داستان دوستی موش و قورباغه آبی. در مضمون این داستان این ضرب المثل نهفته است:
کبوتر با کبوتر باز با باز                                                 کند همجنس با همجنس پرواز
راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار بازار معانی چنین نقل کرده اند که موشی بر لب جویباری لانه داشت. او هر روز پس از زدن آفتاب از لانه بیرون می آمد و در اطراف جویبار قدم می زد و دانه ای می خورد. این موش چیزی در زندگی کم نداشت، فقط یک غم داشت و آنهم اینکه او تنها بود و دوستی نداشت. از قضای روزگار این موش با قورباغه ای آشنا می شود و این دو تصمیم می گیرند که با هم دوست شوند. اما از آنجایی که قورباغه در آب و موش در خشکی زندگی می کنند و امکان صدا زدن همدیگر نیست، لذا موش تصمیم می گیرد ریسمانی پیدا کند و یک سر ریسمان را به پای خود و سر دیگر آن را به پای قورباغه ببندد تا هر زمانی که با قورباغه کار داشت، این ریسمان را تکان دهد و قورباغه با تکان ریسمان به سطح آب بیاید. القصه یک روز بازی شکاری در حال پرواز در آسمان بود که چشمش به موش می افتد که در کنار جویبار استراحت می کند.....................
همین تاریخ  ساعت 30/15 کلاس ششم به تعداد 18 نفر دانش آموز
قصه‌هاي برگزيده از سندبادنامه و قابوسنامه(1392). نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: پژمان رحيم‌زاده. ويراستار: زهرا موسوي. تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه.

داستان صبر روباه
در روزگاران قدیم که مردم برای محافظت از خودشان در اطراف قلعه هایشان دیوارهای بلند بنا می کردند، روباه گرسنه ای در اطراف این قلعه پرسه می زد که بوی گوشت و پوست به مشامش خورد، لذا از راه رودخانه وارد قلعه شد و با بو کشیدن خودش را به خانه دباغ باشی قلعه رساند و دلی از عزا به در آورد و شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. دباغ باشی که متوجه ردپای روباه شده بود و می دانست این روباه از طریق رودخانه وارد قلعه می شود، یک شب تا صبح در کنار رودخانه به کمین روباه نشست و زمانی که روباه وارد قلعه شد و راه خانه دباغچی را گرفت، راه رودخانه را با خاک و چوب بست. وقتی روباه برگشت و با بسته شدن رودخانه مواجه شد همین که خواست برگردد، دباغچی با چوب محکم بر سر روباه کوبید و روباه قصه ما نقش زمین شد. دباغچی با خود گفت یا روباه مرده است و یا زنده می ماند، چنانچه زنده بماند این ضربه درس عبرتی می شود که دیگر در اطراف قلعه پرسه نزند. القضا از آنجایی که ضربه کاری نبود و همچنین بخت با روباه یار بود، روباه زنده ماند ولی خود را به مرگ زد و تا صبح لب رودخانه ماند، از آنجایی که در قلعه بسته بود، چنانچه در قلعه پرسه می زد سگهای قلعه او را تکه تکه می کردند، لذا با خود گفت بهتر است خود را به مرگ بزنم و صبح زمانی که در قلعه را باز می کنند، فرار کنم. صبح روز بعد مردم در اطراف جسد روباه جمع شدند و پیرمردی با دیدن جسد روباه گفت که بهتر است مقداری از موی روباه را بکنم چون شنیده ام که با سوزاندن موی روباه سحر و جادو باطل می شود. در همین زمان پیرزنی از روستای بالای قلعه آمد و گفت: شنیده ام که گوش روباه....................................

دومین زنگ کتاب

دوشنبه  3/10 ساعت 30/14 کلاس چهارم به تعداد 20 نفر دانش آموز
قصه‌هاي خوب براي بچه‌هاي خوب(1387). نگارش مهدي آذر يزدي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه.
داستان روباه مکار
روزی روباهی از گذرگاهی می گذشت و از آنجایی که خیلی گرسنه بود با خود فکر می کرد که امروز چگونه یکی دیگر از حیوانات جنگل را گول بزنم و او را بخورم که ناگهان در راه چشمش به ماهی افتاد که در وسط راه بر روی علف ها افتاده است. لذا با خود گفت چگونه ممکنست این ماهی اینجا افتاده باشد؟ اینجا که کنار رودخانه نیست که بگویم از داخل رودخانه به بیرون پرت شده است و یا آشپزخانه ای باشد که محل طبخ غذا باشد، حتما کلکی در کار است، من بی گدار به آب نمی زنم، باید بگردم  و یکی از حیوانات جنگل را پیدا کنم و از طریق او به این ماهی برسم. روباه همین طور که می رفت در راه به میمونی رسید. میمون با دیدن روباه به بالای درختی پرید تا از شر روباه در امان باشد. روباه که این حرکت میمون را دید به میمون گفت ای میمون باهوش مگر خبر نداری که در جنگل تمام حیوانات جمع شده اند و شیر را به خاطر ظلم و ستم فراوانی که به حیوانات جنگل روا داشته است از جنگل بیرون کرده اند و همه حیوانات به این نتیجه رسیده اند که تو باید رئیس جنگل باشی، اکنون با من به جنگل بیا ....................
همین تاریخ ساعت 30/15 کلاس ششم به تعداد 25 نفر دانش آموز.
بازار عطاران: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي(1386). نويسنده جعفر ابراهيمي (شاهد)؛ تصويرگر محمدمهدي طباطبائي.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان.

داستان درزی( خیاط) زیرک
در روزگاران قدیم خیاطی زندگی می کرد که این خیاط بسیار ماهر بود، او آنچنان مهارتی در کار خود داشت که گوی سبقت را از تمام خیاطها ربوده بود. اما این خیاط یک عیب داشت و آن اینکه از پارچه های مشتریانش آنچنان با مهارت می دزدید که اصلا مشتریها متوجه نمی شدند ولی در آخر تکه های دزدیده شده را به آنها نشان می داد و می گفت که این تکه را از پارچه ات برداشته ام و تو اصلا متوجه نشدی. مشتریان با اینکه می دانستند او پارچه می دزدد ولی به خاطر مهارت زیادی که در خیاطی داشت به او چیزی نمی گفتند. القصه اینکه روزی در قهوه خانه روستا جوانی باهوش با صدای بلند اعلام کرد که می خواهد دست خیاط را رو کند و مانع از این شود که او به دزدیدن پارچه های مردم ادامه دهد. لذا اعلام کرد که حاضر به شرط بندی است و در صورتی که کسی بتواند این شرط را از او ببرد  و خیاط بتواند از پارچه این جوان باهوش بدزدد، اسب سفیدش را به برنده شرط تقدیم می کند.................

سومین زنگ کتاب

دوشنبه 10/10 ساعت 30/9 کلاس سوم به تعداد 32 نفر دانش آموز

فلفل نبين چه ريزه، سه قصه از ازوپ(1370). کتابي از لين مانسينگر؛ بر اساس ترجمه‌اي از مهرخ مهرافشار؛
بازنويسي م. آزاد، وحيد نيکخواه آزاد.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان.
داستان موش موشک
در یک جنگل خیلی بزرگ موشی زندگی می کرد که این موش خیلی کوچک و ریزه میزه بود؛ به طوری که حیوانات جنگل او را موش موشک صدا می زدند. این موش هر روز در جنگل راه می افتاد و این آواز را می خواند                  فلفل نبین چه ریزه                                                        بشکن ببین چه تیزه
روزی از روزها شیر در حال استراحت بود که صدای موش را شنید و از این حرف موش به خنده افتاد و به موش گفت: آخر تو با این جثه کوچک چه کاری از دستت برمی آید که انجام دهی، تو آنقدر ضعیف هستی که کاری از دست تو بر نمی آید ولی مرا ببین که چقدر قوی هستم و هر کاری از عهده من بر می آید و در جنگل کسی به قدرتمندی من پیدا نمی شود. روزی شیر در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به طناب یکی..........

همین تاریخ  ساعت 30/10 کلاس چهارم به تعداد 23 نفر دانش آموز
داستان صبر روباه
در روزگاران قدیم که مردم برای محافظت از خودشان در اطراف قلعه هایشان دیوارهای بلند بنا می کردند، روباه گرسنه ای در اطراف این قلعه پرسه می زد که بوی گوشت و پوست به مشامش خورد، لذا از راه رودخانه وارد قلعه شد و با بو کشیدن خودش را به خانه دباغ باشی قلعه رساند و دلی از عزا به در آورد و شبهای بعد هم همین کار را تکرار کرد. دباغ باشی که متوجه ردپای روباه شده بود و می دانست این روباه از طریق رودخانه وارد قلعه می شود، یک شب تا صبح در کنار رودخانه به کمین روباه نشست و زمانی که روباه وارد قلعه شد و راه خانه دباغچی را گرفت، راه رودخانه را با خاک و چوب بست. وقتی روباه برگشت و با بسته شدن رودخانه مواجه شد همین که خواست برگردد، دباغچی با چوب محکم بر سر روباه کوبید و روباه قصه ما نقش زمین شد. دباغچی با خود گفت یا روباه مرده است و یا زنده می ماند، چنانچه زنده بماند این ضربه درس عبرتی می شود که دیگر در اطراف قلعه پرسه نزند. القضا از آنجایی که ضربه کاری نبود و همچنین بخت با روباه یار بود، روباه زنده ماند ولی خود را به مرگ زد و تا صبح لب رودخانه ماند، چنانچه در قلعه پرسه می زد سگهای قلعه او را تکه تکه می کردند، لذا با خود گفت بهتر است خود را به مرگ بزنم و صبح زمانی که در قلعه را باز می کنند، فرار کنم. صبح روز بعد مردم در اطراف جسد روباه جمع شدند و پیرمردی با دیدن جسد روباه گفت که بهتر است مقداری از موی روباه را بکنم چون شنیده ام که با سوزاندن موی روباه سحر و جادو از باطل می شود. در همین زمان پیرزنی از روستای بالای قلعه آمد و گفت: شنیده ام که گوش روباه..................
لازم به ذکر است که اینجانب تا کنون سه جلسه برنامه زنگ کتاب را  که هر جلسه شامل دو کلاس می شود، به شرح بالا در مدرسه مذکور اجرا کرده ام. کتابهایی که برای دانش آموزان این مدرسه انتخاب می شوند،  با مشاوره مدیر و مربیان پرورش فکری کودکان و نوجوان شماره 8 که در مجاورت کتابخانه غدیر باباعلی واقع شده است، انتخاب می شوند و تعدادی از کتابها هم از همین کانون تهیه می شوند. همچنین هر جلسه کتابهایی متعلق به گروه سنی دانش آموزان این مدرسه( گروه ب، ج) بین دانش آموزان توزیع می شود که آنها را به مدت یک هفته به امانت می برند، آن را خلاصه می کنند و در زنگ آئین نگارش خلاصه ها را به معلمشان ارائه می دهند.
در نهایت از مدیر محترم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره 8، سرکارخانم پورنیاکان و مربیان ساعی کانون و همچنین مدیر متعهد و دلسوز دبستان امام حسن مجتبی علیه السلام، جناب آقای باقری و تمامی معلمان صبور و خونگرم این مدرسه که نهایت همکاری را با اینجانب داشتند، صمیمانه تشکر می کنم.

