سبیلیات ناگفته های زندگی ام قاسم
۱۴۰۲-۰۳-۰۴
ام قاسم شخصیت اصلی این کتاب است، زنی اهل سَبیلیّات عراق که در روزگار جنگ ایران و عراق مجبور می شود به همراه خانواده ی بزرگش، محل زندگی اش را که قرار است به منطقه ای عملیاتی تبدیل شود ترک کند.

معرفی کتاب : سبیلیات،  ناگفته های زندگی ام قاسم - 
کتاب سبیلیات: ناگفته های زندگی ام قاسم، اثر اسماعیل فهد اسماعیل است به ترجمه اسماء خواجه زاده و چاپ انتشارات شهرستان ادب. کتاب سبیلیات نامزده جایزه بوکر 2017 شده است. کتاب حاضر به قلم نویسنده و رمان نویس کویتی که پایه گذار حقیقی رمان در کویت و مهم ترین ستون هنر روایی و داستانی این کشور است به نگارش درآمده است.

ام قاسم شخصیت اصلی کتاب سبیلیات است، زنی اهل سَبیلیّات عراق که در روزگار جنگ ایران و عراق مجبور می شود به همراه خانواده ی بزرگش، محل زندگی اش را که قرار است به منطقه ای عملیاتی تبدیل شود ترک کند. در ابتدا این طور به آن ها گفته می شود که این دوری تنها سه ماه طول خواهد کشید. ابو قاسم همسر اوست. یار دیرینه اش که در کنارش آرامش را تجربه می کند. مردی که مدت هاست که به بیماری قلبی مبتلا شده و اکنون از مصرف دارو دست کشیده است. گویی به استقبال مرگ رفته و بیمی از رفتن ندارد. همین طور هم می شود. در سومین روز کوچ اجباری است که ابوقاسم همسر و فرزندان و خانواده اش را ترک می کند. زن می ماند و غم نبود همسر و دوری از سرزمینش. سه ماه که هیچ، دو سال از مهاجرت اجباری می گذرد و خبری از بازگشت نیست. زن طاقت نمی آورد، بار سفر جمع می کند و شبانه بی آن که به کسی بگوید به سوی سبیلیّات حرکت می کند. به جایی که خاطراتش را در خود جای داده، بی آن که بداند برایش چه پیش خواهد آمد.

گزیده ای از کتاب
کف قبر را درست کرد. صدای قدم خیر را شنید. سرش را بالا برد. دید سرک می کشید تا بگوید برگشته. «اگر کارت داشتم صدایت می زنم.» قدم خیر از محدوده نگاه زن بیرون رفت. سرش را بالا برد. ابرهای پنبه ای کم کم قرص خورشید را پنهان می کردند. نزدیک ظهر بود. دلیلی نداشت برای دفن استخوان های ابوقاسم عجله کند. می خواست کاری کند که قبر استخوان هایش را نگه دارد و با آن ها مهربان باشد. یادش آمد مقداری بلوک کنار خانه همسایه شان ملاحسین بوده. می داند بلوک ها سر جایشان هستند اما نمی داند ملاحسین بعد از کوچ اجباری کجا زندگی می کند. بعدا هروقت او را دید به او می گوید که برای قبر ابوقاسم چند تا بلوک لازم داشته. جواب او را حدس می زند. «حلالتان باشد ام قاسم». از چاله بیرون آمد. قدم خیر کنارش ایستاد. بار را پشت الاغ محکم کرد. «بیا…» اول کف قبر و بعد دو طرف آن را بلوک چید. قبر شد شبیه تابوتی سنگی و تنگ که بالایش باز باشد. بقچه استخوان را برداشت. «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در دل زمین جا داد. «صبر کن! نمی گذارم چیزی از بدنت پیدا باشد چون خاک، آن را می خورد مثل همان اتفاقی که در ناصریه برایت افتاد.» چند بلوک دیگر آورد. آن ها را انگار که بخواهد تابوت را بپوشاند، چید. آخرین نگاه را به دستاوردش انداخت. «حالا در امان هستی.» روی قبر خاک نریخت. به طرف اتاقش رفت. تختشان درست مثل روزی بود که خانه را تخلیه کرده بودند. صندوقی گوشه اتاق بود. کنارش زانو زد. سی جزء قرآن را از داخل کیسه پارچه ای سفید برداشت و آن را به سینه چسباند. اولین جزء را که سوره های کوتاه داشت، برداشت. معوذتین را حفظ است اما خواست دقیقا به سبک و سیاق مجالس عزاداری قرآن بخواند.

وسط تلاوت قرآن متوجه صدای قدم خیر شد. کسی در خانه را می زد. رفت تا ببیند کیست. «به جز سربازها چه کسی می تواند باشد؟»
 

منابع:
www.gbook.ir
افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.