اشعار ویژه نشست خوانش متون کهن به مناسبت دههی کرامت و میلاد نورانی حضرت معصومه و امام رئوف علیه السلام. 22 خرداد 1400. محل برگزاری تالار کنفرانس کتابخانه مرکزی حرم مطهر رضوی.
شعری از صابر خراسانی
کرامت هست آن جایی که سائل می شود پیدا
اگر چه دست و پـا گم می شود، دل می شود پیدا
گره از مشهد و قم وا نگشته بر نخواهد گشت
برادر خواهری اینگونه مشـکل می شود پیـــدا
ز هر دلــشوره ای دل را به دریــای تو باید زد
که قدر اشک از امواج ساحل می شود پیدا
دل ایران ز لطف سایه ی خورشید مشهد گرم
و قم همشیره اش چون ماه کامل می شود پیدا
دو دلبر از جناب حضرت موسی بن جعفر چون
حسین و زینبی حیدر شمایل می شود پیدا
بدون زهر هم معصو مه ی دور از رضا می مرد
مـــثالش زینـب کبـــری، دلایـــل می شود پیــدا
در مدح و منقبت حضرت معصومه علیهالسلام از قاآنی شیرازی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
ذات تو تنها به هرچه هست برابر
زادهٔ خیرالوری رسول مکرم
بضعهٔ خیرالنسا بتول مطهر
از تو تسلی گرفته خاطر گیتی
وز تو تجلی نموده ایزد داور
عالم جانی و عالم دو جهانی
اخت رضایی و دخت موسی جعفر
فاطمهات نام و از سلالهٔ زهرا
کز رخ او شرم داشت زهرهٔ ازهر
ای تو به حوا ز افتخار مقدم
لیک ز حوا به روزگار موخر
تاج ویستی و از نتاج ویستی
وین نه محالست نزد مرد هنرور
ای بس بابا کزو به آید فرزند
ای بس ماما کز او به آید دختر
شمسکه او را عروس عالم خوانند
به بود از خاورانکه هستش مادر
گوهر ناسفتهکاوست دخترکی بکر
مر صدفش مادریست دخترپرور
مادر آن را زنان برند به حمام
دختر این را شهان نهند به افسر
سیم به از سنگ هست و خیزد از سنگ
لاله به از اغبرست و روید ز اغبر
منبر و تخت ار چه تختهاند ولیکن
تخته نه با تخت برزند نه به منبر
تا که ترا نافریده بود خداوند
شاهد هستی نداشت زینت و زیور
بهر وجود توکرد خلقتگیتی
کز پی روحست آفرینش پیکر
دانه نکارند جز که از پی میوه
حقه نسازند جزکه از پیگوهر
چیست مراد از سپهر گردش انجم
چیست غرض از درخت میوهٔ نوبر
علت ایجاد اگر عفاف تو بودی
نقش جهان نامدی به چشم مصور
عصمتت ار پیش چرخ پرده کشیدی
بر به زمین نامدی قضای مقدر
پیر خرد بد طفیل ذات تو گرچه
کشت به طفلی ترا سپهر معمر
صبح صفت ناکشیده یک نفس از دل
روز تو شد تیرهتر ز شام مکدر
چشم و دل عالم و زمانه تو بودی
شخص تو زان خرد بود و شکل تو لاغر
لیکن چون چشم و دل بدان همه خردی
هر دو جهان بود در وجود تو مضمر
عمر تو چون لفظ کاف و نون مشیت
کم بد و زو زاد هرچه زاد سراسر
صورت کن را نظر مکن که به معنی
بود دو عالم در آن دو حرف مستر
هست ز یک نور پاک ایزد ذوالمن
ذات تو و حیدر و بتول و پیمبر
گر ز یکی شمع صد چراغ فروزند
نور نخستین بود که گشته مکرر
ورنه چرا نورها ز هم نکنی فرق
چون شود از صد چراغ خانه منور
دانه نگردد دو از تکثر خوشه
شعله نگردد دو از تعدد اخگر
تا تو به خاک سیاه رخ بنهفتی
هیچکس این حرف را نکردی باور
کز در قدرت خدای هر دو جهان را
جای دهد در دوگز زمین مقعر
چرخ شنیدمکه خاک در برگیرد
خاک ندیدم که چرخ گیرد در بر
گر به گل اندوده مینگردد خورشید
چون به گل اندودت این سپهر بد اختر
پیشتر از آنکه رخ به خاک بپوشی
جملهٔ گلها شکفته بود معطر
چون تو برفتی و رخ بهگل بنهفتی
