داستان کوتاه درست ساعت پنج و نیم صبح
۱۴۰۲-۰۸-۰۶

داستان کوتاه: درست ساعت پنج و نیم صبح ؛  نوشته سرکار خانم  مریم عرفانیان . چاپ شده در روزنامه کیهان 
از پنجره باریک سلول به آسمان شب چشم دوخت. زیر نور مهتاب شروع کرد به نوشتن: «درست در ساعت پنج و نیم صبح، وقتی خورشید از پشت ابرهای کبود بالا بیاید؛ من را تیرباران می کنند. این را آن مرد چاق سبزه رو گفت؛ با همان لهجه عربی . بعد با پای برهنه از سلول بیرون کشاندنم و دست‏هایم را بستند. هنوز سرمایی راکه زیر پوستم دوید، حس می کنم. صدای مرد چاق در گوش‏هایم زنگ می‏زند: «ارمی!(1)»
تپش قلبم را واضح تر از هر لحظه شنیدم. پلک‏هایم را روی هم فشردم، عرق سردی بر چهره‏ام نشست و دست هایم را از پشت گره کردم. خواستم آب دهانم را قورت بدهم، اما انگار راه گلویم بسته شده بود. هوا سرد بود؛ باد دور ساق‏هایم ‏پیچید و تا مغز استخوانم را سوزاند. یادم هست؛ دم دمای اذان بود. همیشه منتظر این لحظه بودم و خیال پرواز به سویت را در سر می پروراندم. قرار داشتم قبل از رفتن حسابی با تو حرف بزنم؛ اما امروز صبح هر چه فکر کردم چیزی یادم نیامد، جز اینکه اول «اشهدم» را گفتم و بعد تصویرت مثل یک تابلوی زیبا در نظرم آمد. انگار به جای آن پارچه سیاهی که بر چشم هایم بسته بودند؛ تو را می دیدم.
نمی‏دانم چرا خندیدم؟! شاید به خاطر این بود که در تمام سال های اسارت، آن قدر واضح ندیده بودمت.
نمی‏‏دانم... نمی‏دانم چرا شلیک نکردند!؟ منتظر صدای شلیک بودم؛ اما... کشان کشان دوباره به همین سلول تاریک و نمور برگرداندنم. ایران عزیزم! نمی‏دانی چه قدر این آخرین نامه‏ام را با شوق می‏نویسم. انگار فرصت زنده بودنم تنها به خاطر این است که آخرین نامه‏ را برای تو بنویسم. دست‏هایم می‏لرزد، شاید این نامه هیچ وقت به دستت نرسد! چقدر این جا سرد است و صدای جیر‏جیر موش‏ها یک لحظه قطع نمی‏شود؛ تپش قلبم مثل تیک تاک عقربه ثانیه‏شمار، لحظه‏های پایانی را می‏شمرد. پیر شده‏ام ایران... از دوری ات پیر شده‏ام... در تمام این سال‏ها چیزی جز یاد تو مرا زنده نگه نداشته. هنوز هم دوست دارم، لا به لای موهای سیاهت یاس سپید بگذارم و ببافمشان.
خوب یادم هست؛ آخرین بار ده سال پیش بود که دیدمت. آن روز، باران می آمد؛ موهایت را بافته بودی. هنوز تصویر بارانی ات، کنار پیچک های بلند حیاط توی ذهنم مانده. از غروب‏ها و طلوع‏های گذران، از پاییزها و بهاران پی درپی چیزی جز نگاهت را نخواستم. ساعت ها، روزها، فصل‏ها و سال‏ها یک به یک مرا ریشخند می‏کنند و می‏گذرند. استخوان‏هایم زیر بار انتظار دیدنت می‏شکنند. چشم های نگرانت را به خاطر دارم و آن دو بافته سیاه رنگ موهایت را... و اشک هایی که از پس دود اسپند محو بود؛ محو و غبارآلود... آه ایران... ایران من... هر روز بغضم را فرو می‏دهم مبادا که ناله فراقم به گوش زندانبان سیه چهره برسد. این جا خیلی کم باران می‏بارد؛ اما هر بار که قطراتش را از پشت پنجره باریک سلول می‏بینم، توی دلم غوغا می‏شود. چرا آن روز بارانی، خوب و عمیق به چشم هایت نگاه نکردم و تصویرت در آیینه اتوبوس، دور و دورتر شد؟ چادرت در باد و باران رقصید و بوی نم خاک دیوانه‏ام ‏کرد. آه... ایران... ایران عزیزم، هنوز عکسی راکه در آخرین دیدار به دستم دادی، نگه داشته ام؛ هر چند پوسیده شده و دیگر چیزی از آن نمانده. پشت عکس برایم نوشتی «برای مرد جنگم»... نمی‏دانم فردا با آنچه کنم؟ کاش می‏شد این عکس را هم با خودم ببرم. دیگر چیزی تا طلوع آفتاب نمانده... طنین پوتین های نگهبان ها بلند و بلندتر می‏شود. به طرف سلولم می‏آیند؛ دیگر چیزی نمانده که به خانه برگردم؛ به خانه برگردم و تو در را باز کنی و برای همیشه کنارت باشم. آه... ایران... ایران عزیزم...»
در سلول با سر و صدای زیاد باز می شود. مرد قلم و کاغذ را توی جیب می گذارد. زندانبان، تن نحیفش را از جا بلند می کند و کشان‏کشان با خود می برد! بر چشم‏هایش پارچه سیاهی می بندند؛ باران بر اندام تکیده و رنجورش تازیانه می‏زند.
سربازان روبه رویش صف می کشند. مرد سر بالا می آورد. سرهنگ چاق دستی بر سبیل پرپشتش می کشد و بلند فریاد آماده باش می گوید... سربازان تفنگ‏هایشان را بالا می آورند. مرد جنگ لبخندی به لب دارد و استوار ایستاده است. سرهنگ به ساعتش نگاه می کند؛ درست پنج و نیم صبح است و بلندتر از قبل فریاد می زند: «ارمی!»
نامه خیالی اش، توی جیب، زیر باران مچاله شده و جوهر سرخ قلم خیالی اش روی لباسش می دود... 1- شلیک...

منابع:
https://www.magiran.com/article/4437438
افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.