قصه‌هاي آمين: داستان‌هاي رضوي از نويسندگان ايران
۱۳۹۹-۰۸-۰۶
قصه‌هاي آمين: داستان‌هاي رضوي از نويسندگان ايران به قلم سعيد تشکري

قصه‌هاي آمين: داستان‌هاي رضوي از نويسندگان ايران/ گردآورنده سعيد تشکري؛ ويراستار: ليلا بحري.- مشهد: شرکت به‌نشر (انتشارات آستان قدس رضوي)، ‎۱۳۹۶.  
داستان سلام بی نقص / نرگس مقصودی از قصه های آمین
پیری خاصیت خودش را دارد. هر کسی یک جور پیر شدن را تجربه می‌کند. چون زندگی کردن شبیه هم نیست. من هم پیر شده‌ام و روزهای پیری‌ام را دوست دارم. حتی الان روزهای آخر زندگی‌ام من در این دنیا... بوی  رفتن را خوب استشمام می‌کنم و خوشحالم که کار ناتمامی ندارم که برای انجامش در هوا مانده باشم. آن‌قدر که همه فکر می‌کنند حالا حالاها ماندنی هستم...
امیر حسین که حالا بعد از این‌همه سال جای پسر نداشته‌ام را برایم پر کرده است، این روزهای آخر دلتنگی می‌کند با آن بغض فرو خورده ... خواب و بیداری توامان شده و امیرحسین کنارم نشسته است و خیلی آرام ذکر می‌گوید...
الان در کنار فروغ نشسته‌ام . من همان امیرحسینی هستم که حرفش بود. آخر ما حتی در دلهایمان هم چیزی برای قایم شدن نداریم. ذکری برای ماندن ندارم هر چه میگویم شکر است و طلب رحمت، کنج زندگی من را این معلم با مهربانی و امیدش به خدا پر کرده است... حتی وقتی هم برود و سختی زندگی را بهمان بچشاند توکلش را برایم به ارث گذاشته، امیدش به خدا را... که به قولی امید نان روزانه‌ی آدمیان است...

این ساعت‌های ملاقات با هم خاطره بازی می‌کنیم. از بچه‌های مدرسه، از من، از سال‌های دور... از جوانی‌اش و چقدر همه‌چیز سر جای خودش است. تلخی‌ها، خوشی‌ها، امیدها، آرزوها، رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها حتی بار سفر بستنش... مامان فروغ یک معلم است. معلم کودکان عقب مانده‌ی ذهنی و جسمی. بیش از چهل سال هر روز صبح تا غروب در دنیایی بود که واژه‌ی عقب را یدک می‌کشید و می‌گفتند این بچه‌ها عقب هستند؛ از خوردن، از آشامیدن؛ از فهمیدن؛ از ندانستن؛ از لذت بردن... مامان فروغ می‌تونی برام حرف بزنی؟
لبخند زدم و مثل همیشه از آن روزها گفتم. برای یک معلم فهم این عقب بودن و عقب به‌دنیا آمدن لازم بود. من هم این را خوب می‌فهمیدم ولی این‌طور بهشان نگاه نم‌یکردم. همیشه بهترین روش‌ها را برایشان پیدا می‌کردم تا از عقبی که به هر دلیلی دچارش شده‌اند قدمی به سمت جلو بردارند و آنها این را خوب می‌فهمیدند. تک تک بچه‌های من عشق و محبت واقعی را از چشمانم می‌فهمیدند. واقعا دوستشان داشتم و دارم. بعد از مرگ شوهرم تمام وقتم برای کار نه، برای شماها صرف شد. والدین این بچه‌ها هم به سبب شرایط فرزندشان نیازمند حمایت ما بودند و من همیشه حواسم بهشان بود.. اینکه امیدها و آرزوهایشان تغییر کرده و بعضا هیج امیدی نمانده و تنها وجودشان پر از احساس گناه و شرم و گاه خشم است . موی سفیدم و این‌همه سال تجربه مرا به مامن خوبی برای آنها تبدیل کرده بود و من بابت این خدا را شاکرم...
مامان فروغ شما ما را خوب می‌فهمیدید. کاملی بودید که نقص را زمینه‌ی کمال می‌دانست ... یک معلول جسمی و ذهنی خیلی خوب نم‌یتواند خودش را معرفی کند، یا هیچ وقت نمی‌فهمد که می‌تواند درددل کند. نمی‌تواند آرزو و امید متعالی را تصور کند. نمی‌تواند طعم تفکر ناب را درک کند. من هم همینطور بودم. حتی نمی‌فهمد که شرایط بهتری هم می‌تواند داشته باشد. ولی شما تخم باور همه‌ی اینها رابا امید کاشتید.