حالتگلها به رنگ و بو شد دیگر
تیره شد از بسکه سوخت سینهٔ لاله
خیره شد از بسگریست دیدهٔ عبهر
جامهٔ ماتم کبود کرد بنفشه
پیرهن از غصه چاک زد گل احمر
طرهٔ سنبل شد از کلال پریشان
گونهٔ خیری شد از ملال معصفر
چون علویزادگان به سوک تو در باغ
غنچه به سر چاک زد عمامهٔ اخضر
وز پی خدمت چو خادمان به مزارت
بر سر یک پای ایستاده صنوبر
فاخته کوکو زنان که کو به کجا رفت
سرو دلارای باغ حیدر صفدر
گرچه نمردی و هم نمیری ازیراک
جانی و جان را هلاک نیست مقرر
لیک چو نامحرمست دیدهٔ عامی
بکر سخن به نهفته در پس چادر
بس کن قاآنیا ثنایکسی را
کش ملکالعرش مادحست و ثناگر
عرصهٔ بحر محیط نتوان پیمود
ماهیک خرد اگرچه هست شناور
اولین قصیده مستقل در ادبیات فارسی در مدح امام هشتم علیه السلام از سنایی غزنوی
دین را حرمیست در خراسان
دشوار ترا به محشر آسان
از معجزهای شرع احمد
از حجتهای دین یزدان
همواره رهش مسیر حاجت
پیوسته درش مشیر غفران
چون کعبه پر آدمی ز هر جای
چون عرش پر از فرشته هزمان
هم فر فرشته کرده جلوه
هم روح وصی درو به جولان
از رفعت او حریم مشهد
از هیبت او شریف بنیان
از دور شده قرار زیرا
نزدیک بمانده دیده حیران
از حرمت زایران راهش
فردوس فدای هر بیابان
قرآن نه درو و او الوالامر
دعوی نه و با بزرگ برهان
ایمان نه و رستگار ازو خلق
توبه نه و عذرهای عصیان
از خاتم انبیا درو تن
از سید اوصیا درو جان
آن بقعه شده به پیش فردوس
آن تربه به روضه کرده رضوان
از جملهٔ شرطهای توحید
از حاصل اصلهای ایمان
زین معنی زاد در مدینه
این دعوی کرده در خراسان
در عهدهٔ موسی آل جعفر
با عصمت موسی آل عمران
مهرش سبب نجات و توفیق
کینش مدد هلاک و خذلان
مامون چو به نام او درم زد
بر زر بفزود هم درم زان
هوری شد هر درم به نامش
کس را درمی زدند زینسان
از دیناری همیشه تا ده
نرخ درمی شدست ارزان
بر مهر زیاد آن درمها
از حرمت نام او چو قرآن
این کار هر آینه نه بازیست
این خور بچه گل کنند پنهان
زرست به نام هر خلیفه
سیمست به ضرب خان و خاقان
بینام رضا همیشه بینام
بیشان رضا همیشه بیشان
با نفس تنی که راست باشد
چون خور که بتابد از گریبان
بر دین خدا و شرع احمد
بر جمله ز کافر و مسلمان
چون او بود از رسول نایب
چون او سزد از خدای احسان
ای مامون کرده با تو پیوند
وی ایزد بسته با تو پیمان
ای پیوندت گسسته پیوند
و آن پیمانت گرفته دامان
از بهر تو شکل شیر مسند
درنده شده به چنگ و دندان
آنرا که ز پیش تخت مامون
برهان تو خوانده بود بهتان
یا درد جحود منکرش را
اقرار دو شیر ساخت درمان
از معتبران اهل قبله
وز معتمدان دین دیان
کس نیست که نیست از تو راضی
کس نیست که هست بر تو غضبان
اندر پدرت وصی احمد
بیتیست مرا به حسب امکان
تضمین کنم اندرین قصیده
کین بیت فرو گذاشت نتوان
ای کین تو کفر و مهرت ایمان
پیدا به تو کافر از مسلمان
در دامن مهر تو زدم دست
تا کفر نگیردم گریبان
اندر ملک امان علی راست
دل در غم غربت تو بریان
سروده ای از نورالدین عبدالرحمن جامی، شاعر، نویسنده، دانشمند عارف و بزرگترین استاد سخن بعد حافظ و برخی او را خاتم الشعرای بزرگ پارسیگوی میدانند. این شاعر عارف نامآور قرن نهم، به دو سبب جامی تخلص میکرد، نخست آنکه مولد او جام بود و دیگر اینکه رشحات قلمش از شیخ احمد جام معروف به ژندهپیل سرچشمه میگرفت.
