بدون مرز
۱۴۰۰-۱۱-۱۲
کتاب بدون مرز نوشته هاشم نصیری است که توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است. کتاب بدون مرز قصه‌ای خیالی از سرگذشت بالیدن شهید مصطفی چمران و یاران اوست.

معرفی کتاب بدون مرز

کتاب بدون مرز نوشته هاشم نصیری است که توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است. کتاب بدون مرز قصه‌ای خیالی از سرگذشت بالیدن شهید مصطفی چمران و یاران اوست. از روزهای بلوغ علمی و عملی‌اش در امریکا تا روزهای شلوغ یتیم‌نوازی و نبردهای پارتیزانی در لبنان.

کتاب بدون مرز همزمان از زاویه دور و نزدیک از چمران علم و عمل قصه می‌گوید. این رمان توسط نویسنده‌ای دهه هفتادی به نام هاشم نصیری نوشته شده است و همزمان با توزیع رمان در ایران ،ترجمه عربی آن نیز در لبنان منتشرشده است.

بخشی از کتاب بدون مرز

۱: رویا در خانه‌ای قدیمی، کوچک و ساده که نشان از صاحبی ساده و باصفا دارد، نشسته‌ام؛ روی یک صندلی چوبی گرد، دوروبرم را برانداز می‌کنم. هیچ‌چیز آشنایی پیدا نمی‌کنم. هرچه در ذهنم مرور می‌کنم، این خانه و اثاثیه‌اش را به یاد نمی‌آورم. مطمئنم اولین باری است که به این خانه آمده‌ام؛ راحت و آسوده و متعجبم که چرا در این خانه احساس غریبگی نمی‌کنم! دکتر با دو استکان دم‌نوش به‌سویم می‌آید.

- مهندس جان سلام! با لکنتی که حاصل از استرس است، جوابش را می‌دهم: «س س سلام.» لبخند آرام دکتر از استرسم می‌کاهد. او هر دو استکان را روی میز چوبی جلویم می‌گذارد و روی صندلی مقابلم می‌نشیند.

- چون می‌دانستم که قند نمی‌خوری، برایت نیاوردم. مهندس، اگر زُهورات دوست نداری بروم برایت چای یا قهوه بیاورم. - نه دکتر! به زُهورات عادت کرده‌ام! کنار دکتر احساس راحتی می‌کنم، اما درونم آتشی به پا شده. با خودم می‌گویم که امیدوارم این آرامش حکایت از طوفان نداشته باشد! صدای بازشدن ناگهانی در خانه توجه دکتر و من را جلب می‌کند.

خانمی که می‌دانم نامش پروانه است، با حالتی محزون و بی‌قرار، با عجله وارد اتاق می‌شود. کودکی که در آغوش مادرانه پروانه آرام به خواب رفته، جمال است! پروانه با عصبانیت به دکتر نگاه می‌کند و اضطراب را لابه‌لای لرزش‌های بی‌وقفهٔ تنش می‌بینم! او بدون ازدست‌دادن فرصت به‌سمت دکتر می‌آید و رو به او با دلخوری می‌گوید: «خسته شدم مصطفی! من دیگر نمی‌توانم در اینجا بمانم! می‌خواهم بروم و جان بچه‌هایم را حفظ کنم! خواهش می‌کنم که تو هم با ما بیایی.

اما این بار دیگر فرق می‌کند. حتی اگر تو نیایی، من و بچه‌ها می‌رویم.» دکتر با همان لبخندی که به من می‌زند، به پروانه می‌گوید: «سلام پروانه خانم!» پروانه تازه یادش می‌افتد که سلام نکرده است. - سلام مصطفی جان. سلام آقای مهندس! - سلام خانم. پروانه کمی منتظر ماند تا دکتر با او حرف بزند. اما سکوت دکتر او را به‌سمت چمدانش کشاند! چمدانی که معلوم است از قبل بسته شده.

سه فرزند دیگر دکتر به‌ترتیب پشت‌سر مادرشان به خط شده‌اند. پروانه طاقتش تمام شده است و دیگر نمی‌تواند جلوی بغضش را بگیرد. آرام و متین از چشم‌هایش اشک جاری می‌شود و با همان چشم‌های گریانش به‌صورت جمال که بر شانه‌اش افتاده است اشاره می‌کند.

- امروز در بازار اگر آن خمپاره فقط چند متر نزدیک‌تر برخورد کرده بود، الان معلوم نبود جمالم چند تکه شده بود. من هیچ! این طفل معصوم چه گناهی دارد؟ مصطفی من نمی‌توانم تلف‌شدن تو و بچه‌هایم را ببینم. تو را به همان خدایی که به‌خاطرش به اینجا آمده‌ایم، بیا به خانه و زندگی‌مان برگردیم. به خدا خسته شده‌ام. در لبنان کسی قدر تو را نمی‌داند. شده‌ای نوکر زن‌های بی‌سرپرست و بچه‌های یتیم! تو درس نخوانده‌ای و دانشمند نشده‌ای که به اینجا بیایی و به این مردم دل‌داری بدهی! دوست دارم که وارد بحث آن‌ها بشوم و حرفی بزنم؛ اما حرفی برای گفتن ندارم؛ ساکت می‌مانم و فقط گوش می‌کنم. پروانه دارد می‌رود. دکتر دیگر لبخند نمی‌زند! او بلند می‌شود و به‌سمت بچه‌هایش می‌رود.

آن‌ها را می‌بوسد و در آغوش می‌کشد. پروانه با دورشدن از شمع دارد می‌سوزد! با خودم می‌گویم شاید تقدیر پروانه این باشد که همیشه بسوزد؛ چه در نزدیکی شمع باشد و چه در دوری از او. از طرز وداع دکتر با بچه‌ها واضح است که او دیگر امیدی به دیدن آن‌ها ندارد! پروانه با لحنی مملو از التماس به دکتر می‌گوید: «نمی‌آیی مصطفی؟» لحن غریبانه دکتر، جان من و پروانه را آتش می‌زند.

- نمی‌توانم این همه جمال و پروانه را به حال خودشان رها کنم! - باشد. پس ما خودمان می‌رویم. هروقت دوست داشتی، به خانه برگرد. مصطفی جانِ من! ما همیشه منتظرت می‌مانیم. می‌دانم که پروانه دارد راست می‌گوید. دکتر، جانِ پروانه است. می‌دانم که دکتر نیز حاضر است که جانش را فدای پروانه کند. این شمع و پروانه عاشق یکدیگرند! دکتر می‌گوید: «مهندس، من می‌روم پروانه و بچه‌ها را برسانم. شما همین‌جا منتظرم بمان.» پروانه هم رو به من می‌گوید: «مواظب آقا مصطفای من باشید! شماها که ارزش او را می‌دانید، مواظبش باشید!» پروانه از اتاق بیرون می‌رود. دکتر در حال خروج از اتاق به‌سمتم برمی‌گردد و بعد از کمی مکث دوباره به‌سمت در می‌رود و دوباره برمی‌گردد و در آغوش من شکیبایی را تمرین می‌کند. او سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد و بدون صدا گریه می‌کند. اشک‌های پنهان او لباسم را خیس می‌کنند... در آغوش گرم دکتر یخ می‌کنم و از شدت سرما از خواب می‌پرم و می‌لرزم!

سازندگان:
منابع:
بدون مرز
افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.