من از لحاط جسمی و حرکتی ناتوان بودم . به نوعی، به اسپاسم پیشرفته از ناحیه‌ی ساق پا مبتلا بودم. برای همین راه رفتن مناسبی نداشتم و پاهایم کج بود. هر روز از تحرکم  کاسته میشد و دست‌های ناتوان و بدفرمم چهره‌ی ناخوشایندی داشت. دست و پای کج و معمولا دارای لرزش با سرکج... اگر بخواهم خودم را دریک دسته‌بندی روانشناسانه قرار دهم من عقب ماندگی ذهنی هم شدید داشتم با بهره‌ی هوشی 20-25  که اختلالات شدیدی به‌همراه دارد. من نمی‌توانستم خوب ارتباط برقرار کنم و بیشتر با نوع خاصی منظورم را می‌رساندم... مشکلات تنفسی و قلبی داشتم. در کنار همه‌ی این عوامل ناامیدکننده، چهرهی بسیار زیبایی داشتم که به شدت توجه همه را جلب می‌کرد و از سر دلسوزی و گیج شدن در حکمت خداوند اشکشان سرازیر میشد.
مریم، پرستار بخش، وارد اتاق شد. صورت مامان فروغ رو غرق در بوسه کرد. داروهایش را داد و گفت: من و دانیال فردا میایم مدرسه انشالله...
مامان فروغ وقتی این را شنید انگار که جان تازه‌ا‌ی گرفته باشد گفت: مریم خانوم دانیال یک نعمته، نعمت که ناقص نیست، ما ناقص می‌بینیمش. بزرگش کن، بهش توجه کن، آموزشش بده با محبت، نگران نباش امیرحسین بهت کمک می‌کنه...
مریم نشست کنار تخت و گفت: از آسایشگاه که آوردیمش خیلی لاغر و خشن شده ولی الان یک هفته‌ایه که آروم شده، انگاری ما رو بخشیده... اگر شما رو نمی‌دیدم، اگر مریض این بخش نبودید... انگار رسالت شما همینه، هر جا باشید هر طور باشید وجودتون برای این بچه‌ها برکته...
مامان فروغ به‌سختی گفت: لطف خداست... و کم کم به‌خواب رفت...
من امیرحسین ، کودک آرامی بودم، چون حرکت چندانی نداشتم و معمولا با یک وسیله‌ی کوچک ساعت‌ها بازی می‌کردم. پدر و مادرم مرا با تمام عقب ماندگی‌هایم پذیرفتند. من تنها فرزندشان بودم. به من محبت میکردن و دوستم داشتند. وقتی به مدرسه می‌رفتم به نظرم سرحال‌ترین پدر و مادر را داشتم. انگار که خداوند بهترین را به آنها داده است. شاکر وجود علیل من بودند. این را بعدها کسی به من گفت...من نیازمند نوع خاصی از آموزش بودم گاهی با تغییر شش روش آموزشی هم یاد نمی‌گرفتم. تا اینکه معلمم با آزمون کردن روش‌های آموزشی بسیار فهمید که من با تصویر و نوع خاصی از بیان خیلی خوب ارتباط برقرار می‌کنم و حتی تصویر به من کمک می‌کند که تکلم داشته باشم. هر روز با تصاویر زیادی آشنا می‌شدم و از این بازی عکس‌ها لذت داشتم و به یاد گرفتن ترغیب شدم. اتاقم پر بود از تصاویر و من حتی آلبوم هم داشتم. هر چه را که دوست نداشتم پاره می‌کردم و قشنگ‌ترین عکس‌هایم را با کمک پدرم داخل آلبوم می‌گذاشتم. پدرم من را برای خرید پوستر به مغازه‌ها می‌برد و من با صدای عه عه تصویر محبوبم را به اون می‌فهماندم.
