این کتاب شرح سفر داستانی امام هشتم شیعیان در سال ۲۰۰ هجری قمری است. گفته میشود مردی به نام رجا که همراه ماموران عباسی برای بردن امام از مرو به مدینه فرستاده شده بود، شرح سفر امام و وقایع آن را مکتوب میکند اما این سفرنامه منتشر نمیشود چون مامون طماعتر از آن است که با منتشر کردن آن حکومت و موقعیت خود را به خطر بیاندازد.
کتاب بیدارم کن
این کتاب بیدارم کن شرح سفر داستانی امام هشتم شیعیان در سال ۲۰۰ هجری قمری است. گفته میشود مردی به نام رجا که همراه ماموران عباسی برای بردن امام از مرو به مدینه فرستاده شده بود، شرح سفر امام و وقایع آن را مکتوب میکند اما این سفرنامه منتشر نمیشود چون مامون طماعتر از آن است که با منتشر کردن آن حکومت و موقعیت خود را به خطر بیاندازد.
کتاب بیدارم کن براساس همین سفر نوشته شده که به ماجرای مهاجرت امام از مدینه به مرو و اتفاقات مرو میپردازد. بخش اول کتاب از زبان رجا و بخش دوم کتبا از زبان اباصلت نقل میشود.
نویسنده برای نگارش این کتاب از منابعی همچون عیون اخبارالرضا(ع)، منتهی الآمال، اخبارالطویل، جغرافیای تاریخی هجرت امام رضا(ع) از مدینه تا مرو، زندگی سیاسی هشتمین امام(ع)، الکافی و ... استفاده کرده است.
بخشی از کتاب بیدارم کن
اینجا، در شهر مرو، بیشترِ مردها لباس سیاه به تن دارند. «سیاه» رنگ عباسیان است، همانطور که «سبز» رنگ علویان است. کنار دروازهٔ شهر، زن و بچه و مرد جمع شدهاند. بعضیها برای خوشامدگویی آمدهاند. بعضی از عباسیان سیاهپوش هم آمدهاند تا ببیند چه خبر است. کاروان وارد شهر میشود. جلودی میخندد. کارش را بهخوبی انجام داده و دیگر نگران از دست دادن ابوالحسن نیست. دخترانم؟ همسرم؟ در آن شلوغی و ازدحام دنبال آنها میگردم. مسلّم است که به استقبال آمدهاند؛ اما کجا هستند؟ کاروان ابوالحسن وارد شهر میشود. سکوت بر شهر سایه انداخته. دوستداران ابوالحسن در کنار سیاهپوشان عباسی، جرئت ابراز شوق و خوشحالی ندارند. فقط صدای جلودی گاهگاهی به گوش میرسد که میگوید: «بروید کنار... راه را باز کنید.»
راه باز است. در هیچ شهری مردم اینقدر مرتب و منظم و ساکت از ابوالحسن استقبال نکردهاند. از عباسیان میترسند؟ دنبال جواب سؤالم نمیگردم. دنبال سمانه و دخترهایم میگردم. کجایید؟ کجایید؟ دیگر طاقت دلتنگی و خستگی ندارم! دیگر نه جلودی را میبینم، نه مردم را، نه یاران ابوالحسن را، نه کجاوهٔ ابوالحسن و نه حتی گنجشک خستگیناپذیرِ دوستدار ابوالحسن را. من خانوادهام را میخواهم، میخواهم، میخواهم.
ناگهان از میان آنهمه زن و بچه و مردان سیاهپوش، چهرهٔ خندان سمانه را میبینم. نگاهم که به او میافتد، خستگی سفر از یادم میرود. بعد، دو دخترم را میبینم که دو طرف سمانه ایستادهاند. هنوز مرا ندیدهاند. سمانه با دست مرا نشان میدهد. مرا میبینند. میبینند، میخندند، بالا و پایین میپرند، «بابا بابا» میگویند و من دیگر سر از پا نمیشناسم. از کاروان جدا میشوم. بهطرف آنها میروم. از اسب پیاده میشوم. بهسوی هم میدویم و هر چهار نفر در آغوش هم فرومیرویم. سفرنامهام به پایان رسیده است؛ خوشحالم.