کفش های خاک آلود
گردآورنده: مریم عرفانیان
سال دوم دانشگاه برای موفقیت در تحصیل به مسعود هدیه دادند. هدیه اش هم یک جفت کفش بود. یک بار در کمال تعجب دیدم که به کفش نو خاک می زد تا براق نباشد!
علت کارش را که پرسیدم، گفت: «خجالت می کشم با این کفش ها دانشگاه برم.»
نگاهش خیس اشک شد و ادامه داد: «چون خیلی ها کفش معمولی هم ندارن بپوشن؛ چه برسه به نو!»
خاطره ای از دانشجوی شهید مسعود فغفور مغربی
راوی: پدر شهید
الگو
گردآورنده: مریم عرفانیان
همیشه لباس هایی ساده، تمیز و مرتب می پوشید.
کفش هایش را هم ساده انتخاب می کرد تا هنگام راه رفتن صدا ندهند، می گفت: «اگه موقع راه رفتن کفش هام صدا بده خوب نیست.»
عبدالصمد، زندگی اش را بر ساده زیستی بناکرده بود و با عمل و گفتارش در برابر افکار انحرافی الگو بود.
خاطره ای از دانشجوی شهید عبدالصمد پورمرادی
راوی: پدر شهید
کت شلوار گمشده!
گردآورنده: مریم عرفانیان
بهانه بردن آن به اتوشویی کت شلوار را همراه برد.
مدتی گذشت و خبری نشد!
پرسیدم: «رمضانعلی لباست رو کی از اتوشویی می گیری؟»
جواب داد: «نمی دونم، انگار کت شلوار رو اشتباهی به یکی از مشتریان دادن؛ چون صاحب مغازه هرچی دوروبرش رو گشت، لباسم رو پیدا نکرد.»
با تعجب گفتم: «این طور که معلومه، تنها لباس خوبت رو گم کردی.»
بعد شهادت هم تا مدت ها کت شلوارش پیدا نشد. تا اینکه یکی از دوستانش به خانه مان آمد و گفت: «وقتی می خواستم ازدواج کنم، ازنظر مالی به شدت در مضیقه بودم و توان خرید لباس دامادی رو نداشتم. پسر شما کت شلوارش رو بهم داد.» با این حرف، تازه فهمیدم رمضانعلی نمی خواست باعث شرمندگی دوستش بشود.
خاطره ای از دانشجوی شهید رمضانعلی احمدنژاد
راوی: مادر شهید
--
چهره اش زرد شده بود!
گردآورنده : مریم عرفانیان
ماه رمضان آن سال در تابستانی با روزهایی گرم و طولانی بود. یک بار محمد را که هنوز خیلی کوچک بود برای خوردن سحری بیدار نکردم؛ اما...
فردایش نزدیکی های غروب متوجه شدم رنگ چهره اش زرد شده! با تعجب فهمیدم بدون سحری روزه گرفته! هر چه گفتم: «پسرم! مریض میشی و...» روزه اش را نخورد که نخورد.
از آن موقع به بعد، هر شب سرش را روی بالش من می گذاشت تا وقتی بیدار شدم، او هم برای خوردن سحری بیدار شود.
بر اساس خاطره ای از شهید محمد آهنگی
راوی: اقدس عطایی، مادر شهید