سلام علی آل طه و یاسین
سلام علی آل خیر النبیین
سلام علی روضة حل فیها
امام یباهی به الملک والدین
امام به حق شاه مطلق که آمد
حریم درش قبله گاه سلاطین
شه کاخ عرفان گل باغ احسان
در درج امکان مه برج تمکین
علی بن موسی الرضا کز خدایش
رضا شد لقب چون رضا بودش آیین
ز فضل و شرف بینی او را جهانی
اگر نبودت تیره چشم جهان بین
پی عطر روبند حوران جنت
غبار دیارش به گیسوی مشکین
اگر خواهی آری به کف دامن او
برو دامن از هر چه جز اوست درچین
چو جامی چشد لذت تیغ مهرش
چه غم گر مخالف کشد خنجر کین
حسن کاشی آملی نیز شعر زیبایی راجع به حضرت رضا ع داردخوب است که از،از یاد رفتگان،یادی زنده شود.
دوش چون دورِ شبِ تیره به پایان آمد
نوبت زمزمه ی مرغِ سحرخوان آمد
چشمِ جان از دَم مشکین صبا روشن شد
گوئی از مصر، نسیمی سوی کنعان آمد
چه عجب! بوی بهشت از دَم بادی که در او
اثری از شرفِ خاک خراسان آمد
شرف خاک خراسان، همه دانی که ز چیست؟
زآنکه در خِطه ی او، روضه ی رضوان آمد
مشهدِ پاکِ معلّای امام معصوم
آن که خاکش ز شرف،افسر کیوان آمد
آن که در گلشن مهرش، ز سرِ شرطِ ادب
دست فرّاش ِ صبا مِجمره گردان آمد
آن که در حضرتِ جاهش ز پیِ قدر و محل
پر طاوسِ فلکِ مِروَحه جنبان آمد
آن که اندر حرم جانِ محبّان، مهرش
مالک چارحدِ خانه ی ایمان آمد
وقت انکار عدو، سنگ به زیرِ قدمش
از رهِ معجزه چون مومِ گدازان آمد
یک طوافِ درش از قولِ رسول قُرَشی
تا به هفتاد حجِ نافله، یکسان آمد
مالک مُلک حقیقت توئی از صدق و یقین،
هم ز قرآن،خبرِ حجّت و برهان آمد
ناکسی گر به تعصّب حق تو باز گرفت،
در کمالیّت ذات تو، چه نقصان آمد؟
در نبوت چه زیان آمد اگر روزی چند
اهرِمن نامزدِ تخت سلیمان آمد
غلامرضا قدسی، در مدح و منقبت و یادکرد ولادت حضرت شمس الشموس علی بن موسی الرضا علیه السلام
فرشته داد به اهل زمین ز عرش ، نوید
که شب چو دور ستم طی شد و سپیده دمید
پیام داد به شب زنده دار ،مرغ سحر
که صبح وصل ، زپیرامن افق خندید
رسید مژده به سر گشتگان قلزم عشق
که در محیط جهان کشتی نجات رسید
گلی ز گلشن ایمان شکفت کز رویش
به باغ ، رنگ ز رخسار گل ز شرم پرید
مشام جان شده خوشبو زنکهت شادی
مگر به گاشن هستی نسیم شوق وزید
زمانه کرد به بزم فلک چراغانی
توان نشانه اش از جلوه ی کواکب دید
گرفت پرده ز رخسار تا که شمس شموس
به خاک پای وی از شوق بوسه زد خورشید
نهاده پا چو به ملک وجود امام رئوف
نثار مقدمش از دیده اشک شوق چکید
چو زد به کشور هستی امام هشتم گام
عیان به اهل جهان شد ودیعه ی توحید...
شکفت تا گل آزادگی ز گلبن دین
نشست بر لب آزاده خنده ی امید
زهی جلال ، که از اشتیاق همنامیش
ز افتخار مقام رضا به خود بالید
بلند شد چو نوایش به نغمه ی تکبیر
ز شوق خاست ز نای مدینه بانگ نشنید
نگر به دیده ی حق بین جمال ایزدی اش
که هست از رخ او جلوه ی خدای پدید
کجا به جام جهان بین نظر دارد
کسی که از می مهر و ولای او نوشید
هر آنکه سود ز اخلاص سر به درگاهش
به حق حق که ز درگاه او نشد نومید
دعا به درگه او نقشی از اجابت یافت
حریم او شد ه بر قفل مشکلات کلید
ثنا و مدح عــــلی بن موسی جعفر
به شعر گر ندهد جلوه کی شور جاوید
ز باغ دلکش فردوس، طایر قدسی
گل مراد خود از گلشن خراسان چید
مهین ولی خداوند ، حکمران قضا
سپهر رأفت و بحر کرم ، امام رضا
قصیده ای از امام خمینی با عنوان مدیحه ی نوریْنِ نیّریْن در فاصله ی سالهای 1309 تا 1324 ش سروده شده است.
