معرفی کتاب بدون مرز
بدون مرز اثر نویسنده جوان ایرانی، نویسندهای دهه هفتادی ای به نام هاشم نصیری و به همت انتشارات کتابستان معرفت و آژانس ادبی شیراز به زیور طبع آراسته شده است که داستانی درباره شهید چمران دارد. ترجمه عربی این داستان همزمان با انتشار نسخه فارسی آن در لبنان منتشر شده است. نویسنده در این اثر از زوایای گوناگون به زندگی این شهید نزدیک شده و قصه میگوید.
این رمان ۳۲۰ صفحه ای که به روانه بازار شده است، شخصیت چند وجهی و سبک زندگی شهید چمران مورد توجه قرار گرفته است، چه آن که به تعبیر نویسنده، مهاجرت چمرانها به آنسوی مرزها نه به ماندن در غربت انجامید و نه بازگشت سرخوشانه به وطن را به دنبال داشت. چمران رفت و در کنار بالندگیاش دیگرانی را با خود همراه و همدل کرد. در واقع رمان «بدون مرز» قصهای خیالی از سرگذشت بالیدن شهید مصطفی چمران و یاران اوست. از روزهای بلوغ علمی و عملیاش در امریکا تا روزهای شلوغ یتیمنوازی و نبردهای پارتیزانی در لبنان.
کتاب بدون مرز همزمان از زاویه دور و نزدیک از چمران علم و عمل قصه میگوید.
بخشی از کتاب بدون مرز:
رویا در خانهای قدیمی، کوچک و ساده که نشان از صاحبی ساده و باصفا دارد، نشستهام؛ روی یک صندلی چوبی گرد، دوروبرم را برانداز میکنم. هیچچیز آشنایی پیدا نمیکنم. هرچه در ذهنم مرور میکنم، این خانه و اثاثیهاش را به یاد نمیآورم. مطمئنم اولین باری است که به این خانه آمدهام؛ راحت و آسوده و متعجبم که چرا در این خانه احساس غریبگی نمیکنم! دکتر با دو استکان دمنوش بهسویم میآید. - مهندس جان سلام! با لکنتی که حاصل از استرس است، جوابش را میدهم: «س س سلام.» لبخند آرام دکتر از استرسم میکاهد. او هر دو استکان را روی میز چوبی جلویم میگذارد و روی صندلی مقابلم مینشیند. - چون میدانستم که قند نمیخوری، برایت نیاوردم. مهندس، اگر زُهورات دوست نداری بروم برایت چای یا قهوه بیاورم. - نه دکتر! به زُهورات عادت کردهام! کنار دکتر احساس راحتی میکنم، اما درونم آتشی به پا شده. با خودم میگویم که امیدوارم این آرامش حکایت از طوفان نداشته باشد! صدای بازشدن ناگهانی در خانه توجه دکتر و من را جلب میکند. خانمی که میدانم نامش پروانه است، با حالتی محزون و بیقرار، با عجله وارد اتاق میشود. کودکی که در آغوش مادرانه پروانه آرام به خواب رفته، جمال است! پروانه با عصبانیت به دکتر نگاه میکند و اضطراب را لابهلای لرزشهای بیوقفهٔ تنش میبینم! او بدون ازدستدادن فرصت بهسمت دکتر میآید و رو به او با دلخوری میگوید: «خسته شدم مصطفی! من دیگر نمیتوانم در اینجا بمانم! میخواهم بروم و جان بچههایم را حفظ کنم! خواهش میکنم که تو هم با ما بیایی. اما این بار دیگر فرق میکند. حتی اگر تو نیایی، من و بچهها میرویم.» دکتر با همان لبخندی که به من میزند، به پروانه میگوید: «سلام پروانه خانم!» پروانه تازه یادش میافتد که سلام نکرده است. - سلام مصطفی جان. سلام آقای مهندس!