به رسم هر پنجشنبه سایت کتابخانه تخصصی ادبیات را با قصیده ای زیبا از سعدی بروز می کنیم:
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامهها آوردهاند رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل، بخواهد چید بیشک باغبان ور نچیند، خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچ است، چون می بگذرد تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی به، کز او ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟ یا کجا رفت آن که با ما بود پار؟
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بدار
پیش از آن کز دست بیرونت برد گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمن ار میبایدت تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم خرده از خردان مسکین در گذار
چون زبردستیت بخشید آسمان زیر دستان را همیشه نیک دار
شکر نعمت را نکویی کن که حق دوست دارد بندگان حقگزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت برقرار
کام درویشان و مسکینان بده تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن تا رود نامت به نیکی در دیار
از درون خستگان اندیشه کن وز دعای مردم پرهیزگار
با بدان بد باش و با نیکان نکو جای گل گل باش و جای خار خار
ای که داری چشم و عقل و گوش و هوش پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من، الا سنگدل نشنود قول من، الا بختیار
سعدیا چندان که میدانی بگوی حق نباید گفت الا آشکار ...