چهارمین زنگ کتاب
دبستان امام حسن مجتبی (ع)
انتهای بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه  17/10 ساعت 30/14 کلاس ششم به تعداد 27 دانش آموز
راز آن درخت: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي (1386). نويسنده مصطفي رحماندوست؛ تصويرگر عطيه مرکزي.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان.
نقالان نقلهای ماندگار و نگارگران شیرین سخن و نغز گفتار چنین حکایت کنند که در زمانهای قدیم مردی بود که خواب نما شده بود، به طوری که فکر می کرد بدون رنج و زحمت به پول و ثروت می رسد و کارش هم این بود که شب و روز به درگاه خدا دعا می کرد که ثروت کلانی خدا به او بدهد:
او دعا می کرد دائم کای خدا                                        ثروتی بی رنج روزی کن مرا
این آدم خوش خیال که منتظر بود در آسمان باز شود و ثروتی هنگفت به خانه اش بیاورد، روزی در خانه اش نشسته بود که صدای وحشتناکی به گوشش رسید. گاوی که رم کرده بود آنچنان با زور و شتاب شاخ به در بسته او زده بود که در خانه را از جا کنده بود و وارد خانه او شده بود. مرد خوش خیال حمله گاو را به خانه اش به فال نیک گرفت و گفت خدا این گاو را فرستاده تا به من بگوید دعایت مستجاب شده، بنابرابن من به شکرانه اینکه دعاهایم مستجاب شده، این گاو را قربانی می کنم و گوشتش را بین فقرا تقسیم می کنم:
تا که روزی ناگهان در چاشتگاه                                  این دعا می کرد با زاری و آه
ناگهان در خانه اش گاوی بدید                                   شاخ زد، بشکست دربند و کلید
پس گلوی گاو ببرید آن زمان                                    بی توقف، بی تامل، بی امان
اطرافیان مرد دعاگو که می دانستند طرف آه ندارد که با ناله سودا کند، ناگهان او را خوشحال و خندان دیدند که بین مردم فقیر گوشت قربانی تقسیم می کند. خبر این اتفاق دهان به دهان گشت تا به گوش صاحب گاو رسید. صاحب گاو با عجله خودش را به در خانه او رساند و داد و فریاد به راه انداخت:
صاحب گاوش بدید و گفت هین                           ای به ظلمت گاو من کشته رهین
هین چرا کشتی، بگو، گاو مرا                               ابله طرار، انصاف اندر آ
صاحب گاو یقه مرد دعاگو را گرفت و او را به طرف قاضی برد تا ببیند داوود پیامبر(ع) که در آن زمان قاضی بود چه قضاوتی می کند....................
همین تاریخ  ساعت 30/15 کلاس ششم به تعداد 25 نفر دانش آموز
طوطي و بقال: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي(1386). نويسنده محمدرضا شمس؛ تصويرگر امير شعباني‌پور.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان.
سخنوران عرصه دانشوری و نقالان معرکه سخندانی رخش سخن را چنین به جولان در آورده اند که در روزگاران دور در میان بازار مرد بقالی بود که حلال و حرام را می شناخت و چشم و دل پاک بود ولی کسب و کارش کم رونق و روزی اش اندک بود. تا اینکه روزی نزدیک کاروانسرا چشمش به بازرگان هندی ای افتاد که قصد فروش طوطی سخنگوی را داشت، بقال تا طوطی را دید با خود اندیشید که این پرنده اقبال من است او را می خرم و به دکان می برم تا روزی اندکم بسیار شود:
در دکان بودی نگهبان دکان                                     نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بودی                                    در نوای طوطیان حاذق بودی
و اما راوی سخن چنین حکایت می کند که بقال دیگر آن بقال پیشین نبود، روز و شب در پی افزودن مال بود و کم می خورد و کم می پوشید و به طوطی هم سخت می گرفت.  تا اینکه روزی بقال که در دکان نبود موشی از گوشه دکان بیرون جست و به سوی خوراکیها رفت. از قضا گربه ای از آنجا می گذشت و در پی موش به دکان پرید، طوطی که گمان می کرد گربه در پی اوست بال و پری زد تا از دست گربه نجات یابد که ناگهان گوشه یکی از بالهایش به شیشه روغن گرفت و شیشه افتاد و روغن آن کف دکان ریخت. ساعتی بعد بقال به دکان آمد:
دید پر روغن دکان و جامه چرب                              بر سرش زد، گشت طوطی گر، ز ضرب
چون چشم بقال به شیشه شکسته و روغن ریخته افتاد، آه از نهادش برآمد و چوبدستی را برداشت و..............

لازم به ذکر است در انتهای کلاس با توجه به درخواست معلم کلاس ششم، 25 جلد کتاب با موضوع داستانهای امام زمان (گروه سنی ج) بین دانش آموزان این کلاس پخش شد.

پنجمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
 قصه ما مثل شد: صد و ده قصه مثل براي نوجوانان(1396). نويسنده: محمد ميرکياني؛ تصويرگر: محمدحسين صلواتيان.- مشهد: آستان قدس رضوي، شرکت به نشر، کتابهاي پروانه. جلد چهارم.
دوشنبه 24/10 ساعت  30/9 کلاس چهارم دبستان. تعداد دانش آموزان 23 نفر.
داستان مرد و مرغابی
روزی و روزگاری در زمان حضرت سلیمان پیامبر(ع) مردی به نزد ایشان آمد و گفت: ای پیامبر من مرغابی ام را گم کرده ام از تو می خواهم تا مرغابی را برایم پیدا کنی. حضرت فرمودند ساعتی دیگر به مسجد شهر بیا تا مرغابی تو را پیدا کنم. ساعتی بعد مردم در مسجد جمع شدند و پیامبر بر بلندی نشست تا همه او را ببینند. سلیمان(ع)  فرمود هرکس مرغابی این مرد را برداشته آن را پس بیاورد؛ هیچ کس جوابی نداد. پیامبر فرمود دیگر فرصت تمام است من کسی که مرغابی را برداشته می شناسم، چنانچه خود را معرفی نکند من نام دزد مرغابی را خواهم گفت. باز هم کسی جواب نداد تا اینکه پیامبر فرمود دزد مرغابی کسی است که..................
داستان صابون و مسافر
روزی و روزگاری رختشویی بود که هیچ کس از او دل خوشی نداشت. کار رختشوی این بود که رخت و لباس مردم را برای شستن می گرفت و آنهایی که گرانقیمت و نو بود، پس نمی داد و می گفت " گم شده". روزی مسافری خسته و گردآلود وارد آن شهر شد و برای آنکه لباسهایش را بشوید سراغ رختشویی را گرفت. رختشوی با مسافر گرم گفتگو شد و از کار و بارش پرسید. رختشوی همینکه فهمید این شخص مسافر است و لباسهایی گرانبهایی بر تن دارد، لباسهایش را گرفت و به مسافر گفت چند روز دیگر که برگردی و لباسهایت را ببینی باور نمی کنی که لباسهای خودت باشد، لباسهایت را چنان تمیز می شویم که آنها را نمی شناسی. چند روز بعد که مسافر برای گرفتن لباسهایش آمد...................
همین تاریخ. ساعت 30/10 کلاس ششم دبستان. تعداد دانش آموزان 27 نفر.
داستان دم گربه
روزی و روزگاری بود که ارباب ها و نوکرها بودند. بدین صورت که هرچه اربابها می گفتند نوکرها انجام می دادند. در یکی از این روزهای پاییزی که اربابی و نوکری در خانه تنها بودند، ارباب به نوکر خود گفت می خواهم به حجره بروم ولی نمی دانم هوا چه طور است؟ از اتاق بیرون برو و ببین که هوا چطور است؟ آیا باران می آید یا نه؟ نوکر که حال تکان خوردن نداشت گفت: ارباب آن گربه را داخل حیاط می بینید الان او را پیشت می کنم تا به اتاق بیاید و دست بر پشتش می کشیم، چنانچه پشتش خیس بود می فهمیم که باران می آید و چنانچه خشک بود که پیداست هوا آرام است و شما می توانید به حجره بروید. ارباب ساکت شد و حرفی نزد و بعد از مدتی گفت برو چوب نیم ذرع را بیاور تا چند قواره از این پارچه ها را اندازه  بگیرم. نوکر دوباره گربه را نشان داد و گفت:  ارباب من بارها دم این گربه را اندازه گرفته ام، دم گربه درست نیم ذرع است.  ارباب باز هم ساکت شد و دوباره گفت برو آن وزنه یک منی را بیاور. نوکر گفت: ارباب  من خود بارها گربه را.....................
داستان دزد و دهل
روزی و روزگاری دزدی می خواست وارد خانه ای شود. چند روز دور و بر خانه را گشت ولی از ترس مردم  نمی توانست وارد خانه شود. او از اینکه چند روزی خانه خالی است اطلاع داشت بنابراین تصمیم گرفت نیمه شب کلنگی را بردارد و دیوار  خانه را سوراخ کند و وارد خانه شود. نیمه شب مشغول کندن دیوار شد که ناگهان یکی از توی تاریکی به سراغش آمد. این شخص مرد فقیری بود که در کنج خرابه ای خواب بود و با سرو صدای زیاد بدخواب شده بود. دزد تا مرد فقیر را دید، فرار کرد ولی بعد فهمید که او آدم گرفتار و بینوایی است؛ بنابراین خود را کنار دیوار رساند. مرد بینوا از دزد پرسید این وقت شب اینجا چه می کنی؟ کمک نمی خواهی؟ دزد جواب داد.......................
لازم به ذکر است در انتهای کلاس به دانش آموزانی که توانسته بودند ضرب المثلهای مربوط به این چهار قصه را حدس بزنند، جوایزی به رسم یاد بود اهدا شد. در نهایت از معلمان صبور و دلسوز این مدرسه که هر هفته نهایت همکاری را با برنامه زنگ کتاب دارند، صمیمانه تشکر می کنم.

ششمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه اول بهمن. ساعت 30/14. کلاس ششم. به تعداد 25 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي برگزيده از کليله و دمنه(1392). نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: حسام‌الدين طباطبايي؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه.
داستان روباه حیله گر
در اخبار راویان آمده است که گرگ درنده ای بود که در صحرایی زندگی می کرد و هر حیوانی را که زورش می رسید می گرفت و از هم می درید و می خورد. یک روز که خیلی گرسنه بود در کنار بوته خاری خرگوشی را دید که خوابیده بود. پس پاورچین پاورچین پیش رفت و به خرگوش گفت: خیلی وقت است که احول ما را نمی پرسی؟ خرگوش که با وحشت از خواب پریده بود گفت: اختیار دارید من همیشه جویای احوال شما هستم و شما را دعا می کنم. گرگ به میان حرفش پرید و گفت: چاپلوسی نکن الان که گرسنه ام و جانت در دست من است، زبان بازی را کنار بگذار که می خواهم تو را بخورم. خرگوش گفت: درست است که من نمی توانم از دست شما فرار کنم ولی اگر اجازه دهید خوراک بهتری برای شما سراغ دارم. من لاغر هستم و استخوانی ولی در پشت این بیشه روباهی چاق را می شناسم که دارای گوشت لطیف و خوشمزه ای است. اگر مایل باشید با هم به خانه روباه برویم؛ چنانچه موفق به شکار او نشدید، مرا نوش جان کنید. گرگ قبول کرد و با خرگوش به طرف خانه روباه به راه افتادند. همینکه به خانه روباه رسیدند گرگ بیرون ایستاد و خرگوش وارد شد. خرگوش به روباه گفت: دوست عزیز مدتی است که دلتنگ تو بودم و فرصت دیدار میسر نمی شد؛ ولی اکنون دوست قدیمی را همراه آورده ام که تعاریف شما را زیاد شنیده و علاقه مند به دیدار شما شده است ؛ اگر اجازه دهی به محضر شما شرفیاب شود؟ روباه که خودش از آن حیله بازهای درجه اول بود از نحوه حرف زدن خرگوش فهمید که کاسه ای زیر نیم کاسه است و گرنه یک دید و بازدید که این همه تعارف نمی خواهد؛ بنابراین در جواب خرگوش گفت: خواهش می کنم شما با حرف هایتان مرا شرمنده می کنید؛ آه یادم رفت دیگ شیربرنج را از روی اجاق بردارم، من با اجازه شما به آشپزخانه می روم و آن را از روی اجاق بر می دارم. بنابراین به آشپزخانه رفت و از پشت پرده پنجره نگاه کرد تا ببیند مهمان خرگوش که پشت در ایستاده، چه کسی است؟.............................
همان تاریخ. ساعت 30/15. کلاس پنجم. به تعداد 18 نفر دانش آموز.
بازار عطاران: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي(1386). نويسنده جعفر ابراهيمي (شاهد)؛ تصويرگر محمدمهدي طباطبائي.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، ‎۱۳۸۶.
داستان دباغ در بازار عطاران
راویان اخبار و و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که در روزگار پیشین مردی می زیست که شغلش دباغی بود. او از زمان کودکی وارد این شغل شده بود و تمام مرارت های این شغل را به جان خریده و به مرتبه استادی رسیده بود. کارگاه مرد دباغ همیشه خلوت بود و دوستان او جرات نمی کردند وارد کارگاهش شوند؛ چون هیچ کس نمی توانست بوی بد و متعفن کارگاه دباغ را تحمل کند. روزی از روزها که مرد دباغ می خواست به کارگاه برود، همسرش خود را به دباغ رساند و گفت: ای مرد سر راه خود به بازار عطاران برو و شیشه ای عطر بخر. دباغ گفت: عطر را برای چه می خواهی نکند هوای جوانی به سرت زده است؟ همسر دباغ گفت: امشب می خواهیم به عروسی برویم، ای مرد تو هر شب بوی دباغ خانه را به خانه می آوری و دست و روی و موی تو بوی دباغی می دهد و من و فرزندانت هم بوی دباغ خانه تو را گرفته ایم؛ پس لااقل امشب که به خانه می آیی شیشه ای عطر بخر تا زمانی که به عروسی می رویم چند چکه عطر بر خود بپاشانیم و بدبو نباشیم و ریشخند خرد و کلان نشویم. مرد دباغ حرف همسر خود را پذیرفت و از خانه به سمت بازار عطاران رفت؛ ولی همینکه وار بازار شد حالش بد و بدتر شد و هر چه بیشتر وارد بازار می شد حالت تهوع و سرگیجه هم بر او غلبه می کرد تا اینکه بازار دور سرش چرخید و چرخید و حالش بدتر شد و تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد...............................
در انتهای هر دو کلاس به دانش آموزانی که موفق به حدس نتیجه اخلاقی دو قصه شدند، به رسم یادبود جوایزی اهدا شد.
هفتمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
مسئوول: جناب آقای باقری
دوشنبه هشتم بهمن. ساعت 30/9. کلاس پنجم. به تعداد 27 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي شیرین بوستان سعدي(1390). بازنويس: جعفر ابراهيمي(شاهد)؛ نقاشي: فرشيد شفيعي.- تهران: پيدايش.‎
حکایت لقمان
در زمانهای قدیم که ستمکاران و اربابان، انسانها را خرید و فروش می کردند و بردگی رواج داشت، مردی در کوچه و بازار می گشت و سراغ غلام خود را می گرفت. غلام آن مرد چند روز بود که از خانه خارج شده بود و دیگر بازنگشته بود. غلام این مرد، سیاهپوست بود بنابراین به هر سیاهپوستی که می رسید با دقت وراندازش می کرد. از قضای روزگار آن روز لقمان حکیم از آنجا می گذشت بنابراین تا مرد چشمش به لقمان افتاد به سویش دوید. لقمان حکیم سیاهپوست بود و شباهت بی اندازه ای به غلام آن مرد داشت؛ بنابراین مرد،  لقمان را گرفت و پس گردنی محکمی بر پشت گردنش زد و گفت: می دانی چند روز است که در پی ات می گردم؟ خانه و زندگی را رها کرده ای و رفته ای و برای خود می گردی؟ لقمان هر چه قسم خود که من غلام تو نیستم، مرد نپذیرفت و به زور و کشان کشان لقمان را به خانه اش برد و به کار گل واداشت....
الاغ مرده در کشتزار
در زمانهای نه چندان دور، مردی روستایی الاغ پیری داشت که خسته و بیمار بود، این الاغ حتی توانایی نفس کشیدن نداشت چه رسد به بار کشیدن. زمانی که الاغ مرد، مرد روستایی با خودش گفت: حالا که الاغ مرده و نمی تواند برایم بار کشد، بهتر است سرش را ببرم و بر جالیز آویزان کنم و به عنوان مترسک از آن استفاده کنم تا پرندگان و چرندگان و جوندگان نتوانند به بستانم آسیب برسانند.
جهان دیده پیری بر او برگذشت                                                چنین گفت خندان به ناطور دشت
مپندار جان پدر، کاین حمار                                                         کند دفع چشم بد از کشتزار
در این هنگام پیرمردی جهاندیده سر رسید و گفت: این الاغ تا زمانی که زنده بود، نمی توانست مگس را از خود براند، بر سر و گوشش چوب می زدی و او دم نمی زد، حالا که مرده چگونه می تواند پرنده ها و شغال و روباه و خرگوش را از مزرعه تو دور کند؟
که این، دفع چوب از سر و گوش خویش                                      نمی کرد تا ناتوان مرد و ریش...
بازار عطاران: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي(1386). نويسنده جعفر ابراهيمي (شاهد)؛ تصويرگر محمدمهدي طباطبائي.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان.
همان تاریخ. کلاس چهارم. ساعت 30/10. به تعداد 18 نفر دانش آموز
داستان مرد گل خوار
در روزگاران گذشته مردی می زیست که از زمان کودکی عادت به خوردن گل داشت. وقتی کودکی بیش نبود در یک روز بهاری، عطر خاک باران خورده به مشامش رسید و چنان از عطر خاک خوشش آمد که شروع به چشیدن طعم خاک کرد، این چشیدن همان و مبتلا شدن به خاک خواری همان. راویان اخبار چنین روایت کردند که این مرد در زمان جوانی عادت به خاک خواری را کنار گذاشت و دل به خوردن گل سرشوی نهاد.
گلی خوشبوی در حمام روزی                                       رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری                                        که از بوی  دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی ناچیز بودم                                              ولیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد                                        و گرنه من همان خاکم که هستم
او با گذشت زمان فهمیده بود که گل سرشوی خوشبوتر و خوش طعم تر از همه گلهاست، بنابراین هر کجا که پاره ای گل سرشوی را می دید با اشتیاق تمام شروع به خوردن آن می کرد. روزی از روزها مهمانی برای مرد گل خوار رسید و مادرش او را برای خریدن قند به عطاری فرستاد. عطار که مردی طمعکاری بود و از عادت گل خواری مرد اطلاع داشت، فورا نیرنگی ساخت و گفت:                         
گفت: گل، سنگ ترازوی من است                                          گر تو را میل شکر بخریدن است
راستش مدتی است رندی سنگ ترازوهایم را ربوده است و من مردی پیر و کم بینایی هستم. به هر حال گلی سرشوی دارم که می توانم از آن به جای سنگ ترازو استفاده کنم......................
در انتهای کلاس به دانش آموزانی که توانستند یک نتیجه اخلاقی درست از داستانها بگیرند، به رسم یادبود جوایزی اهدا شد.
                                                                                                               
هشتمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
 قصه‌هاي برگزيده از مرزبان‌نامه(1392). نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: علي خدايي؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتاب‌هاي شکوفه.
دوشنبه 15/11 ساعت  30/14 کلاس پنجم دبستان. تعداد دانش آموزان 32 نفر.
داستان شغال خرسوار
روزی بود و روزگاری بود. شغال مردم آزاری بود که در کنار یک باغ انگور لانه داشت. او هر روز از سوراخ آب به باغ می رفت و چون نمی توانست از شکل و رنگ انگورها بفهمد که کدام رسیده  و کدام ترش است، انگورها را خوشه به خوشه با دهان امتحان می کرد و هر خوشه ای که رسیده بود می خورد و هر خوشه ای که ترش بود زیر دست و پایش له می کرد و پای درخت می ریخت. صاحب باغ که از دست شغال به تنگ آمده بود و می دانست که شغال از راه آب وارد باغ می شود، روزی به کمین او نشست و همین که شغال وارد باغ شد، راه آب را بست و با چوب به دنبال شغال رفت و آنقدر او را زد که شغال بی حال نقش بر زمین شد و باغبان به گمان اینکه شغال مرده است، او را با بیل به بیرون باغ انداخت........
داستان سه دزد حریص
در زمانهای قدیم سه دزد بودند که با هم شریک شده بودند و در دزدیدن مال مردم به هم کمک می کردند و به خوردن مال مردم مشغول بودند. آنها انواع حیله ها را در دزدیدن مال مردم به کار برده بودند، اما از آنجایی که بار کج به منزل نمی رسد چند بار در شهر خودشان گیر افتاده بودند. بنابراین حاکم شهر دستور داده بود که آنها را وارونه سوار الاغ کنند و در شهر بچرخانند تا همه مردم آنها را بشناسند. این بود که آنها در آن شهر رسوا شدند و نمی توانستند در آنجا دزدی کنند، بنابراین با هم قرار گذاشتند که به دهات اطراف بروند و به ادامه کارشان بپردازند، اما از آنجایی که در دهات مردم همدیگر را می شناسند و وقتی دیدند در دهات هم نمی شود دزدی کرد، بنابراین برای ادامه راهزنی راه بیابانها را در پیش گرفتند.....
همان جلسه. ساعت 30/15 کلاس ششم  تعداد دانش آموزان 30 نفر.
قصه‌هاي برگزيده از کليله و دمنه(1392). نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: حسام‌الدين طباطبايي؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه.

داستان موش آهن خوار
روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای قدیم که بازرگانان خودشان برای خرید کالا به شهرها و کشورها مسافرت می کردند، بازرگانی بود که مقداری از سرمایه اش را در وطن باقی گذاشت که اگر در بیابان مالش را دزد برد هنگامی که به شهر خود باز می گردد، بی سرمایه نباشد؛ بنابراین سرمایه خودش را صد من آهن خرید و آنها را در خانه دوستش به امانت گذاشت و خودش به مدت یک سال به مسافرت رفت. زمانی که از مسافرت برگشت قیمت آهن خیلی بالا رفته بود بنابراین برای بازپس گرفتن آهنها به خانه دوستش رفت، دوستش که با گران شدن آهن به فکر خیانت افتاده بود در جواب بازرگان گفت: آهنها را در گوشه انبار قایم کرده بودم و الان متوجه شدم که موش همه آهنها را خورده است..............

داستان داوری گربه
در زمانهای قدیم در دامنه کوهی گروهی از مرغان وحشی زندگی می کردند و بر روی یکی از درختان آنجا زاغی آشیانه داشت، در همان حوالی هم کبکی زندگی می کرد که با این زاغ دوست و همسایه بود. روزی از روزها این کبک راه صحرا را در پیش گرفت و رفت و دیگر برنگشت. بعد از مدتی یک تیهوی خوش رنگ به آن محل رسید و چون خانه کبک را خالی دید آن را آب و جارو کرد و در آن منزل کرد. زاغ هم که از تنهایی و نداشتن همسایه خیلی دلتنگ شده بود اعتراضی نکرد و با یک دسته گل برای خوشامد گویی به سراغ تیهو رفت و گفت: خیلی خوش آمدی من در این گوشه صحرا تنها بودم و مرغان دیگر منزلشان دور از خانه من است خوشحال می شوم با من دوست شوی و با هم همسایه های خوبی باشیم. چندی گذشت و زاغ و تیهو داشتند با هم انس می گرفتند که یک روز ناگهان کبک از سفر باز آمد ..........
لازم به ذکر است که بعد از گذشت دوماه از برگزاری زنگ کتاب در مدرسه امام حسن مجتبی(ع)، شوق و علاقه بچه ها برای شنیدن داستان به قدری زیاد شده است که با اصرار و درخواست زیاد آنان برای اجرای برنامه زنگ کتاب در کلاسشان مواجه می شوم.                                                    

نهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه ششم اسفند ماه. کلاس پنجم. ساعت 30/9 صبح.  به تعداد 25 نفر دانش آموز.
قصه های گلستان و ملستان(1369). نگارش مهدی آذر یزدی. تهران: امیرکبیر، کتابهای شکوفه.
داستان فریب روباه
روزی بود و روزگاری بود. روزی روباهی به پیش شیری آمد و گفت: ای ارباب وضع خیلی خراب است، هیچ چیز برای خوردن پیدا نمی شود. آمده ام ببینم گوشتی برای خوردن در حضور شما هست؟ شیر جواب داد: به جان عزیزت من به مدت یک هفته است که گوشت نخورده ام، ولی در این نزدیکی سه گاو وحشی با هم زندگی می کنند که نمی توان به آنها نزدیک شد،  زیرا شاخهای بلندی دارند و از همدیگر دفاع می کنند. روباه جواب داد: اگر من بروم و بین آنها تفرقه بیندازم و آنها را یکی یکی جدا کنم چطور؟ شیر گفت: خیلی عالی است برو ببینم چه کار می کنی. روباه دوان دوان به سراغ گاوها رفت و دید بله سه گاو  قلچماق هستند: یکی سیاه، یکی سفید و یکی هم قهوه ای. بنابراین با چرب زبانی به سراغ گاوها رفت و گفت: من از جنگل فرار کرده ام زیرا در آنجا تامین جانی نداشتم، آنجا گرگ هست، پلنگ هست، شیر هست و دیروز شنیدم که شیر گفت است در این صحرا بوی گاو می آید. آمدم بگویم هوای خود را داشته باشید و اگر اجازه دهید من هم پیش شما بمانم. گاوها گفتند: خیالت راحت باشد. ما هوای خودمان را داریم، ما از روباه بدی ندیدیم و می توانی اینجا بمانی. شب که شد روباه رو به گاو قهوه ای و سیاه کرد و گفت: من خیلی می ترسم این گاو سفید خیلی بدجوری است زیرا در تاریکی پیداست و جای ما را به دشمن نشان می دهد. اگر موافق باشید شر گاو سفید را کم کنیم................

همان تاریخ. کلاس چهارم. ساعت 30/10. به تعداد 19 نفر دانش آموز.
قصه های خوب برای بچه های خوب(1394). نگارش مهدی آذر یزدی. تهران: امیرکبیر، کتابهای شکوفه.
داستان شغال زیرک
روزی بود و روزگاری بود. شغالی بود که در صحرایی زندگی می کرد و این شغال با تجربه و دانا بود و حیوانات وحشی از او نمی ترسیدند و با او مشورت می کردند. یک روز که شغال در کوه گردش می کرد چشمش به زاغ افتاد که بر در آشیانه اش نشسته و خیلی ناراحت است. شغال وقتی علت ناراحتی را پرسید زاغ جواب داد: مدتی است به بلایی گرفتار شده ام، دارم از زندگی سیر می شوم. یک حیوان بدجنس و بی انصاف در این کوه پیدا شده که روزگار مرا سیاه کرده است. شغال پرسید: کدام حیوان؟...................
لازم به ذکر است با توجه به درخواست دانش آموزان برای عضویت در کتابخانه، با توجه به نزدیکی کتابخانه مسجد امام جعفر صادق(ع) به بلوار صیاد شیرازی، آدرس این کتابخانه به دانش آموزان اطلاع رسانی شد تا برای ثبت نام به این کتابخانه مراجعه کنند. در انتها جوایزی به رسم یادبود به دانش آموزان علاقه مند به کتاب اهدا شد.
   
دهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه سیزدهم اسفندماه. کلاس پنجم. ساعت 30/14 صبح.  به تعداد 25 نفر دانش آموز.
قصه های شیرین بوستان سعدی(1382). جعفر ابراهیمی(شاهد). تهران: نشر پیدایش.
حکایت گدا و دارا
راویان اخبار و ناقلان آثار چنین نقل کرده اند که در زمانهای قدیم، مردی بسیار ثروتمند زندگی می کرد که هر چیزی که همه ثروتمندان دنیا داشتند، داشت. اما چند چیز را نداشت و آن چند چیز، کرم و بخشش و اخلاق نیکو و زیبایی دل بود. او بسیار خسیس بود، آنقدر خسیس که حتی تکه نانی به فقیری نمی بخشید و به قول معروف آب از دستش نمی چکید. روزی از روزها گدایی به در خانه این مرد ثروتمند آمد و درخواست کمک کرد. خدمتکار خانه در را گشود و گفت: ای گدای نگون بخت و بیچاره زود از اینجا برو................
حکایت گوسفند و جوان
راویان اخبار چنین نقل کرده اند که در زمانهای قدیم، جوانی از بازاری می گذشت و ریسمانی بر گردن گوسفندی بسته بود و آن را به دنبال خویش می کشید. گوسفند نیز به آرامی سر به زیر انداخته بود و در پی جوان می رفت. جوان در برابر قهوه خانه ای ایستاد و گوسفند را به تیرک جلو قهوه خانه بست و خود برای نوشیدن چای به قهوه خانه رفت. پیرمردی سپید موی که از دور جوان و گوسفندش را در حال آمدن دیده بود، رو به جوان کرد و گفت: این گوسفند چون به گردنش ریسمان بسته ای به دنبال تو می آید و گرنه در پی ات نخواهد آمد.
بدو گفت: این ریسمان است و بند                                که می آرد اندر پی ات گوسفند

همان تاریخ. کلاس ششم. به تعداد 30 نفر دانش آموز.
قصه های کلیله و دمنه(1389). نگارش مهدی آذر یزدی. تهران: امیر کبیر، کتابهای شکوفه.
داستان نیش عقرب
روزی بود و روزگاری بود. یک سنگ پشت و یک عقرب در همسایگی هم زندگی می کردند و این دو بسیار باهم دوست بودند به طوری که طاقت جدایی از همدیگر را نداشتند؛ تا این که در اطراف لانه شان اتفاقی افتاد که جانشان در خطر بود؛ به ناچار مجبور به ترک وطن شدند و در صحرا پیش می رفتند تا اینکه به رودخانه ای رسیدند. عقرب همین که آب را دید از رفتن باز ماند و گفت: دیدی به چه بلایی گرفتار شدیم؟ سنگ پشت گفت: ای دوست عزیز  غم مخور که ما با هم دوست هستیم، من می توانم به آسانی از آب بگذرم و پشت خود را همچون کشتی در اختیار تو می گذارم تا تو بر آن سوار شوی و به سلامت به آن سوی رودخانه برویم. بنابراین سنگ پشت عقرب را بر پشت خود سوار کرد و سینه بر آب نهاد و شروع کرد به شناکردن و رفتن. ناگهان سنگ پشت صداهای تیزی را از روی پشتش شنید و احساس کرد که چیزی بر پشتش کشیده می شود و عقرب در تلاش و کوشش است......................    
در پایان به دانش آموزانی که توانستند نتیجه اخلاقی درستی از داستان بگیرند، به رسم یادبود جوایزی اهدا شد.
                                                                                                        
یازدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه بیستم اسفند ماه. کلاس پنجم. ساعت 30/9 صبح.  به تعداد 25 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي برگزيده از شيخ عطار(1392). نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: محمد علي بني‌اسدي؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه.
داستان خداپرست
روزی بود و روزگاری بود. نیمه های یکی از شبها جبرئیل که فرشته خداست، شنید که خدا می گوید: بلی ای بنده خدا و به صدای دعای یکی از بندگانش جواب می دهد. جبرئیل با خود فکر کرد که این کدامیک از بندگان پاک خداست که خاطرش پیش خدا عزیز است؟ بنابراین در آسمان چرخی زد و هر جا که نشانی از بندگان خوب خدا داشت جستجو کرد و نشانی آن عابد را نیافت. بنابراین جبرئیل به نزد خدا برگشت و گفت: خدایا این کدامیک از بندگان خوب تو بود که تو صدایش را می شنیدی و به او توجه داشتی؟ خداوند فرمود: به دیر نزدیک شهر روم برو تا ببینی که این بنده مقرب چه کسی است؟ ...............
همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/10. به تعداد 19 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي برگزيده از سندبادنامه و قابوسنامه(1392). نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: پژمان رحيم‌زاده؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه.

داستان خیاط و کوزه

در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش بر سر گورستان بود و هر وقت مرده ای را به گورستان می بردند از جلو دکان خیاط می گذشتند. روزی خیاط به فکر افتاد که مردگان شهر را بشمارد و از آنجایی که خواندن و نوشتن نمی دانست، میخی به دیوار کوبید و کوزه ای به آن آویزان کرد و یک مشت ریگ پهلوی کوزه گذاشت. بنابراین هر وقت از جلو مغازه اش مرده ای را به گورستان می بردند یک سنگ به داخل کوزه می انداخت. خیاط آخر هر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگ ها را می شمرد و بدین ترتیب آمار مرده های شهر را محاسبه می کرد. اما از آنجایی که مرگ شتریست که بر در خانه همه می نشیند، روزی مرگ گریبان خیاط را گرفت و خیاط از دنیا رفت و دکانش بسته ماند. چند روز بعد مردی با خیاط کار داشت و چون دکان خیاط را بسته یافت از یکی از همسایگان سراغ خیاط را گرفت. همسایه گفت: خیاط در کوزه افتاد.
داستان حکایت خوب
یک شب هارون الرشید، خلیفه عباسی خوابی دید و صبح دستور داد تا تعبیرگویان و خوابگزاران حاضر شوند تا خواب او را تعبیر کنند؛ بنابراین آن روز دو نفر از تعبیرگویان حاضر شدند. خلیفه یکی را به حضور خواست و خواب خود را شرح داد. هارون الرشید گفت: خواب دیدم که دندانهایم یکی یکی از دهانم بیرون افتاد و هیچ دندان در دهان ندارم. خواب گزار گفت: خواب خوبی نیست. تعبیرش این است که همه خویشان و نزدیکان شما پیش از مرگ شما می میرند. هارون الرشید گفت: عجب تعبیر تلخی و دستور داد صد ضربه شلاق به خواب گزار بزنند. بعد تعبیرگوی دوم را حاضر کرد و خواب را شرح داد. خواب گزار گفت: تعبیرش این است که زندگی خلیفه از تمام خویشان و نزدیکانش درازتر است و عمر شما از همه بیشتر است. هارون الرشید گفت: عجب تعبیر شیرینی است و دستور داد صد سکه طلا به خوابگزار دوم پاداش بدهند. بعد وزیرش را خواست و گفت: بروید و از خوابگزار اول دلجویی کنید و به او چیزی بدهید؛ زیرا تعبیر اولی همان تعبیر دومی بود با این تفاوت که گفتار خوابگزار اول تلخ بود؛ اگر چه هر دو یک تعبیر کردند و یک چیز را بیان کردند ولی بیان اولی بد بود و بیان دومی خوب بود.   
لازم به ذکر است در انتهای هر دو کلاس به دانش آموزانی که بهتر از دیگران به قصه ها گوش دادند و توانستند قسمتی از داستان را حدس بزنند به رسم یابود جوایزی اهدا شد. همچنین با توجه به درخواست معلمان این مدرسه مبتنی بر دریافت عطر و نمک متبرک، تعدادی عطر و نمک به معلمان این مدرسه اهدا شد. 
دوازدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
سه شنبه بیستم فروردین ماه. کلاس پنجم. ساعت 30/8 صبح.  به تعداد 25 نفر دانش آموز.
نقاشان چيني و رومي: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي/ نويسنده مرجان فولادوند؛ تصويرگر مانلي منوچهري.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، ‎۱۳۸۶.
در سالهای دور در سرزمینی بزرگ پادشاهی جوان زندگی می کرد که می خواست به رسم همه شاهان، کاخی بسازد چنانکه آفتاب از یک طرف طلوع کند و ماه از طرف دیگر. بنابراین سربازان و جارچیان را به همه شهرهای جهان فرستاد تا بهترین معماران و سنگ تراشان را خبر کنند. سالها گذشت تا بهترین نقشه، ماهرترین معمار و سریعترین سنگ تراش انتخاب شدند و بعد از مدتی کاخ ساخته شد. اما پادشاه نقاشانی می خواست تا از دیوارهای سنگی، باغی و از سقفهای گچی، آسمانی آبی بسازند. بنابراین نقاشان از تمام جهان به کاخ پادشاه  آمدند؛ اما پادشاه فقط نقاشان..................
همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/9. به تعداد 19 نفر دانش آموز.
روزي روزگاري: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي/ نويسنده افسانه شعبان‌نژاد؛ تصويرگران عطيه بزرگ سهرابي، مرجان وفائيان.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، ‎۱۳۸۶
خانه تاریک
کودکی بود که پدرش از دنیا رفته بود و تابوت پدر بر دوش مردم به سوی قبرستان پیش می رفت. کودک که تاب دوری پدر را نداشت با خود نجوا می کرد: ای پدر تو را به خانه تنگ و تاریک می برند، به خانه ای که در آن نه فرشی است، نه چراغی، نه نانی، نه سقفی نه بامی نه چاه آبی و نه همسایه ای.... در سوی دیگر کودکی فقیر به همراه پدرش حرفهای طفل یتیم را شنید و به پدر گفت: پدر جان گمان می کنم پدر این طفل یتیم را به خانه ما می برند، زیرا این نشانیها نشانی خانه ماست.  