تطابق پیدا کردن با کودکی که خودآزاری و رفتارهای اوتیسمی دارد، سخت‌تر از سخت است. کاهش کارایی در تمام کارهای هوشمندانه با بزرگ‌شدن‌شان امری طبیعی بود... شخصیت‌های نابالغ و نارس که باید مراقب‌شان بود. همه‌ی این‌ها را مامان فروغ داشت و به من آموخت. من از تمام مهارت والدین در تطابق یافتن با این شرایط استفاده می‌کنم و احساس شرم را به حمایت سوق می‌دهم... خانم قادری یا مامان فروغ معلم من بود و من اکنون که در کنار تختش نشسته‌ام احساس همان کودک بیچاره‌ای را دارم که نیازمند کمک اوست، وابسته‌ی ترحم و محبت اوست. یکبار که به حرفش گوش کرده بودم برایم هدیه‌ای آورد؛ یک پوستر بزرگ از ضریح امام رضا (ع). زردی گنبد چشمان و ذهن ضعیف مرا دربرگرفت و به‌اندازه‌ی شعور و حواس ناقصم مرا به وجد آورد. خانم قادری برایم قصه‌ی تصویر را گفت  و لبخند زد... عکس ضریح  در پایین‌ترین قسمت دیوار اتاقم نصب شد تا من بتوانم دست بزنم یا خوب بینمش... پایین عکس یک مرد با لباس ویژه‌ای ایستاده بود. من آن مرد را از پوستر پاره کردم و همیشه با خود در دست داشتم . آن‌قدر که رنگ و رویش رفت و مادرم دورش را چسب گرفت که سالم بماند. نمی‌دانم چرا آن مرد را دوست داشتم یا چرا از خودم جدایش نمی‌کردم ولی خوب دوستش داشتم. ارتباط من با زردی گنبد و لباس خاص آن مرد که بعدها فهمیدم نامش خادم است، پدر را واداشت که به زیارت برویم. خوب یادم است که زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. طوری که من داخل یک پتو پیچیده شده بودم و جلو صندلی چرخ‌دار هم پتوی دیگری پاهایم را پوشانده بود. پدر و مادرم هر دو گریه می‌کردند. دنیای آنها را نمی‌فهمیدم. آخر من یک معلول ذهنی بودم، ولی تا چشمم به زردی گنید افتاد، نرسیده به پنجره‌ی فولاد وسط صحن اسماعیل طلایی تشنج کردم و بیهوش شدم، در حالی که هنوز عکس خادم در دستم بود. در عالم بیهوشی که نمی‍‌‌دانم چقدر طول کشید مردی که بعدها فهمیدم صاحب‌خانه است و اسمش رضاست به من گفت کسی که دوستش داری مرا دوست می‌دارد و به من خدمت کرده است و من نیز تو را دوست می‌دارم مرا در آغوش گرفت بوسید و رفت...
وقتی به‌هوش آمدم صدای جیغ و گریه می‌آمد. لباسم پاره شده بود و هوا سرد بود. من و مادرم را همان آقاها با لباس‌های خاصشان به اتاقی بردند. مادرم کنارم بود و به‌شدت گریه می‌کرد و پدر رفته بود که زیارت کند که شرمنده شده بود... آقایی که آنجا بود دست و صورتم را بوسید و گفت که من چقدر قشنگم و گریه کرد. من برای اولین بار فهمیدم، فهمیدم که خوب شده‌ام... شفا گرفته‌ام... آن شب را با پاهای خودم در کنار حال خراب پدر و مادرم در حرم قدم زدیم. انگار که من هیچ‍‌وقت عقب نبوده‌ام... در دفتر، اسمم به‌عنوان شفا گرفته یادداشت شد. نام و نام خانوادگی: امیرحسین صمدپور. زندگی ما عوض شد. از تهران به مشهد آمدیم پدر و مادر خانه‌ای گرفتند دو طبقه، طبقه‌ی بالا خودمان بودیم وطبقه‌ی پایین حسینه شد. هر دو خادم حرم شدند و زندگی‌شان را وقف حضرت کردند. من عزیز شدم و بسیار شد که آدم‌ها در آغوشم می‌گرفتند . گریه می‌کردند... انگار که من بوی او را می‌دادم ... من حال عجیبی داشتم تا مدت‌ها شوک آن شب با من بود. من دوباره متولد شده بودم و در سن 12 سالگی چیز فهم شده بودم .... طول کشید تا به زندگی عادی برگشتیم. سعی کردیم تمام همت‌مان را به‌کار بریم که شاکر نعمت سلامتی من باشیم و از آن بهره ببریم... از آن شب به بعد من هیچ‌وقت نتوانستم بد باشم...
مامان فروغ نگاهم کرد و از مرور گذشته غرق در لذت می‌شد. مامان! اون موقع‌ها که من شاگردت بودم چی خیلی زمان برد که یاد بگیرم؟
چند بار تا حالا این سوال رو پرسیدی؟
خب دوست دارم از اون موقع‌ها برام بگی.
سلام کردن. یادمه بشتر ازده تا روش رو امتحان کردم تا بالاخره با یکی‌شون ارتباط برقرر کردی. شعر سلام بود. از اون روز هر روز وسط درس دستم رو می‌بوسیدی. می‌دونی چرا؟ چون فهمیده بودی به هر کی سلام کنی برمی‌گرده بهت توجه می‌کنه جواب سلامت رو میده و باهات ارتباط برقرار می‌کنه.. تو با سلام وارد دنیا شده بودی و قدر سلام کردن رو می‌دونستی... این جمله آخرین یادگاری ما ازسفر بود. مشهدی که هر روز از زندگی مامام فروغ پذیرای سلامش بود به امام رئوف...
مامان فروغ هم با همین سلام کردن رفت... رفت و دیگر برنگشت و تلخی نبودنش را به کام‌مان چشاند.. السلام علیک یا علی‌ابن‌موسی‌الرضا....

 

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.