بسم ا... الرحمن الرحیم
متن خوانش نشست ادبی متون کهن؛ با محوریت موضوعی اشعار فاطمی در ادب پارسی به مناسبت فاطمیه1400.
****
هفت بند رثاء از علامه کمپانی
تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد، حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینه ی کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زان شعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینه ی خمّ غدیر
آتشی افروخت تا هم، خمّ و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرّخ فر توحید آن دم شد تباه
کز سموم شرک آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمه ی افعی صفت
تا که از بیداد دونان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوّت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آن جلوه ی مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
بند دوم
سینه ای کز معرفت گنجینه ی اسرار بود
کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود ؟!
طور سینای تجلّی مشعلی از نور شد
سینه ی سینای وحدت مشتعل از نار بود
ناله ی بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود ؟!
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطه ی پرگار وحدت مرکز مسمار بود !
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آن که جبریل امینش بنده ی دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی به تن، تا قوّت رفتار بود
گرچه بازو خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همّتش بر گنبد دوّار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
بند سوم
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نوگلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد زآن گلزار ریخت
شاخه ی طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم بر و هم بار ریخت
غنچه ی نشکفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرّخ فری افتاد از برج شرف
کآسمان خوناب غم از دیده ی خونبار ریخت
طوطیای، زین خاکدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون تپید از جور جبّار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از، منقار ریخت
زهره ی زهرا چو از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیّار ریخت
مهبط روح الأمین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوّار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاصّ لایزال
عقل حیران، طبع سرگردان، زبان لال است لال
بند چهارم
شد به پا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت، قوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آن چنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را به ناحق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیّت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هر که با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمه ی ” إنّی أنا الله ” نشنود گوساله خواه
غرّه ی دنیا، نبیند غُرّه ی نیکوی شاه
خاتم دین را به جادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا نوشد زآب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
بند پنجم
طعمه ی زاغ و زغن شد میوه ی باغ فدک
ناله ی طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهره ی چرخ ولایت نغمه ی جانسوز داشت
تا سماک آن ناله ی جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحه ی ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت، شمع ایوان یقین
اشک ریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آن که بودی خاک راهش سرمه ی چشم ملک؟!
مستجار هر دو گیتی قبله ی حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک به یک
بی وفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس
هر که حق را ننگرد کورش کند حق نمک
” مفتقر ” گر جانسپاری در ره بانو سزاست
راه حقّ است ” إن تکن لله کان الله لک “
همچو قمری با غمش عمری به سر باید کنی
چاره ی دل را هم از این رهگذر باید کنی
بند ششم
نور حق در ظلمت شب، رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب، رفت در خاک ای دریغ
طلعت بیت الشرف را زهره ی تابنده بود
آه کان تابنده کوکب ، رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بی تاب و پُر تب ، رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب ، رفت در خاک ای دریغ
کعبه ی کرّوبیان و قبله ی روحانیان
مستجار دین و مذهب، رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اوّلین محبوبه ی رب، رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آن که بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آن که بودی از محیط فیض و جودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکّب ، رفت درخاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستسر
بند هفتم
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه، صد چندان به صاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چو آن شب شد خموش
زهره ساز و نغمه ی ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی، دل از دو گیتی برگرفت
خانه را کآنشب تهی زان گوهر یکدانه کرد
بارها کردی تمنّای فراق جسم و جان
چون که یاد از روزگار وصل آن جانانه کرد
سر به زانوی غم و با غصّه ی بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چو از پیمانه ی غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوه ی مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خمّ غم
هر چه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
"مفتقر ” را شوری از اندیشه بیرون در سر است
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
فی رثاء الصدیقه الطاهره از کمپانی
دلِ افسرده ام از زندگی آمد بیزار
می رسد بس که به گوشِ دل من ناله ی زار
ناله ی وا أبتا می رسد از سوخته ای
کز دلِ مادر گیتی ببرد صبر و قرار
صد چو قمری کند از ناله ی او نوحه گری
می چکد خوِن دل از دیده، ز منقار، هَزار
شرری زهره ی زهرا زده در خرمنِ ماه
که نه ثابت به فَلک ماند و نه دیگر سیار
جورها دید پس از دورِ پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر، نه معین از انصار
بت پرستی به درِ کعبه ی مقصود و امید
آتشی زد که بر افروخته تا روزِ شمار
شررِ آتش و آن صورتِ مهوش عجب است
نورِ حق کرده تجلّی مگر از شعلۀ نار ؟!
طورِ سینای تجلّی متزلزل گردید
چون بِدان سینه ی بی کینه فرو شد مسمار
نه ز سیلی شده نیلی رخِ صدّیقه و بس
شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار
بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو؟
من نگویم چه شد اینک در و اینک دیوار
دلِ سنگ آب شد از صدمه ی پهلو که فتاد
گوهری از صدفِ بحرِ نبوّت به کنار
بس که خستند و شکستند ز ناموسِ اله
بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار
محتجب شد به حجابِ ازلی وقتِ هجوم
گر شنیدی که نبودش، به سر و روی، خِمار
قُرّه ی باصره ی شمسِ حقیقت آرا
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار
بند در گردنِ مرد افکن عالَم افکند
بت پرستی که همی داشت به گردن زُنّار
منکرِ حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آن که ز اوّل به خداوندی او کرد اقرار
رفت از کف، فدک و ناله ی بانو به فلک
که نه حرفش شرفی داشت، نه قدرش مقدار
هیچ کس اصلِ اصیلی نفروشد به نخیل
جز خبیثی که بود نخلِ شقاوت را بار
نیّرِ برجِ حیا شد چو هلالی زهزال
یا چو آهی که بر آید ز درونِ بیمار
روزِ او چون شبِ دیجور و تنِ او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار
غیرتش بس که جفا دید ز امّت نگذاشت
که پس از مرگ وی آیند به گِردش اغیار
در معنی اینکه سیدة النساء فاطمة الزهراء اسوه کامله ایست برای نساء اسلام از اقبال لاهوری:
مریم از یک نسبت عیسی عزیز
از سه نسبت حضرت زهرا عزیز
نور چشم رحمة للعالمین
آن امام اولین و آخرین
آنکه جان در پیکر گیتی دمید
روزگار تازه آئین آفرید
بانوی آن تاجدار «هل اتی»
مرتضی مشکل گشا شیر خدا
پادشاه و کلبه ئی ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
آن یکی شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیرالامم
تا نشیند آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج و نگین
وان دگر مولای ابرار جهان
قوت بازوی احرار جهان
در نوای زندگی سوز از حسین
اهل حق حریت آموز از حسین
سیرت فرزند ها از امهات
جوهر صدق و صفا از امهات
مزرع تسلیم را حاصل بتول
مادران را اسوهٔ کامل بتول
بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت
با یهودی چادر خود را فروخت
نوری و هم آتشی فرمانبرش
گم رضایش در رضای شوهرش
آن ادب پروردهٔ صبر و رضا
آسیا گردان و لب قرآن سرا
گریه های او ز بالین بی نیاز
گوهر افشاندی بدامان نماز
اشک او بر چید جبریل از زمین
همچو شبنم ریخت بر عرش برین
رشتهٔ آئین حق زنجیر پاست
پاس فرمان جناب مصطفی است
ورنه گرد تربتش گردیدمی
سجده ها بر خاک او پاشیدمی