کتاب آن مرد با باران میآيد داستان زندگی یک خانواده متوسط و یک گروه نوجوان را در ماه های پایانی پیروزی انقلاب اسلامی روايت میکند. وقایع داستان حول این گروه نوجوان میچرخد که در رأس آن ها نوجوانی به نام «بهزاد» قرار دارد. بهزاد پسری از جنس آدمهای معمولی دور و بر ماست. کم سن و سال و بی دل و جرات است، سرش توی لاک خودش است و نسبت به اتفاقات اطرافش بیتوجه است. اصراری هم به شجاعت و قهرمانی ندارد.
اما بر اثر حسادت و رقابت با دوستش، بی اختیار قدم در راهی می گذارد که اتفاقات تلخ و شیرین و فراز و فرود هایش، کم کم او را به يك «بزرگ مرد» تبدیل میکند.
بخشی از کتاب آن مرد با باران میآید
فرياد جمعيت بلندتر از قبل در تمام صحن خيابان مي پيچد: شاه فراري شده، سوار گاری شده.
سعيد به طرفم برمی گردد و در حالي كه در چشمانش برق شادی می درخشد، چيزهايی می گويد. صدايش در ميان همهمه جمعيت گم می شود. فقط چند كلمه ای از حرف هايش را پراكنده مي شنوم: بهروز... زندان... آزادی...
بوی باران می آيد. صورتم را كه به طرف آسمان می گيرم، چند كبوتر از وسط كاج هاي وسط ميدان پر مي كشند و در دل آسمان ابری بالا می روند.
چشمانم را می بندم. يك قطره باران مي چكد روی پيشانی ام، يكي هم روی گونه ام.
چشمانم را كه باز می كنم، از پشت پرده تار و لغزان اشك، می بينم كه به جای مجسمه شاه وسط ميدان، كه حالا تكه تكه روی زمين افتاده، پرچم سبز الله اكبری بالا رفته است.