آه برج سکوت! چه طور می توانم راجع به آن حرف بزنم!؟ ما هر روز زندگی می کنیم اما اگر از ما بخواهند زندگی را بگوییم، حرفی برای گفتن نخواهیم داشت… برج سکوت برای من عین زندگی است؛ برج سکوت را من سال های طولانی زیسته ام… شاید اوایل می گشتم دنبال شخصیت ها و خط داستان و تصاویر… بعد از مدتی اما خودم حرمله هیچ آبادی بودم و از پشت چشمان او زندگی را می نگریستم… وقتی در خانه نشسته بودم یا در خیابان می رفتم یا با آدمی گفت و گو می کردم، پوسته ای بودم که آدم ها می شناختند، درونم حرمله بود که زندگی می کرد… سهراب می گفت: « پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند»… پدر من اما وقتی مرد، هیچ پاسبانی شاعر نشد! هیچ جا و هیچ آرامگهی برای رفتن نبود، ساعت یازده شب خودم را رساندم به پیشگاه مقدس داستان و در برابر خود نشستم و سر بر شانه ی حرمله گذاشتم…
آه حرمله! شاخه ی شمشاد شکسته! سرو فروافتاده! امکان تاریک من! نهایت رنج یک نسل! رقصنده ی اندوهگین عزیزم در نوشانوش شکست و ویرانی! از زبان فرشته برایت نوشته ام: «ممنون که مرا تا عمق تباهی و ویرانی بردی و آن جا تاریک ترین نقطه ی وجودم را به من نشان دادی!»… حرمله ی عزیزم، مرا ببخش که نتوانستم همه ی تو را بگویم، کم تر روزی است که این را به یاد نمی آورم و شرمنده ات نمی شوم، من اما کنار تو بزرگ شدم و خندیدم و گریستم و یاد گرفتم… یاد گرفتم انکار تباهی و میل بشر به تاریکی، خود بزرگ ترین تاریکی ها و تباهی هاست… یاد گرفتم انسان همواره در برابر نهاد ناآرام و تاریک خویش نشسته است… و برای شناختن و مهار این میل چاره ای ندارد جز رفتن به عمق تاریکی ها و لجن زارها… در این میان، نابودی گریز ناپذیر است اما آن کس که از دل این تاریکی ها بیرون می آید سزاوار پیامبری و روشنایی است، پیامبری که فقط بر خویش مبعوث شده است …
ای داد! افسار قلم را که رها کنی، میل بی پایان به اندوه می کند و این رسم برج سکوت نیست… روز اول حرمله راست تو رویم درآمد که نخیر! این جا جای اشک و آه نیست! این جا جای بازی و طنازی است! میدان تیاتر و رقص! بزن بکوب حتمی است! نمایش و جشن بزرگ! یک سمفونی با نوازنده های متعدد؛ دهنی، پله، آمریکایی، شاشو، شیطان مزقون چی، فری، بلور، سوسن بانوی نازنین، گوشتی و پشمک! باز هم هست! لشکر به لشکر می آیند! البته به رهبری حرمله هیچ آبادی! البته که تاوان چنین سوختن هایی دلسوزی نیست! اگر گذشتیم از اندوه، خنده ی بعد از آن عین روشنایی است! ضرورت رنج، ضرورت خندیدن و دگرگونه دیدن است، ضرورت رستگاری… پس چارهای نداشتیم مگر اینکه تراژدیهای زندگی را به هجو برگزار کنیم! میدیدند اوضاع و احوالم زیادی درب و داغون است، میزدند به خط لودگی و خزعبلات… دری وریهای بیسر و ته… لوث کردن موضوع و ماجرا که از فشار پاره شدن کم کند… کاری غیر از این نمیشد کرد؛ دردهای زیادی بزرگ، حریفی جز هجو و ریشخند ندارند…
ها!؟ دیگر چه می شود گفت!؟ از روایت!؟ از زبان!؟ از تئوری های داستان!؟ لذت درام است که جایگزین ندارد! مابقی اش به یک پول سیاه نمی ارزد! می ماند یک لیوان نوشیدنی که هنگام خواندن رمان آدم هرازگاهی گلو تر کند! وقتی روی برج سکوت کار می کردم به تبع شخصیت حرمله که در رستوران کار می کرد، با مفهوم غذا درگیر بودم… مطالب مفصلی حول و حوش غذا و سس ها و طعم ها نوشتم که در رمان به کارم نیامد… همچنین درباره ی نوشیدنی ها! خلق روایتی دگرگونه در مزه ها! حریفی برای ملال زندگی؛
چای سبز با زنجبیل
زنجبیل را با پوست خرد کنید و چند دقیقه در آب جوش بگذارید تا عطرش باز شود… چای سبز را اضافه کنید و رویش آب جوش ببندید… یک تکه نبات داخل قوری بیندازید و بگذارید برای دو سه دقیقه دم بکشد… قطعه ای لیمو ترش را درون لیوان بیندازید و چای سبز را رویش بریزید… همین! باقی اش کار خیال است…
برج سکوت داستانی است درباره ی تباهی و تاریکی که با طنازی راوی اش، حرمله هیچ آبادی روایت می شود…