داستان کوتاه: درست ساعت پنج و نیم صبح ؛ نوشته سرکار خانم مریم عرفانیان . چاپ شده در روزنامه کیهان
از پنجره باریک سلول به آسمان شب چشم دوخت. زیر نور مهتاب شروع کرد به نوشتن: «درست در ساعت پنج و نیم صبح، وقتی خورشید از پشت ابرهای کبود بالا بیاید؛ من را تیرباران می کنند. این را آن مرد چاق سبزه رو گفت؛ با همان لهجه عربی . بعد با پای برهنه از سلول بیرون کشاندنم و دستهایم را بستند. هنوز سرمایی راکه زیر پوستم دوید، حس می کنم. صدای مرد چاق در گوشهایم زنگ میزند: «ارمی!(1)»
تپش قلبم را واضح تر از هر لحظه شنیدم. پلکهایم را روی هم فشردم، عرق سردی بر چهرهام نشست و دست هایم را از پشت گره کردم. خواستم آب دهانم را قورت بدهم، اما انگار راه گلویم بسته شده بود. هوا سرد بود؛ باد دور ساقهایم پیچید و تا مغز استخوانم را سوزاند. یادم هست؛ دم دمای اذان بود. همیشه منتظر این لحظه بودم و خیال پرواز به سویت را در سر می پروراندم. قرار داشتم قبل از رفتن حسابی با تو حرف بزنم؛ اما امروز صبح هر چه فکر کردم چیزی یادم نیامد، جز اینکه اول «اشهدم» را گفتم و بعد تصویرت مثل یک تابلوی زیبا در نظرم آمد. انگار به جای آن پارچه سیاهی که بر چشم هایم بسته بودند؛ تو را می دیدم.
نمیدانم چرا خندیدم؟! شاید به خاطر این بود که در تمام سال های اسارت، آن قدر واضح ندیده بودمت.
نمیدانم... نمیدانم چرا شلیک نکردند!؟ منتظر صدای شلیک بودم؛ اما... کشان کشان دوباره به همین سلول تاریک و نمور برگرداندنم. ایران عزیزم! نمیدانی چه قدر این آخرین نامهام را با شوق مینویسم. انگار فرصت زنده بودنم تنها به خاطر این است که آخرین نامه را برای تو بنویسم. دستهایم میلرزد، شاید این نامه هیچ وقت به دستت نرسد! چقدر این جا سرد است و صدای جیرجیر موشها یک لحظه قطع نمیشود؛ تپش قلبم مثل تیک تاک عقربه ثانیهشمار، لحظههای پایانی را میشمرد. پیر شدهام ایران... از دوری ات پیر شدهام... در تمام این سالها چیزی جز یاد تو مرا زنده نگه نداشته. هنوز هم دوست دارم، لا به لای موهای سیاهت یاس سپید بگذارم و ببافمشان.
خوب یادم هست؛ آخرین بار ده سال پیش بود که دیدمت. آن روز، باران می آمد؛ موهایت را بافته بودی. هنوز تصویر بارانی ات، کنار پیچک های بلند حیاط توی ذهنم مانده. از غروبها و طلوعهای گذران، از پاییزها و بهاران پی درپی چیزی جز نگاهت را نخواستم. ساعت ها، روزها، فصلها و سالها یک به یک مرا ریشخند میکنند و میگذرند. استخوانهایم زیر بار انتظار دیدنت میشکنند. چشم های نگرانت را به خاطر دارم و آن دو بافته سیاه رنگ موهایت را... و اشک هایی که از پس دود اسپند محو بود؛ محو و غبارآلود... آه ایران... ایران من... هر روز بغضم را فرو میدهم مبادا که ناله فراقم به گوش زندانبان سیه چهره برسد. این جا خیلی کم باران میبارد؛ اما هر بار که قطراتش را از پشت پنجره باریک سلول میبینم، توی دلم غوغا میشود. چرا آن روز بارانی، خوب و عمیق به چشم هایت نگاه نکردم و تصویرت در آیینه اتوبوس، دور و دورتر شد؟ چادرت در باد و باران رقصید و بوی نم خاک دیوانهام کرد. آه... ایران... ایران عزیزم، هنوز عکسی راکه در آخرین دیدار به دستم دادی، نگه داشته ام؛ هر چند پوسیده شده و دیگر چیزی از آن نمانده. پشت عکس برایم نوشتی «برای مرد جنگم»... نمیدانم فردا با آنچه کنم؟ کاش میشد این عکس را هم با خودم ببرم. دیگر چیزی تا طلوع آفتاب نمانده... طنین پوتین های نگهبان ها بلند و بلندتر میشود. به طرف سلولم میآیند؛ دیگر چیزی نمانده که به خانه برگردم؛ به خانه برگردم و تو در را باز کنی و برای همیشه کنارت باشم. آه... ایران... ایران عزیزم...»
در سلول با سر و صدای زیاد باز می شود. مرد قلم و کاغذ را توی جیب می گذارد. زندانبان، تن نحیفش را از جا بلند می کند و کشانکشان با خود می برد! بر چشمهایش پارچه سیاهی می بندند؛ باران بر اندام تکیده و رنجورش تازیانه میزند.
سربازان روبه رویش صف می کشند. مرد سر بالا می آورد. سرهنگ چاق دستی بر سبیل پرپشتش می کشد و بلند فریاد آماده باش می گوید... سربازان تفنگهایشان را بالا می آورند. مرد جنگ لبخندی به لب دارد و استوار ایستاده است. سرهنگ به ساعتش نگاه می کند؛ درست پنج و نیم صبح است و بلندتر از قبل فریاد می زند: «ارمی!»
نامه خیالی اش، توی جیب، زیر باران مچاله شده و جوهر سرخ قلم خیالی اش روی لباسش می دود... 1- شلیک...