موذن زشت آواز
در شهری موذنی بود که بسیار بد آواز بود به طوری که هر وقت اذان می گفت مردم سردرد می شدند و کودکان از ترس از خواب می پریدند تا اینکه همراه با قافله ای عازم مکه شد. در میان راه به وادی کافران رسیدند و مردم از او خواستند تا در سرزمین کافران اذان نگوید تا جنگ پیش نیاید. موذن گوش نکرد و اذان گفت. چند لحظه بعد یکی از کافران هدایایی برای موذن آورد و سراغ او را گرفت و گفت: دختری دارم که آرزویش مسلمان شدن است و هر چه او را پند دادم که مسلمان نشود قبول نکرد تا اینکه صدای موذن شما را شنید و گفت این آواز زشت چیست؟ گفتم صدای اذان مسلمانان است بنابراین دست از مسلمانی کشید و کافر ماند و من اکنون در راحتی و آرامش هستم؛ حالا برای تشکر از این موذن زشت آواز، برایش هدیه آورده ام.   
زرگر عاقبت اندیش
روزی کسی نزد زرگری آمد و گفت: ترازویت را به من بده تا با آن مقداری زر وزن کنم. زرگر جواب داد: جارو ندارم. مرد گفت: من ترازو می خواهم. زرگر جواب داد: غربال ندارم. مرد ناراحت شد و به زرگر گفت چرا مرا مسخره می کنی و خود را به نشنیدن زده ای؟ زرگر گفت: من کر نیستم و ضمنا چشمهای تیزبینی دارم. تو را دیدم که پیر هستی و دستان لرزانی داری، فهمیدم وقتی خواستی زرها را وزن کنی نیمی از آن را بر زمین خواهی ریخت و برای جمع کردن آن جارو خواهی خواست و بعد برای جدا کردن زر از خاک از من غربال خواهی خواست. من از اول عاقبت کار را دیدم، آنچه را که باید آخر به تو می گفتم همان اول گفتم.
همان تاریخ. کلاس سوم. ساعت 30/10. به تعداد 35 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي برگزيده از سندبادنامه و قابوسنامه/ نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: پژمان رحيم‌زاده؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه، ‎۱۳۹۲.
گربه سفید
در زمان قدیم مردی بود که در خدمت حاکم شغل میرغضبی (جلاد) داشت و هر وقت می خواستند گناهکاری را تازیانه بزنند، او را صدا می کردند. این میر غضب زن خوبی داشت که هنگام زایمان سخت بیمار شد و از دنیا رفت و طفلشان بی مادر شد. بنابراین میر غضب برای طفلش دایه ای گرفت که از او مراقبت کند. القضا در خانه میر غضب گربه سفیدی زندگی می کرد که این طفل را خیلی دوست می داشت و از دایه یاد گرفته بود که چگونه گهواره طفل را تکان دهد. یک روز دایه در خانه نبود که ناگاه از خانه حاکم میر غضب را خواستند، میرغضب لباس پوشید و گربه را نزدیک گهواره آورد و شروع کرد به تکان دادن گهواره. گربه هم فهمید که در نبود میرغضب باید گهواره را تکان دهد. گربه مشغول تکان دادن گهواره بود که دید یک مار سیاه از سوراخ زغال دانی بیرون آمد و به طرف گهواره طفل به راه افتاد..............
در انتهای کلاس به دانش آموزانی که بهتر از دیگران به قصه ها گوش دادند، به رسم یادبود جوایزی اهدا شد.

سیزدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه بیست و ششم فروردین ماه. کلاس چهارم. ساعت 30/14.  به تعداد 25 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي برگزيده از شيخ عطار/ نويسنده: مهدي آذريزدي؛ تصويرگر: محمد علي بني‌اسدي؛ ويراستار: زهرا موسوي.- تهران: اميرکبير، کتابهاي شکوفه، ‎۱۳۹۲.
دندان سفید
یک روز حضرت عیسی (ع) با چند نفر از همراهان از راهی می گذشتند و به جایی رسیدند که لاشه سگی مرده افتاده بود. هر کدام از همراهان شروع به عیب گویی سگ کردند. یکی گفت: چه بوی بدی دارد، دومی گفت: چقدر کثیف است و... آن وقت حضرت عیسی(ع) فرمود: خوبی های آن را چرا متذکر نمی شوید که حیوان باوفایی بود، خوب پاسبانی می کرد، دوست و دشمن را می شناخت و چه دندانهای سفیدی هم دارد. همه اش نباید بدیها و زشتی ها را دید، خوبی هایش را هم ببینید.
این نیز بگذرد
در زمانهای قدیم در شهر نیشابور پادشاهی زندگی می کرد که کم حوصله و آتشی مزاج بود؛ یعنی یا خیلی عصبانی و یا خیلی خوشحال می شد. یک روز با خود گفت: این درست نیست که زود احساساتی شوم و نتوانم آرام و ملایم باشم.  بنابراین با خود فکری کرد و گفت: بایستی بر روی نگین انگشترم جمله ای را بنویسم که با خواندن آن در زمان خوشحالی خود را گم نکنم و به دیگران زور نگویم و در زمان ناراحتی دستورهای تند و تیزی ندهم. لذا دستور داد تا بر روی نگین انگشترش بنویسند" این نیز بگذرد".
همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/15. به تعداد 22 نفر دانش آموز.
روزي روزگاري: بر اساس حکايتي از مثنوي مولوي/ نويسنده افسانه شعبان‌نژاد؛ تصويرگران عطيه بزرگ سهرابي، مرجان وفائيان.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، ‎۱۳۸۶.
چهار هندو
روزی روزگاری چهار هندو وارد مسجدی شدند و به نماز ایستادند. هر کدام در حال راز و نیاز با خدا بودند که موذن وارد مسجد شد. یکی از هندوها همانطور که مشغول نماز خواندن بود، پرسید: ای موذن، آیا اذان گفته ای؟ هندوی دوم سر برگرداند و گفت: تو سخن گفتی و نمازت باطل شد. هندوی سوم گفت: چرا به او طعنه می زنی در حالی که خود نیز سخن گفتی و نماز تو نیز باطل شد. هندوی چهارم گفت: شکر خدا که من چون شما سه نفر سخن نگفتم و نمازم باطل نشد.  
پس نماز هر چهاران شد تباه                                                 عیب گویان بیشتر گم کرده راه
کشتی در گرداب
روزگاری مردی بود که در علم نحو (دستور زبان عربی) بسیار دانا و عالم بود. روزی قصد سفر کرد و بر کشتی سوار شد. مرد نحوی رو به کشتیبان کرد و با غرور گفت: آیا تو از علم نحو چیزی می دانی؟ کشتیبان گفت: نه، نمی دانم. مرد نحوی با تاسف سر تکان داد و گفت: پس نیمی از عمرت بر فناست. ساعتی بعد باد سختی گرفت و کشتی در گرداب فرو رفت. مرد نحوی هراسان خود را به کشتیبان رساند و فریاد زد: حالا چه باید کرد: کشتیبان گفت: آیا تو از شنا کرد چیزی می دانی؟ مرد نحوی گفت: نه، چیزی نمی دانم. کشتیبان گفت: پس کل عمرت بر فناست، زیرا کشتی در حال غرق شدن است.
در انتهای کلاس سه نفر از دانش آموزان کلاس ششم، به معرفی و شرح  سه کتاب که از کتابخانه مدرسه به امانت گرفته بودند؛ پرداختند.  
چهاردهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه دوم اردیبهشت ماه. کلاس پنجم. ساعت 30/9.  به تعداد 32 نفر دانش آموز.
قصه‌هاي بوستان سعدي/ بازنويس: جعفر ابراهيمي (شاهد)؛ نقاشي: فرشيد شفيعي.- تهران: پيدايش، ‎۱۳۹۰.  
اول اردیبهشت ماه جلالی                                                         بلبل گوینده بر منابر قضبان
 (در این بیت، سعدی از تولد خود در روز اول اردیبهشت، یاد کرده است).
در ابتدای کلاس با توجه به نامگذاری روز اول ادیبهشت که به نام خداوندگار شعر و ادب فارسی؛  سعدی شیرازی نامگذاری شده است، مطالبی در مورد زندگی و کتابهای سعدی ذکر شد و با توجه به همین مناسبت، کلاس به ذکر داستانی از بوستان سعدی مزین شد:
خشت زرین
راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکر شکر شیرین گفتار، چنین نقل کرده اند که در زمانهای قدیم مردی پارسا زندگی می کرد که روز و شب را به عبادت خدا و خدمت به خلق می گذراند تا اینکه یک روز یک خشت زرین پیدا کرد و از همان روز بود که او خود را بنده زر کرد؛ به صورتی که پارسایی و پرهیزکاری از وجودش رخت بربست و حرص و طمع وجودش را گرفت. بنابراین روز و شب با خود می اندیشید که با این خشت زرین کاخی برای خود خواهم ساخت با پشتیهایی از جنس زر و کنیزان و غلامان را در این کاخ به خدمت خواهم گرفت و همین طور که در حال فکر کردن و نقشه کشیدن بود ناگاه گذارش به قبرستان افتاد. در قبرستان گورکنی را دید که با خشت برای مرده ها قبر می ساخت، گویی پرده ای تیره از برابر چشمانش کنار رفت؛ ناگهان با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد و با خود گفت: چگونه من دل به این خشت زرین ببندم در حالیکه یک روز من می میرم و تبدیل به خاک می شوم و با خاک من خشت می سازند و با خشتی که از خاک بدن من است برای مرده ها گور می سازند.     

همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/10. به تعداد 32 نفر دانش آموز.
قصه های برگزیده از قرآن/ نگارش مهدی آذر یزدی.- تهران: امیرکبیر، کتابهای شکوفه، 1369.
بهشت شدّاد
بهشت شدّاد را باغ ارم هم می نامند و آن شهری بود که به دستور شدّاد ساخته شد. شدّاد بن عاد از پادشاهان زورگو و ستمگری بود که در زمان حضرت هود می زیست و به خدا اعتقادی نداشت و ادعا کرد که هیچ کس بالاتر از من نیست. او تمام معماران و دانشمندان را جمع کرد تا بهشتی همچون بهشت خداوند ولی در روی زمین بسازد. این معماران بهشتی ساختند که ده فرسخ درازا و پهنا داشت با برجها و قصرها و باغها که دیوارهایش از خشتهای طلا بود و ستونهایش از یاقوت و زبرجد. به عوض سنگریزه ها در باغچه ها و نهرها گوهرهای گرانبها ریختند و فرشهای زربافت و پرده های جواهر نشان که چشم مردم را خیره می کرد در آن آماده کردند. روزی بر طبلها کوبیدند که بهشت برای افتتاح آماده است؛ بنابراین شدّاد همه رجال و اعیان و اشراف و بزرگان را جمع کرد و همراه خود به جلو دروازه بهشت برد؛ به محض اینکه شدّاد خواست از اسب پیاده شود و یک پایش در رکاب اسب بود و پای دیگرش روی زمین، ناگهان جان به جان آفرین تسلیم کرد ؛ سپس طوفانی  ظاهر شد و زلزله ای آمد و بهشت و تمام بازدیدکنندگان را در یک دم نابود کرد.  
روزی رسول خدا (ص) نشسته بودند، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟
عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
اول: روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند،‌ تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره‌ای افکند، در این میان فرزند پسری از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم، دلم به حال آن پسر سوخت.
دوم: هنگامی که شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ  بزرگ و  بهشت بی‌نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها  طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد. وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود، ‌اسیر مرگ شد.
خداوند در آیه 178 سوره آل عمران، می فرماید:
ما به کافران مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم؛ ما به آنها مهلت می‌دهیم تنها برای این که بر گناهان خود بیفزایند و برای آنها عذاب خوار کننده‌ای آماده شده است.
در انتهای کلاس با توجه به همزمانی کلاس با میلاد حضرت ولیعصر(عج)، بین معلمان مدرسه و دانش آموزان هر دو کلاس شکلات پخش شد.    

پانزدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه نهم اردیبهشت ماه. کلاس ششم. ساعت 30/14.  به تعداد 22 نفر دانش آموز.
حق و نا حق: يک داستان از سياست‌نامه خواجه نظام‌الملک/ نگارش مهدي آذريزدي.- تهران: اشرفي، ‎۱۳۷۰.  
داستان از آن جا آغاز می‌شود که در زمان خلافت معتصم عباسی یکی از امیران ترک از مرد کاسبی 600 دینار قرض می‌گیرد و به او می‌گوید که چهار ماه بعد قرضش را می‌پردازد؛ اما در زمان موعود از بازپرداخت پول سرباز می‌زند، مرد کاسب به قاضی شهر رجوع می‌کند قاضی نیز در برابر امیر کاری از پیش نمی‌برد. مرد کاسب به مسجد می رود و به درگاه خداوند گریه و زاری می‌کند. در مسجد مرد درویشی از او علت گریه و زاری را می‌پرسد و او همه چیز را باز می‌گوید. مرد درویش او را به نزد پیرمرد چادردوزی می‌فرستد تا گره از کارش بگشاید و سرانجام مرد کاسب موفق می‌شود تا با کمک پیرمرد چادردوز تمام پولش را از امیر ترک پس بگیرد.
همان تاریخ. کلاس پنجم. ساعت 30/15. به تعداد 32 نفر دانش آموز.
قصه‌ها و مثل‌ها: نمونه‌هايي از مثل‌هاي قصه‌دار/ نگارش مهدي آذريزدي.- ويرايش ‎۳.- تهران: اشرفي، ‎۱۳۸۱.
شتر دیدی، ندیدی
شخصی باهوش در صحرا از راهی گذشت. روی خاک اثر پای شتری دید که از آن را ه رفته و فقط سبزه های یک طرف را خورده؛  بنابراین با خود گفت: شاید شتر یک چشمش کور بوده. بعد دید که در یک طرف راه مگس و در طرف دیگر راه پشه بیشتر است. با خود گفت: مگس شیرینی را دوست دارد و پشه ترشی را. شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و لنگه دیگر ترشی بوده است. در همین حال مردی سراسیمه سر رسید و پرسید: تو یک شتر ندیدی؟ مرد باهوش گفت همان که یک چشمش کور بود و بارش یکی ترش و دیگری شیرین بود؟ شتردار گفت: درست است. مرد باهوش گفت: نه من شتری ندیدم......
میان همه پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده
روزی روباهی خروسی را گرفت و برد تا جای امنی آن را بخورد. خروس شروع به التماس کرد که مرا رها کن تا در حق تو دعای خیری کنم، روباه جوابی نداد. دوباره خروس گفت: مرا رها کن تا هرشب برای تو یک مرغ چاق و چله بیاورم. روباه باز هم جواب نداد. خروس که دید روباه گوشش بدهکار نیست گفت: آخرین خواهش من از تو اینست که وقتی خواستی مرا پاره کنی چون من خروس دینداری هستم، اقلا اسم یکی از پیامبران را بیاور تا گوشت خود را بر تو حلال کنم. خروس می خواست روباه در موقع گفتن نام یکی از پیامبران، دهانش را باز کند و خروس بتواند بیرون بپرد. اما روباه زرنگتر از این حرفها بود؛ ولی چون دلش برای خروس می سوخت همانطور که گردن خروس را  فشار می داد گفت: جرجیس.  به نظر شما روباه چرا مجبور نبود دهانش را باز کند؟
در انتهای کلاس با توجه به علاقه مند شدن بچه ها به ضرب المثلها و حکایاتشان، توضیحاتی در مورد زندگینامه علی اکبر دهخدا و امثال و حکم و همچنین لغت نامه دهخدا داده شد و حسن ختام کلاس هم پذیرایی از دانش آموزان با شکلات بود.

شانزدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه شانزدهم اردیبهشت ماه. کلاس پنجم.  ساعت 30/9.  به تعداد 28 نفر دانش آموز.
‎۱۰ قصه‌ي تصويري از جوامع الحکايات/ به روايت حسين فتاحي؛ تصويرگر: کمال طباطبايي.- تهران: قدياني، کتابهاي بنفشه، ‎۱۳۹۳.
داستان مار در آتش
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ می گذشت ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗش ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ، او که مهربان بود توبره اش را بر سر ﭼﻮﺏ بلندی بست و چوب را دراز کرد تا به مار رسید. مار خوشحال شد و وارد توبره شد و نجات یافت؛ اما همین که از توبره بیرون آمد رو به مرد کرد و گفت: تا تو را نیش نزنم نمی روم. مرد گفت: من به تو خوبی کردم آیا جواب نیکی بدی است؟ مار جواب داد: بله در بین آدمها، جواب نیکی بدی است. اگر باور نداری می رویم و از دیگران می پرسیم................
داستان مرد حسود
روزی روزگاری شاهی بود که یک روز در هفته همه مردم را به کاخ خود میهمان می کرد. در این میهمانی شاعران و قصه گوها به خواندن شعرها و داستانهایشان برای شاه مشغول می شدند. روزی از روزها مردی به نام قباد از شاه اجازه خواست تا حرفی پندآموز بگوید. او  رو به شاه کرد و گفت: اگر کسی به شما خوبی کرد شما هم به او خوبی کنید، ولی اگر به شما بدی کرد شما به او بدی نکنید، زیرا او با کار بدش، به خودش بدی می کند. شاه که از این حرف خیلی خوشش آمده بود، به قباد دستور داد که هر روز به قصر بیاید و این جمله را برای درباریان بازگو کند و همینطور برای او بابت این کار حقوق ماهیانه تعیین کرد. یکی از درباریان به نام رشید، به قباد حسودی کرد و با خود گفت: چه کار بی زحمت و آسانی دارد، باید کاری کنم که از چشم شاه بیفتد و حقوقش قطع شود..........
همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/10. به تعداد 32 نفر دانش آموز.
قصه‌ها و مثل‌ها: نمونه‌هايي از مثل‌هاي قصه‌دار/ نگارش مهدي آذريزدي.- ويرايش ‎۳.- تهران: اشرفي، ‎۱۳۸۱.
ما پوستین را ول کردیم
باران می آمد و مرد بینوایی که لباسش کم بود از سرما می لرزید، ناگهان سیلابی هم آمد و با خود پوستینی را هم به همراه داشت. مردم به مرد بینوا گفتند: قدری همت کن و وارد سیلاب شو و آن پوستین را برای خود از آب بگیر و بپوش تا سرما نخوری. مرد بینوا وارد سیلاب شد و خود را با زحمت زیاد به پوستین رساند. اما آنچه سیلاب با خود آورده بود، پوستین نبود بلکه یک خرس زنده بود که در سیلاب غرق شده بود و منتظر بود دستش به چیزی بند شود تا  بتواند خود را نجات دهد. همین که مرد دست خود را دراز کرد، خرس برای نجات خودش به دست و پای مرد چسبید و هر چه مرد تلاش کرد از خرس جدا شود، ممکن نمی شد. مردم که دیدند آوردن پوستین خیلی طول کشید به مرد گفتند: پوستین را رها کن مبادا سرما بخوری و سیل تو را ببرد. مرد جواب داد: من پوستین را ول کرده ام، اما پوستین مرا ول نمی کند.
بنا به گفته مدیر محترم مدرسه جناب آقای باقری، دانش آموزان علاقه مند به اجرای برنامه زنگ کتاب شده اند، به صورتی که با اصرار زیاد از مدیرشان می خواهند که برنامه زنگ کتاب در کلاس آنان اجرا شود. در انتهای کلاس به منظور قدردانی از دانش آموزان بابت همراهی صمیمانه شان با زنگ کتاب، به آنان عطر و جانماز اهدا شد.
هفدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
چهارشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ماه. کلاس پنجم.  ساعت 30/14.  به تعداد 28 نفر دانش آموز.
خير و شر: يک داستان از "هفت گنبد" نظامي گنجوي/ نگارش مهدي آذريزدي.- ويرايش ‎۳.- تهران: اشرفي، ‎۱۳۸۱.  
صدها سال پیش از این دو نفر بودند که قصد سفر داشتند، یکی به نام خیر و دیگری به نام شر. خیر تمام اسباب سفرش را در کوله ای گذاشت و همراه شر عازم سفر شد. در راه خیر کوله بار خود را باز می کرد و نان و خورش و مشک آبی را که همراه آورده بود به شر تعارف می کرد و شر از آن می خورد؛ ولی شر آنچه در کوله بار خود داشت را مخفی می کرد و از آذوقه های خیر می خورد. تا اینکه یک روز در بیابان آذوقه های خیر تمام شد بنابراین رو به شر کرد و گفت: من دیگر چیزی برای خوردن ندارم و تشنگی بر من عارض شده است؛ حالا تو کوله بار خود را باز کن تا آبی از مشک تو بنوشم. شر گفت: من در برابر آب از تو چشمهایت را می خواهم...........
همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/15. به تعداد 32 نفر دانش آموز.
‎۱۰ قصه‌ي تصويري از جوامع الحکايات/ به روايت حسين فتاحي؛ تصويرگر: کمال طباطبايي.- تهران: قدياني، کتابهاي بنفشه، ‎۱۳۹۳.
داستان شاهزاده حصیر باف
روزی روزگاری در شهر کرمان حاکمی بود که او را شروان شاه می نامیدند. این حاکم مال و ثروت زیادی داشت از جمله اینکه بهترین باغهای کرمان مال او بود؛ ولی با همه اینها فقط یک فرزند پسر به نام ملک محمد داشت و او را بسیار دوست می داشت. روزها گذشت و پسر یکدانه حاکم بزرگ شد و وقت ازدواجش رسید. بنابراین حاکم رو به پسرش کرد و گفت: همان طور که می دانی بزرگترین آرزوی پدر، دامادی پسر است. همسری خوب و نجیب پیدا کرده ام بیا تا به خواستگاری او برویم. ملک محمد دست پدر را بوسید و گفت: از معلم هایم یاد گرفته ام که کار و کسب آدم را از هلاکت باز می دارد و سفر انسان را پخته و با تجربه می سازد. اجازه دهید کار و کاسبی بیاموزم و بعد هم به سفری بروم، وقتی از سفر برگشتم هر چه بگویید با جان و دل قبول می کنم.....  
در انتهای کلاس با توجه به مقارن شدن کلاس با روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی، مطالبی در مورد فردوسی و شاهنامه ذکر شد از جمله اینکه پدر فردوسی از ملاکان و دهقانان توس بود و فردوسی تمام ثروت خود را وقف سرودن شاهنمامه نمود تا اینکه بسیار تنگدست و فقیر شد و  زمانی که کار سرودن این اثر فاخر را به پایان برد، شاهنامه را به سلطان محمود غزنوی پیشکش کرد؛ ولی سلطان محمود از پذیرش آن به سه علت سر باز زد: یکی اینکه در شاهنامه سلطان محمود مدح نشده بود و همچنین تمام ابیات شاهنامه به زبان فارسی بود و هیچ بیتی به زبان ترکی نداشت و سوم اینکه ترکها در شاهنامه مورد مذمت،خشم و غضب فردوسی قرار گرفته بودند. با گذشت زمان سلطان محمود از کار خود پشیمان می شود و شترها و اسبهای زیادی را با کوله بار طلا و نقره به عنوان صله ( هدیه) برای فردوسی می فرستد؛ ولی هنگامی که هدایای سلطان محمود از دروازه پاژ وارد می شد، از طرف دیگر جنازه فردوسی از دروازه خارج می شد.
بسی رنج بردم در این سال سی                                                             عجم زنده کردم بدین پارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام                                                            که تخم سخن را پراکنده ام

هجدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
دوشنبه سی ام اردیبهشت ماه. کلاس پنجم. ساعت 30/9. به تعداد32 نفر دانش آموز.
مرد غريب و دزد نادان/ نويسنده فرشته رامشيني؛ تصويرگر الهام ارکيا.- قم: براق، ‎۱۳۹۱.
در روزگاران قدیم مردی به نام میرزا بود که با الاغش از شهری به شهر دیگر می رفت. او در یک سبد همراه خود مار خطرناکی داشت که فقط خودش بلد بود با او طوری رفتار کند که نیشش نزند؛ او با نمایش دادن این مار پول در می آورد. روزی در یک کاروانسرا دزدی میرزا را زیر نظر گرفت و وقتی دید او چقدر مواظب سبد مار است، فکر کرد که چیزی ارزشمند در آن سبد است و به فکر نقشه ای برای دزدیدن سبد افتاد. نقشه بسیار زیرکانه برنامه ریزی شده بود پس ......
حکايت‌هاي شيرين مرزبان‌نامه/ گزينش و بازنويسي: مريم عزيزي؛ تصاوير: مريم آموزگار، مهديه پوردست گردان.- تهران: مهرآموز، ‎۱۳۹۳.
داستان مار مهربان
در روزگاران قدیم مردی بافنده در شهری دور زندگی می کرد. روزی پادشاه خوابی می بیند و از این مرد بافنده می خواهد که خوابش را برای او تعبیر کند ولی مرد بافنده از تعبیر خواب سر باز می زند و پادشاه به او مهلت سه روزه می دهد تا خواب او را تعبیر کند. مرد بافنده با گریه و زاری آواره کوه و بیابان می شود تا اینکه روز سوم که در خرابه ای در حال گریه کردن بود، ناگهان ماری را می بیند و تمام ماجرا را برای مار تعریف می کند. مار می گوید: من خواب پادشاه را تعبیر می کنم، به شرط آنکه هر چه پادشاه به تو پاداش داد نیمی از آن را به من بدهی............
همان تاریخ. کلاس ششم. ساعت 30/10. به تعداد 28 نفر دانش آموز.
   چوپان ساده‌دل و گرگ‌هاي گرسنه/ نويسنده فرشته رامشيني؛ تصويرگر الهام ارکيا.- قم: براق، ‎۱۳۹۱.
در گذشته های دور چوپان مهربانی بود که هر روز گوسفندانش را به چرا می برد. روزی بعد از خوردن غذا به چند بچه گرگ گرسنه برخورد، دلش سوخت و مقداری از غذایش را که باقی مانده بود به آنها داد. در زمستان چوپان گوسفندان را در آغل نگه داشت و دیگر به چرا نبرد ولی گرگ ها را فراموش نکرد و هر روز برایشان غذا می برد تا اینکه برف شدیدی بارید و چون چوپان نمی توانست دیگر برای گرگ ها غذا ببرد تصمیم عجیبی گرفت که همه را به تعجب انداخت.....
ضمن عرض ارادت، از مدیر و معلمان مهربان و دلسوز مدرسه امام حسن مجتبی(ع) که با اینجانب نهایت همکاری را داشتند و همچنین از دانش آموزان خوب و باصفای این مدرسه به علت همراهیشان با جلسات زنگ کتاب، صمیمانه سپاسگزاری می کنم. امیدوارم در این دوره هفت ماهه توانسته باشم قدمی هر چند کوچک در راه اعتلای فرهنگ کتاب و کتابخوانی برداشته باشم.

نوزدهمین زنگ کتاب
دبستان پسرانه امام حسن مجتبی(ع)
بلوار صیاد شیرازی. شهرک صابر. صابر یک.
سه شنبه سی ام مهرماه. کلاس پنجم. ساعت 9 صبح.  به تعداد 28 نفر دانش آموز.
کتابهایی که در این جلسه معرفی می شوند از مجموعه داستان های کهن ایرانی است که قصه های زیبا و کهن پارسی را همراه با تصاویری زیبا و چشم نواز، تقدیم کودکان کرده است. داستان هایی که هر یک شامل نکاتی پندآموز و عبرت آمیز است، امید که تفکر و تامل در این قصه ها، هموار کننده راه سعادت هر یک از ما باشد.
قاضي دانا و مرد طمع‌کار/ نويسنده فرشته رامشيني؛ تصويرگر الهام ارکيا.- قم: براق، ‎۱۳۹۱.
ماجرای کتاب از این قرار است که مرد تاجری قبل از سفر مقداری پول نزد کاتب شهر  به امانت می گذارد ولی در سفر دچار حادثه شده و جان خود را از دست می دهد. همسر تاجر به نزد کاتب می رود تا پول را پس بگیرد؛ اما کاتب از برگرداندن پول سرباز می زند و همسر تاجر به ناچار نزد قاضی شهر می رود و قاضی با ترفندی ماهرانه پول را از کاتب پس می گیرد......
قندک و گنج مادربزرگ/ نويسنده فرشته رامشيني؛ تصويرگر الهام ارکيا.- قم: براق، ‎۱۳۹۱.
در زمان های گذشته پسر تنبلی به نام قندک با مادربزرگش زندگی می کرد. مادر بزرگ هر روز برای تامین غذا و هیزم از خانه خارج می شد و غروب با خستگی بر می گشت؛ ولی قندک با وجود دیدن خستگی مادربزرگش از روی تنبلی، حاضر نبود به او کمک کند. یک روز مادربزرگ به پیرمرد عاقلی برخورد که نقشه ای برای حل مشکل تنبلی قندک داشت. مادر بزرگ تصمیم گرفت نقشه پیرمرد عاقل را اجرا کند و ......
همان تاریخ. کلاس چهارم. ساعت 30/10، به تعداد 32 نفر دانش آموز.
   پسر بچه و پادشاه ظالم/ نويسنده فرشته رامشيني؛ تصويرگر الهام ارکيا.- قم: براق، ‎۱۳۹۱.  
یک روز پادشاه در شهر گردش می کرد و مردم همه شهر را برای او فرش کرده بودند. او لباس فاخری پوشیده بود و همه به او تعظیم می کردند. پیرمردی به پادشاه تعظیم نکرد و سربازی که حاضر نشده بود پیرمرد را کتک بزند به دستور شاه به زندان افتادند. پسر فقیری شاهد همه این اتفاقات بود و موقع بازی با دوستانش تصمیم گرفت که شاه بازی کند. او گفت من شاه هستم و شما همه باید از دستورات من اطاعت کنید....
با خواندن این داستان متوجه می شوید که چطور این بازی به ظاهر ساده پسر فقیر را به قصر پادشاه کشاند و..
 درخت آرزوها/ نويسنده فرشته رامشيني؛ تصويرگر الهام ارکيا.- قم: براق، ‎۱۳۹۱.
در گذشته های دور دو برادر تنبل زندگی می کردند. یک روز دوره گردی به شهر آنها  آمد و گفت در شهر، پشت کوه ها درختی وجود دارد که با خوردن میوه آن به همه آرزوهای مان می رسیم. آن دو برادر به دنبال آن درخت رفتند و از همه سراغ آن درخت را گرفتند. پیرمردی به آنها گفت در ازای یک شرط جای درخت را به آنها نشان می دهد...
با خواندن این حکایت شیرین می فهمیم شرط آن پیرمرد چه بوده و آیا آن دو برادر به آن درخت رسیدند و از میوه آن استفاده کردند یا نه....
با توجه به پشت سر گذراندن فصل تابستان و با شروع سال تحصیلی جدید، در انتهای کلاس تعدادی از دانش آموزان به معرفی و بحث در مورد کتابهایی که در فصل تابستان مطالعه کرده بودند پرداختند.
                                                                                                                   با تجدید احترام
سیددخت

   

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.