هنر قصه‌گويي خلاق
۱۳۹۹-۰۴-۳۱
هنر قصه‌گويي خلاق/ نوشته‌ي جک زايپس؛ ترجمه‌ي مينو پرنياني.- تهران: رشد، ‎۱۳۸۰.

هنر قصه‌گويي خلاق/ نوشته‌ي جک زايپس؛ ترجمه‌ي مينو پرنياني.- تهران: رشد، ‎۱۳۸۰.
قصه گويي، ژيشينه اي پيوسته به تاريخ ژيدايش انسان دارد. علاقه به قصه و شنيدن خاطره ها و ماجراها را آفريننده دانا در نهاد انسان ها نهاده است. به همين دليل هماره، يكي از عمده ترين و رايج ترين راه هاي انتقال تجربه و سرگرمي، قصه گويي و گوش سژردن به قصه ها بوده است.
هنر قصه گويي در زمان تغيير شكل يافته و موازي با گسترش رسانه هاي گروهي از يك سو، و دست آوردهاي روانشناسي يادگيري از سوي ديگر، جامعه هاي نو ژوشيده تا همچنان بماند و توان رقابت خود را از دست ندهد
با اينكه در بعضي جوامع پيشرفته امروز،‌قصه گويي به عنوان هنر پر طرفدار، يك شيوه آموزشي توانمند و يك سرگرمي ژر جاذبه مطرح است، در كشور ما چنداني به قصه گويي نمي شود
در اين كتاب،‌محور بحث ها (( قصه گويي خلاق)) است كه امروزه به يكي از برنامه هاي رايج مراكز پيش دبستاني تبديل شده است و ظرفيت بهره گيري از آن در مراحل سني ديگر،‌حتي بزرگسالان را نيز دارد.
سال ها پيش،‌پادشاه و ملكه اي زندگي مي كردند كه به رعاياي خود اجازه خواندن و نوشتن نمي دادند. آنان با خود مي گفتند:"مردم هر اندازه بي سر و زبان باشند راحت تر مي توانيم بر آنها حكومت كنيم." از اين رو، در سرتاسر سرزمين خود، اعلان هايي را به در و ديوار چسبانده بودند كه روي آنها نوشته بود:
" از قصه گوي بزرگ و بد برحذر باشيد!"
در آن ايام،‌قصه گويان، بي هيچ اجر و پاداشي، آگاهي هايي به مردم مي دادند و پادشاه و ملكه مي دانستند كه اين آگاهي ها مردم را به فكر كردن وا مي دارد و آنان را صاحب افكار و انديشه هايي مي كند و شايد طولي نكشد كه مردم بخواهند خواندن و نوشتن را ياد بگيرند، يا حتي براي حكومت بر خود، افكارشان را عملي كنند. بنابراين پادشاه و ملكه به سرعت دست به كار شدند و شايعات بدي را درباره قصه گوها پخش كردند و ادعا كردند كه قصه گوها ذهن مردم را پريشان و مغزشان را پوك مي كنند.
مردم به قدري وحشت كردند كه پادشاه و ملكه به آساني توانستند آنان را راضي كنند كه براي حمايت از خود در برابر قصه گويان، پول هايشان را به پادشاه و ملكه بدهند تا قلعه اي عظيم از گل و چوب و آجر بسازند تا مردم از شر قصه گويان درنده خو در امان بمانند.
اين قلعه آن قدر بزرگ بود كه همه مردم آن سرزمين در آن جا مي گرفتند. هر وقت از بالاي برج هاي قلعه، در افق هاي دور دست قصه گويي ديده مي شد،‌پادشاه ناقوس بالاي برج را به علامت خطر به صدا در مي آورد و رعايايي كه در خيابان ها و مزارع بودندبه سرعت فرار مي كردندتا خود را از شر قصه گوي بزرگ و بد نجات دهند.
از آنجا كه قصه گوها معمولا دعوت نشده به جايي نمي روند،‌ديگر پا به آن سرزمين نگذاشتند. اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه روزي يك قصه گوي توانا و كنجكاو كه راه خود را گم كرده بود،‌گذرش به آن سرزمين افتاد. هنگامي كه پادشاه با دوربين خود او را ديد،‌زنگ خطر را به صدا در آورد، پادشاه پرسيد:كيست؟" قصه گو گفت:"منم، بگذاريد بيايم تو".
ملكه فرياد زد :" حوصله پرچانگي هاي تو را نداريم!" و از رعاياي خود خواست كه همين را تكرار كنند
قصه گو گفت:" پس من هم فوت مي كنم و به داخل قلعه شما مي دمم. آن گاه قصه اي مي گويم تا اين زندان فرو ريزد- وقتي كارم تمام شد، راهم را مي گيرم و مي روم".
سپس قصه گو فوتي كرد و قصه اي شيرين تعريف كرد؛ قصه اي كه مردم را به فكرهاي شگفت انگيز انداخت و تخيل آنها را بر انگيخت. وقتي قصه او به پايان رسيد، ديوارهاي قلعه با صداي مهيبي فرو ريخت. پادشاه و ملكه آنچنان ترسيدند كه پا به فرار گذاشتند و ديگر هرگز آن طرف ها پيدايشان نشد. مردم از اينكه ديدند هيچ آسيبي به آنان نرسيده است،‌بسيار تعجب كردند و فهميدند كه قصه گو موجود بدي نيست. قصه گو با گفتن قصه هايي ديگر آنان را خوشحال كرد. مردم از اين قصه ها به قدري خوششان آمد كه هنوز هم آنها را براي بچه هايشان و بچه هاي بچه هايشان تعريف مي كنند.

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.