ای ازلیّت، به تربت تو مُخمّر!
وی ابدیّت، به طلعت تو مُقرّر!
آیت رحمت ز جلوهی تو هویدا
رایَتِ قدرت در آستینِ تو مُضْمَر
جودت، همبسترا به فیض مقدّس
لطفت همبالشا به صدرِ مُصَدّر
عِصمتِ تو تا کشید پرده به اجسام
عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوهی تو، نور ایزدی را مَجْلیٰ
عِصمت تو، سِرّ مُختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رُتبت
خوانم ممکن تو را، ز مُمکِن برتر
مُمکن اندر لباس واجب پیدا
واجبی اندر ردای امکان مُظْهر
ممکن، امّا چه ممکن، علّت امکان
واجب، امّا شعاعِ خالقِ اکبر
ممکن، امّا یگانه واسطهی فیض
فیض به مِهْتر رسد، وزان پس کهتر
ممکن، امّا نمودِ هستی از وی
ممکن، امّا ز مُمکِناتْ فزونتر
وین نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا
نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خُدا در رسول اکرم پیدا
کرد تجلّی ز وی به حیدر صفدر
وَ ز وی، تابان شده به حضرت زهرا
اینک ظاهر ز دُختِ موسی جعفر
این است آن نور، کز مشیّت «کُنْ» کرد
عالم، آنکو به عال است مُنوّر
این است آن نور، کز تجلّی قدرت
داد به دوشیزگان هستی زیور
شیطانْ عالِم شدی اگر که بدین نور
ناگفتی آدم است خاک و من آذر
آبِروی مُمْکِناتْ جمله، از این نور
گر نَبُدی، باطل آمدند سراسر
جلوهی این، خود عَرَض نمود عَرَض را
ظِلّش بخشود جوهریّتِ جوهر
عیسیِ مریم به پیشگاهش دربان
موسیِ عمران به بارگاهش چاکر
آن یک چون دیدهبان، فرا شده بر دار
وین یک چون قاپقان، معطّی بر در
یا که دو طفلاند در حریم جلالش
از پی تکمیل نفس آمده مُضطَر
آن یک، «انجیل» را نماید از حفظ
وین یک «تورات» را بخواند از بر
گر که نگفتی: امام هستم بر خلق
موسیِ جعفر ولّیِ حضرتِ داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است
معجزهاش می بُوَد همانا دختر
دختر، جُز فاطمه نیاید چون این
صُلْبِ پِدر را و هم مَشیمهی مادر
دختر، چون این دو، از مَشیمهی قدرت
نامد و ناید، دگر هُماره مُقدّر
آن یک، امواج اعلم را شده مبدأ
وین یک، افواج حلم را شده مَصْدر
آن یک، موجود از خطابش مَجْلیٰ
وین یک، معدوم از عقابش مُسْتَر
آن یک، بر فرق انبیا شده تارک
وین یک، اندر سرْ اولیا را مِغفر
آن یک، در عالم جلالت کعبه
وین یک، در مُلک کبریایی مَشْعَر
لَمْ یَلِد م بسته لب و گر نه بگفتم
دختِ خُدایند این دو نور مُطهّر
آن یک، کوْن و مکانْش بسته به مَقْنَع
وین یک، مُلکِ جهانْش بسته به مِعْجَر
چادر آن یک، حِجابِ عصمت ایزد
مِعْجَرِ این یک، نقابِ عفّتِ داور
آن یک، بر مُلک لایَزالی، تارُک
وین یک، بر عرش کبریایی افسر
تابشی از لطفِ آن، بهشتِ مُخَلّد
سایهای از قهر این، جحیم مُقَعّر
قطرهای از جودِ آن، بِحارِ سماوی
رَشْحهای از فیض این، ذخایر اغیر
آن یک، خاکِ مدینه کرده مُزّین
صفحهی قم را نموده، این یک انور
خاک قم، این کرده از شرافتْ جنّت
آب مدینه، نموده آن یک، کوثر
عرصهی قم غیرت بهشت برین است
بلکه بهشتش، یَساولی است برابر
زیبد اگر خاک قم به «عرش» کند فخر
شاید، گر «لوح» را بیابد همسر
خاکی، عجب خاک! آبروی خلایق
ملجأ بر مُسلم و پناه به کافر
گر که شنیدندی این قصیدهی هندی
شاعر شیراز و آن ادیب سخنور
آن یک طوطی صفت همی نسرودی
ای به جلالت ز آفرینش برتر
وین یک قمری نمط هماره نگفتی
ای که جهان از رُخ تو گشته منوّر